با اخمای درهم از تعجب نگاهم کرد و پرسید:
– چه جوری؟!
– هنوز تو خونه ات بودیم که یکی زنگ در و
زد.. فرخ رفت باز کرد و اومد به من گفت
سیامکه.. از کارکنای شرکت میران! رفتم ببینم
چی کار داره که دیدم یه بسته توی دستشه.. گفت
این و آقا میران سفارش داده بود.. برای این که
تماا
ح امروز به دستش برسه من و فرستاد برم
تحویل بگیرم.. قراره بود ببرم شرکت ولی شرکت
نبود.. هرچی هم زنگ می زنم جواب نمی ده..
منم آوردمش خونه!
نفسم و بیرون فرستادم و ادامه دادم:
– شاید اون بسته چیزی رو ثابت نمی کرد.. ولی یه
لحظه فکر کردم اگه تو از قبل نقشه کشیده بودی
که تو همچین روزی غیب بشی.. واسه چی باید یه
بسته سفارش می دادی و به سیامک می سپردی
ببردش شرکت؟! همین باعث شد به خودم بیام و
دوباره برگردم تو اتاقت و با دید بازتری دنبال
نشونه ها بگردم.. نشونه ها هم توی همون نامه
بود که با یه کم دقت بیشتر.. فهمیدم نگارشش
زمین تا آسمون تا تویی که کلی نامه ازت خونده
بودم فرق داره.. حتی با یه کم دقت تونستم رد پای
کوروش و تو اون چند تا جمله پیدا کنم و اون جا
بود که دو دستی زدم تو سر خودم از شدت حماقتی
که نزدیک بود من و دوباره پرت کنه تو یه چاهی
که ته نداشت!
حرفام و که زدم و ساکت شدم.. منتظر موندم
میران شروع کنه به حرف زدن یا حتی سرزنش
کردنم و بگه من دیگه باید چی کار کنم تا تو انقدر
راحت بهم شک نکنی.. بابتشم بهش حق می دادم و
هیچی نمی گفتم!
تا این که گفت:
– یه چیزی ازت می پرسم راستش و بگو!
با فکر این که می خواد همون حدسیات من و به
زبون بیاره سرم و به تایید تکون دادم و خیره اش
شدم که پرسید:
– اون بسته رو که.. باز نکردی؟!
#پارت_1720
گیج از این که این سوال به موضوع چه ربطی
داشت گفتم:
– نه!
خودش و انداخت رو تخت و نفسش و فوت کرد..
– خیالم راحت شد!
– مگه چی توش بود؟!
لبخند موذیانه ای رو لبش نشست و یه چشمک به
روم زد:
– حالا بعداا می فهمی!
هاج و واج داشتم نگاهش می کردم.. ذره ای
ناراحتی و عصبانیت تو رفتارش حس نمی شد و
این انقدر من و گیج کرد که لب زدم:
– الآن یعنی.. بعد از اون همه حرفی که زدم.. تنها
چیزی که برات مهمه اینه که من توی اون جعبه
رو دیدم یا نه؟!
– آره خب.. مخصوصاا اگه جلوی فرخ بازش می
کردی دیگه نمی شد جمعش کرد!
یه نگاه به چهره همچنان مبهوت و ناباور من
انداخت و حرف نگاهم و خوند که با لحن جدی
تری گفت:
– اون جوری نگاهم نکن! من اگه بخوامم نمی تونم
مثل تو فکر کنم درین.. این دیگه واسه تو شده
عادت.. که هر اتفاقی برای هرکسی بیفته تهش
خودت و مقصر بدونی و انقدر بگردی تا از یه جا
یه ربطی بهت پیدا کنه.. به خصوص اگه اون یه
نفر من باشم که بعد از هر بار سرفه کردنم قیافه
ات درهم می شه از فکر این که تو باعث و بانی
سرفه هامی.. در حالی که بارها بهت گفتم من این
جوری فکر نمی کنم.. حتی سر این قضیه.. اگه به
قول خودت شک نمی کردی و همون موقع می
اومدی خونه کوروش بازم چیزی عوض نمی شد..
من تا قبل از این که شما برسید تو اتاق بودم و
داشتم به اراجیف کوروش گوش می دادم..
کوروش به محض شنیدن صدای زنگ.. دستپاچه
شد و من و فرستاد زیر تخت.. پس این وسط با
زودتر اومدن شما چیزی عوض نمی شد و من باز
باید اون زیر می موندم تا تو من و پیدا کنی..
همین که تو اون شرایط.. ذهنت کار کردی..
تونستی نقشه بکشی و عملیش کنی و جلوی
کوروش دربیای.. برای من قدر دنیا ارزش داره..
دیگه بقیه اش اصلا مهم نیست عزیزدلم!
#پارت_1721
آب دهنش و قورت داد و روش و از چهره و نگاه
پر از قدرشناسی من گرفت و حالا اون بود که با
درموندگی بیشتری ادامه داد:
– حتی می تونم بگم به موقع هم رسیدید.. با
کوروش درگیر شده بودم.. سر این که می خواست
وادارم کنه بهت ویس بدم.. تا اگه یه درصد اون
نامه رو باور نکردی.. با ویسم دیگه از رفتنم
مطمئن بشی! باورت می شه اون بی شرف
حرومزاده من و سر جون تو تهدید کرد؟ که اگه
هرکاری می خواد نکنم.. یه روزی با یه نقشه ای
می ره سراغت و یه بلیی سرت میاره که همه
فکر کنن.. یه اتفاق بوده و تو توش…
چشماش و محکم با دو تا انگشتش فشار داد و سعی
کرد از راه بینیش چند تا نفس عمیق بکشه..
– فقط خدا می دونه چی کشیدم تو اون لحظه.. از
تصور این که همه برنامه هاش درست از آب در
بیاد و تهش.. زهرش و روی تو بریزه.. انقدری
که حاضر شدم با یه دست باهاش درگیر شم که
اون بی همه چیز.. با چند تا مشت و لگد به پام..
هرچی انرژی تو تنم بود ازم گرفت.. انقدر
عصبیش کرده بودم که با همون مشت و لگدا.. یه
بلیی سرم میاورد و حرصش و خالی می کرد..
سرش و چرخوند سمتم و با صدای دورگه شده از
بغض و خشمش لب زد:
– اگه همون موقع نمی رسیدی!
حرفاش مثل آبی بود که روی آتیش وجودم ریخته
شد و بدون این که ذره ای اثر و گرما و حرارت
ازش باقی بمونه خاموشش کرد..
من تمام این دو روز.. علوه بر نگرانیم بابت
میران.. داشتم خودم و سرزنش می کردم سر این
اتفاق و شک هایی که هر لحظه به دلم راه پیدا
کرد.. ولی حالا.. میران خیلی راحت بهم فهموند
زودتر فهمیدن من تاثیری توی حالش نداشت و اول
و آخر باید این مراحل طی می شد.. تا بالاخره من
می تونستم پیداش کنم!
#پارت_1722
اشکای جدیدی که داشت دوباره از چشمام سرازیر
می شد و پاک کردم و با لبخندی که رو لبم نشست
گفتم:
– هیچکی به اندازه تو نمی تونه با چند تا جمله..
حال بد و مزخرفم و جوری تغییر بده که دیگه هیچ
اثری ازش باقی نمونه.
– اینا همه اش حقیقته درین.. من یه چیزی نمی گم
که فقط حالت و خوب کنم.. دارم وادارت می کنم
از یه زاویه دیگه به واقعیت ها نگاه کنی.. تا
بفهمی هر اتفاق بد.. یه جنبه خوب و مثبت هم
داره!
نفسش و فوت کرد و با کلفگی ادامه داد:
– الآنم با شناختی که ازت دارم.. مطمئنم می
گردی دنبال یه بهونه دیگه واسه سرزنش کردن
خودت.. یه بهونه مثل.. بلیی که سر اون کوروش
بی همه چیز اومد!
با اخم نگاهم و ازش گرفتم و چیزی نگفتم که حس
کرد با همین حرکتم به حرفش مهر تایید کوبوندم
که توپید:
– آره درین؟ تو رو خدا نگو که بازم داری خودت
و مقصر می دونی!
– نه.. این بار دیگه نه! هر بلیی که سر کوروش
اومد تقصیر خودشه.. انقدری که تو این دو روز
حتی یه لحظه هم به اتفاقی که براش افتاد فکرم
نکردم و اصلا برام مهم نبود! شاید اگه یه زمان
دیگه ای.. یه آسیب خیلی خیلی جزئی تر از این
می دید.. از نگرانی رو پام بند نمی شدم و به
خاطر همون اسم عمو که روش بود.. واسه اش دل
می سوزوندم.. حتی می رفتم پیشش و ازش
مراقبت می کردم.. ولی فقط یک ثانیه فکر کردن
به این که من اون روز.. چی کشیدم.. یا یادآوری
حرفایی که تو مغزم فرو کرد فقط برای این که
رابطه ام با تو رو خراب کنه کافی بود تا دیگه منم
مثل خودش.. هرچی رشته پوسیده از این رابطه
فامیلی مسخره باقی مونده رو.. آتیش بزنم و بریزم
دور..
حالا میران بود که دستم و توی دستش گرفت و
مشغول نوازشم شد..
#پارت_1723
– من تا یه جایی باهاش بودم.. همدستش شدم.. تو
اون شرکتش با این که شرایط روحی خوبی نداشتم
ولی خیلی بیشتر از توانم کمکش کردم.. حتی به
خاطر اون.. مجبور شدم واسه گرفتن قطعات
دوباره با تو رو به رو بشم.. ولی اون هیچ کدوم
از اینا رو ندید و فقط به خودش و زیاده خواهی
های بیش از حدش فکر کرد.. اون روزم.. خودش
خواست که فرار کنه و کسی مجبورش نکرد پس..
مقصر ما نیستیم!
پوزخندی رو لبم نشست و با تلخی زمزمه کردم:
– به خصوص حالا که فهمیدم.. حتی تو سرش
نقشه قتل من و داشت که از این طریق به تو
ضربه بزنه.. دیگه برام هیچ فرقی با دشمن نداره..
– نرفتی ببینیش؟!
سرم و تند به چپ و راست تکون دادم و خیره تو
چشمای میران با قطعیت لب زدم:
– فکر نمی کنم دیگه هیچ وقت دلم بخواد ببینمش..
چه خوب بشه چه.. بمیره.. برام مهم نیست.. از
حالا به بعد.. تنها کسی که تو این دنیا برام اهمیت
داره تویی.. صد در صد فکر و قلبم مال توئه..
دیگه بقیه ذره ای جا ندارن.. قول می دم که در
آینده این و بهت ثابت کنم!
همون دستی که هنوز توی دستش بود و کشید تا
برم توی بغلش و بعد از چند تا نفس عمیق که از
لا به لای موهام کشید بوسه ای رو سرم زد و
گفت:
– تو همین دو روز هرچی که لازم بود بدونم و بهم
ثابت کردی فرشته زمینی من..
حلقه دستاش و دورم تنگ تر کرد و گذاشت انقدر
اون جا بمونم تا آروم شم و بعد از چند دقیقه..
دیگه از اون مود غمگین درومدم و شنیدن صدای
ضربان قلب میران و همین نفس های همچنان
خشدارش.. انقدری آرومم کرد که بخوام بحث و
بکشونم سمت مسائل دیگه که بدجوری داشت مغزم
و سوراخ می کرد..
– میران؟!
– جون میران؟!
– تو اون بسته چی بود؟!
#پارت_1724
نمی دیدمش ولی حس کردم لباش خندونه وقتی
گفت:
– گفتی نیست.. باید خودت ببینی!
– خب کی نشونم می دی؟!
– شب عروسیمون!
– چرا؟
– خب اولین کادوی زندگی مشترکمونه دیگه.. باید
بعد از عروسی بهت بدم!
سرم و چرخوندم و بعد از تکیه دادن چونه ام به
سینه اش.. خیره اش شدم و با لبای آویزون شده
گفتم:
– همه چی به هم خورد که!
– فدای سرت.. بذار سرپا بشم.. دوباره تدارکش و
می بینیم..
چشمکی زد و ادامه داد:
– ولی این دفعه.. نه انقدر ساده و هول هولکی!
از چشمای برق زده اش می تونستم بفهمم که فکر
و خیال گرفتن عروسی مفصل تو سرشه که سریع
نالیدم:
– میران.. به خدا من اصلا…
– به تو کاری ندارم.. خودم دلم می خواد. دفعه
پیشم فقط به خاطر اصرار بیش از حدت راضی
شدم ولی.. ته دلم دوست نداشتم همه چیز انقدر
ساده برگزار بشه! مگه ما فرقمون با بقیه آدما
چیه؟ چرا نباید یه مراسم عادی داشته باشیم و شب
دائمی کردن رابطه امون و واسه همیشه تو ذهن
خودمون و بقیه ثبت کنیم؟ حالا که اون اضطراب
ها و نگرانی هاتم برطرف شد.. به نظرت بعد از
این همه سختی و مصیبت و عذاب.. حقمون یه کم
شادی نیست؟ حقمون یه شب جشن گرفتن نیست؟!
همون طور که میران حرف می زد.. من داشتم تو
ذهنم روزی که قرار بود برای ازدواجمون جشن
بگیریم و تجسم می کردم و به این نتیجه رسیدم که
چقدر قراره همه چیز فرق داشته باشه با حال و
هوامون تو این دو روز جهنمی..
راست می گفت.. شاید دیگه هیچ وقت همچین
موقعیتی پیش نیاد پس.. چرا ازش استفاده نکنیم و
به قول میران.. هم رد شدنمون از این دست انداز
بزرگی که سر راهمون بود و هم دائمی کردن
رابطه امون و جشن نگیریم؟!
واسه همین سرم و به تایید تکون دادم و با حسی
که زمین تا آسمون با چند دقیقه پیش فرق کرده بود
گفتم:
– چرا.. حقمونه!
#پارت_1725
دستش و برای دست دادن به سمتم دراز کرد و
گفت:
– پس پایه ای؟!
خنده ام گرفت از طریقه سوال کردنش که منم
محکم به دستش ضربه زدم و حین بالا و پایین
کردنش گفتم:
– پایه ام بدجور!
– حالا غذای روحم و بده بیاد!
با همون خنده ای که تمایلی برای جدا شدن از لبم
نداشت.. بدون ذره ای مکث و تردید خودم و به
سمتم کشیدم و لبام و به لباش چسبوندم!
میران بلفاصله شروع کرد به همراهی و با
حرارت تر کردن اون بوسه.. ولی من همه حواسم
به اون اکسیژن بینیش بود و که یه وقت کج نشه و
تو تنفسش مشکلی پیش نیاد که خواستم عقب بکشم
ولی میران متوجه هدفم شد که دستش و پشت سرم
قفل کرد و با شدت بیشتری به کارش ادامه داد..
انقدری که دیگه خودم نفس کم آوردم و بعد از
فاصله گرفتن ازش.. به نفس نفس افتادم و تو
همون حال زل زدم به چهره آشفته و قرمز شده
میران که داشت می گفت دلش چیزی بیشتر از این
بوسه می خواد!
یه کم بعد با حرفی که به زبون آورد فهمیدم حدسم
درست بوده:
– میای فرار کنیم؟!
انقدر عجز و درموندگی پشت این درخواست بی
منطق و احمقانه اش بود که ناخودآگاه با صدای
بلند زدم زیر خنده.. جوری که کم کم چهره میرانم
باز شد و پا به پای من خندید.
با این که خودمم همچین چیزی رو با همه وجود
می خواستم و قرار گرفتن تو محیط این
بیمارستان.. هزارجور انرژی منفی به سمتم
سرازیر می کرد ولی.. فقط به خاطر حال میران و
زودتر خوب شدنش چیزی به روی خودم نمی
آوردم و تمام این چند روزی که تا خوب شدن
کاملش باید بستری می موند.. همین جا کنارش می
موندم و تمام تلشم و برای روحیه دادن بهش می
کردم!
#پارت_1726
هرچند که بعضی از کارام احتیاج به تلش نداشت
و کاملا غیرارادی بود.. مثل همون لحظه که
کفشام و درآوردم و کنارش روی تخت دراز کشیدم
و یه دستم و از روی بدنش رد کردم..
اصلا برام اهمیت نداشت که اگه همین الآن یه
دکتر یا پرستار بیاد تو اتاق چه فکری با خودش
می کنه.. چون همون طور که به میرانم گفته
بودم.. از حالا به بعد هیچ چیز و هیچ کس جز این
آدمی که کنارم خوابیده.. برام ذره ای ارزش واسه
فکر کردن نداشت..
نهایت حسی هم که اون لحظه نسبت بهش تو
وجودم رشد کرده بود و جمع کردم تو یه کلمه و به
زبون آوردمش.. به امید این که از همین یه کلمه
کوتاه.. متوجه عمق تاثیری که روی قلبم گذاشته و
وادارم کرده به زدن این حرف بشه:
– عاشقتم!
×××××
صدای زنگ گوشیم.. وادارم کرد که به کارم توی
حموم سرعت بدم که نشد به موقع برسم و قطع
شد.. ولی بلفاصله دوباره شروع کرد به زنگ زد
و من حین پیچوندن حوله دور پایین تنه ام رفتم تو
اتاق و با دیدن اسم درین روی صفحه گوشیم سریع
و هولزده جواب دادم:
– جانم جانم؟!
صدای معترض و ناله مانندش بلفاصله به گوشم
رسید:
– میــــــــــران؟!
– ببخشید عشقم..
– مگه قرار نشد یه امروز.. هربار که بهت زنگ
زدم بلفاصله جواب بدی؟ خوشت میاد من این ور
خط از استرس بال بال بزنم؟
– به خدا حموم بودم.. بهت که گفتم دارم می رم
حموم!
– آره ولی خیلی طول کشید!
خواستم بازم با حرف قانعش کنم تا نگرانیش
برطرف بشه.. ولی با فکری که از ذهنم رد شد..
لبخند موذیانه ای رو لبم نشست و گفتم:
– می خوای قطع کن تصویری بگیر که خیالت
راحت شه!
– باشه!
لبخندم بیشتر کش اومد از این که نقشه ام گرفت و
حالا من می تونم درینی که از دو ساعت پیش رفته
بود آرایشگاه و من داشتم هلک می شدم واسه
دیدنش و قبل از موعد مقرر ببینم!
#پارت_1727
ولی خوشحالیم زیاد دووم نداشت که به محض
وصل شدن تماس تصویری.. به جای دیدن چهره
درین یه صفحه سیاه دیدم که نشون می داد
انگشتش و جلوی دوربین گوشیش نگه داشته تا
خودش معلوم نباشه و فقط من و ببینه!
موهای خیس روی پیشونیم و همه رو فرستادم بالا
و با همون حس مزخرف شکست لب زدم:
– بی شرف تر از تو توی این دنیا وجود نداره!
با صدای بلند خندید و من دلم ضعف رفت واسه
شنیدنش ولی هنوز کلفه بودم که توپیدم:
– چقدر خسیسی آخه تو.. حالا زودتر ببینمت مگه
چی می شه؟
– یه کم تحمل کن دیگه.. هنوز آماده هم نیستم..
موهام تو وضع افتضاحیه اگه ببینیم احتمالاا مراسم
و به هم بزنی و از ازدواج پشیمون می شی!
خواستم بگم من تو رو توی بدترین حالت هات هم
دیدم و بازم ذره ای احساس پشیمونی از خواستنت
به دلم راه پیدا نکرد. ولی نخواستم این روز و با
زدن این حرفا تلخ کنم و به ناچار گفتم:
– خیله خب.. خودت می دونی.. فقط وقتی دیدمت
جلوی چشم چند نفر یه لقمه چپت کردم.. نگو آبرو
حیثیتم و بردی.. من بهت یه شانس دادم که تا قبل
از رو در رو شدن خودم و واسه چیزی که قراره
ببینم آماده کنم.. خودت نخواستی.. دیگه عواقبشم
پای خودت!
– نترس بهش سپردم زیاد آرایشم نکنه.. انقدری
تغییر نمی کنم بخوای از خود بیخود بشی!
– از طرف خودت نظر بده.. جای من نیستی که
بفهمی تو هر ظاهر و حالتی.. قابلیت از خود
بیخود کردن من و داری! البته از نظر شدت زشت
بودن.. چون جون به جونت کنن زشتی!
قیافه اش و نمی دیدم.. ولی خیلی راحت می تونسم
تصور کنم که داره آتیش می گیره از عصبانیت و
این تو تک تک اجزای چهره اش مشخصه!
تا این که با حرص غرید:
– چرا خودزنی می کنی؟ من اگه زشت باشم سلیقه
خودت زیر سوال می ره!
#پارت_1728
– مسئله اینه که تو سلیقه ام نیستی.. بهم تحمیل
شدی.. دیگه منم چاره ای نداشتم جز این که از
میان همه خوبان تو را برگزینم!
– میــــران!
– جـــون میران.. می تونی واسه این که ثابت کنی
اشتباه می کنم.. دستت و از رو دوربین برداری!
– به وقتش حسابی بهت ثابت می کنم.. حالا ببین..
الآنم انقدر بحث و نپیچون که یادم بره واسه چی
زنگ زدم.. قشنگ خودت و نشون بده ببینم واقعاا
حموم بودی؟!
– شک داری؟
– نه فقط.. چون طول کشید نگران شدم! حالت بد
نشد؟
– تا کی می خوای بپرسی این سوالا رو؟
– میران تازه یه هفته اس مرخص شدی.. دکترت
گفت یکی دو ماه آینده هنوز شرایط بحرانیه و باید
خیلی مواظب باشیم.. تو رو خدا یه امروز و
حواست باشه.. از فردا که دیگه اومدم پیشت..
خودم حواسم هست و یک ثانیه از کنارت تکون
نمی خورم!
حتی فکر کردن بهش حالم و خوب می کرد و
انرژیم و چند برابر که با نیش تا بناگوش باز شده..
سرپا وایستادم و بعد از گذاشتن گوشی روی میز و
تکیه دادنش به آینه چند قدم عقب رفتم و گفتم:
– ببین.. سالم سالمم.. نه پام مشکل داره.. نه نفسم
نه هیچی.. اگرم نگران جاهای دیگه امی و می
ترسی تو برنامه شبمون خللی وارد بشه اوکی..
بهت نشون می دم تا…
دستم روی حوله ام بود و به محض باز کردنش
درین تماس و قطع کرد که من با صدای بلند
خندیدم.. جلو رفتم گوشیم و برداشتم و بهش پیام
دادم:
«عزیزم چرا قطع کردی پس؟»
«میران فقط برو خدا رو شکر کن که دم دستم
نبودی.. این جا پر از آدمه اگه یهو یکی می دید
من دارم تو صفحه گوشیم به سر تا پای لخت تو
نگاه می کنم چی با خودشون فکر می کردن؟!»
«بده می خوام قبل از عقد خیالت و راحت کنم که
با دید باز بله رو بگی؟»
#پارت_1729
«قبلا هرچی که لازم بود ببینم و دیدم.. پس تو
همچین موقعیتی انقدر کرم نریز لطفاا..»
«جوووون.. حالی به حالی شدی عشقم؟! ببخشید
که دست و بالم بسته اس و فعلا کاری ازم
برنمیاد.. شب همه جوره در خدمتم!»
چند تا شکلک عصبانی و قرمز شده برام فرستاد و
نوشت:
«تو بیشرفی یه سور به من زدی.. برو دیگه
نبینمت.. فعلا!»
جوابش و با چند تا گیف بوسه دادم که می دونستم
حرصش و بیشتر در میاره.. ولی در عین حال
مثل خودم تشنه تر هم می شه برای شب و رابطه
ای که بعد از مدت ها قرار بود انجامش بدیم!
تو این یه هفته ای که از بیمارستان مرخص شدم..
درین دیگه نتونست حریف مهناز که اصرار داشت
به جای خونه خودم برم پیش اونا بمونم بشه و
رضایت داد که شیفتش و تحویل بده..
چون تصمیم داشتم که عروسیمونم در عرض یکی
دو هفته برگزار کنم و درین هم باید با آفرین می
رفت سراغ خریداش و فرصتی برای این که کنارم
بمونه تا دوران نقاهتم و طی کنم نداشت..
فقط بعضی روزا و شبا بهم سر می زد.. یا تلفنی
حالم و می پرسید و خلصه.. فرصتی نبود که
بخوایم با هم تنها باشیم و یه دل سیر از وجود
همدیگه لذت ببریم و همه چیز و نگه داشته بودیم
برای امشب..
هرچند که علی رغم حرفایی که به بقیه می زدم تا
خیالشون و از بابت خودم راحت کنم.. وضعیت پام
اون قدرا هم خوب نبود و می دونستم که از پس
فعالیت های سنگین برنمیام!
تا همین یکی دو روز پیش که بالاخره دردم کمتر
شد و با انجام تمرینایی که دکتر بهم داده بود..
تونستم سرپا بشم و بقیه کارای عروسی و که
اکثرش و فرخ و سیامک و بقیه بچه های شرکت
انجام داده بودن و خودم به عهده بگیرم..
#پارت_1730
هرکسی می فهمید که ما بعد از گذروندن اون اتفاق
وحشتناک.. می خوایم دوباره انقدر سریع مراسم
بگیریم.. سعی می کرد به نوعی منصرفمون کنه تا
موکولش کنیم به وقتی که هم از نظر جسمی و هم
روحی آمادگیش و داشته باشیم..
ولی نه من نه درین زیر بار نمی رفتیم.. چون هیچ
کس نمی تونست حالمون و بفهمه و درک کنه که
چقدر خسته شدیم از این صبوری کردن.. از این
دوییدن و نرسیدن.. از این جدا افتادن به هر دلیل و
بهونه ای!
شاید رابطه امون و دوباره از سر گرفته بودیم..
ولی هنوز اسم دوست دختر و دوست پسر رومون
بود که حداقل من یه نفر و راضی نمی کرد و دلم
می خواست هرچه زودتر اسم درین و توی
شناسنامه ام ثبت کنم و امروز.. بلخره همون
روزی بود که.. خیلی وقت بود منتظرش بودم..
شاید.. شاید از همون یک سال و نیم پیش که درین
تمامش و توی رابطه اش با من گذاشت من.. قدر
حضور پر از آرامش و لذتش و توی زندگیم
ندوستم و تا الآنم هرچی تاوان پس دادم به خاطر
همون بی لیاقتیم بود که دیگه بالاخره باید یه جایی
جلوش و می گرفتم و همه چیز و هم برای درین و
هم برای خودم جبران می کردم!
سرم و بلند کردم و نگاهی به آینه انداختم.. کاری
که تو این مدت بارها و بارها تکرار کرده بودم..
تو روزای سختی.. تنهایی.. یاس و کلفگی..
روزایی که علی رغم تلش شبانه روزیم برای
سرپا شدن.. برای برگشتن.. برای از صفر شروع
کردن.. بالاخره به یه لحظه هایی می رسیدم که کم
می آوردم و همه چیز و بی فایده می دیدم..
تو اون لحظه ها.. وقتی جلوی آینه وایمیستادم.
هربار یه قیافه پریشون.. یه نگاه خسته و بی امید
تو وجود اون شخص داخل آینه می دیدم که می
پرسید:
«یعنی می شه؟!»
ولی حالا دیگه از اون چهره خبری نبود.. حالا
دیگه ذره ای ناامیدی تو چشماش نمی تونستم
بخونم.. همه اش شادی بود و انگیزه و انرژی و
پیروزی..
این بار دیگه به جای اون.. من بودم که پرسیدم:
«دیدی بالاخره شد؟»
#پارت_1731
*
ماشین و جلوی در آرایشگاه نگه داشتم و نگاهی به
ساعت انداختم.. هنوز ده دقیقه تا زمانی که درین
قرار بود آماده بشه مونده بود و منم آینه ماشین و
چرخوندم سمت خودم تا یه بار دیگه از ظاهرم
مطمئن بشم!
موهام هنوز انقدری بلند نشده بود که آرایشگر
بخواد حالت خاصی بهش بده.. فقط طبق دستور
درین همه رو به بالا داده بود و ریشامم مرتب
کرده بود!
با یادآوری کل کلی که سر این مسئله داشتیم لبام به
لبخند باز شد.. وقتی دیدم درین انقدر اصرار داره
که واسه مدل موهای منم اون نظر بده.. در حالی
که نمی ذاشت من تو نحوه آرایش کردنش
کوچکترین دخالتی کنم با جدیت گفتم:
«من همیشه آرزوم بود که تو عروسیم فرق وسط
بزنم و اصلا برام مهم نیست نظر تو چیه!»
واسه چند ثانیه کپ کرد و حتی رنگش پرید از
تصور این که من جدی جدی قراره با موهای از
فرق باز شده تو مراسم حاضر بشم وقتی دید نیشم
داره کم کم باز می شه.. فهمید دستش انداختم که با
حرص توپید:
«خیله خب.. حالا تو که شوخی کردی.. ولی من
جدی جدی رنگ موهام زرد عقدی می کنم تا
بفهمی سر این مسائل نمی تونی سر به سرم
بذاری!»
می دونستم زرد عقدی رو اغراق کرد.. ولی دلم
نیومد بگم من رنگ مشکی موهات و به هر رنگ
دیگه ای ترجیح می دم و خواهشاا تغییرش نده.
فقط گفتم:
«تو هر کاری کنی واسه من جذابی!»
اونم انگار منتظر شنیدن همین حرف بود که نه
فقط لباش.. همه اجزای چهره اش به حرفم خندید و
حالا من دیگه داشتم بال بال می زدم واسه دیدنش..
یه نگاه دیگه به ساعت انداختم و بی طاقت پیاده
شدم.. با تکیه به ماشین وایستادم و منتظر موندم
درین زنگ بزنه تا برم بالا دنبالش..
خدا رو شکر کردم که درین.. بدون تذکر من
خودش آرایشگاهی تو یه کوچه خلوت انتخاب کرده
بود.. نه یه خیابون شلوغ..
#پارت_1732
چون اصلا دلم نمی خواست این روزی که جفتمون
انقدر براش هیجان داشتیم.. به خاطر این جور
مسائل خراب بشه.. هرچند که قرار بود امروز
خیلی خودم و کنترل کنم ولی خب.. دیدن یه
چیزایی از یه سری آدمای مریض.. می تونست
به راحتی آب خوردن از کنترل خارجم کنه و فقط
امیدوار بودم یه امروز.. همچین آدمایی به تورم
نخورن!
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم.. بلفاصله جواب
دادم:
– جونم؟!
– میران.. کجایی؟!
دلم ضعف رفت واسه صدای لرزونش که داشت
می گفت بیشتر از من استرس داره..
– پایینم عزیزم.. تموم شد؟
– آره.. بیا بالا.. طبقه پنج!
– باشه اومدم!
در ماشین و قفل کردم و بعد از چند تا نفس عمیق
راه افتادم سمت ساختمون.. با این که قرار بود مثل
مردم عادی جشن بگیریم.. ولی یه چیزایی که جزو
همین مراسمای عادی محسوب می شد.. از
حوصله جفتمون خارج بود که با پیشنهاد درین و
بعد موافقت من حذفش کردیم..
مثل فیلمبرداری از جلوی در آرایشگاه.. اونم با
سخت گیری هایی که فیلمبردارا بیشتر از
کارگردان های یه فیلم سینمایی دارن و اون راحتی
و آرامشی که دلمون می خواد و با هزار بار
تکرار یه صحنه ازمون می گیرن!
واسه همین ترجیح دادیم فقط از خود مراسم
فیلمبرداری بشه و الآن.. با خیال راحت تری یه
دل سیر همدیگه رو نگاه کنیم!
با توقف آسانسور تو طبقه پنجم.. یه دور دیگه
نگاهم و تو آینه به خودم دوختم و بعد از صاف
کردن کراوات و یقه کتم رفتم بیرون!
از بین چند تا واحد جلوی دری که تابلوی آرایشگاه
بالاش نصب بود وایستادم و زنگ زدم.. در حالی
که یه استرس عجیب و وصف نشدنی رو داشتم با
خودم حمل می کردم.. جوری که مطمئن بودم
شبیهش و قبلا تو زندگیم تجربه نکردم.. یا اگرم
بوده.. بازم به درین و لحظه های خوبی که باهاش
داشتم مربوط می شد!
#پارت_1733
در که باز شد سرم پایین بود و اول دامن سفیدش
جلوی چشمم قرار گرفت و بعد با لبخندی که
پیشاپیش رو لبم نشونده بودم.. آروم سرم و بلند
کردم که دیدن درین تو اون ظاهر جدید و شکل و
شمایل عروس همانا.. خشک شدن من و از بین
رفتن لبخندم همان!
قبلا بهش گفته بودم:
«اگه واکنشم و دیدی تو ذوقت نخوره و فکر نکنی
مثل فانتزی های اکثر دخترا به محض دیدنت باید
خشک بشم و ماتم ببره!»
چون فکر می کردم هرچی که از درین باید می
دیدم و تا الآن دیدم و دیگه چیزی شگفت زده ام
نمی کنه و حالا.. داشتم به حماقت خودم بابت این
فکر.. پی می بردم!
انقدری تغییر حالتم مشهود بود که درین هم با یه
برداشت اشتباه.. وا رفت و چند قدم نزدیک شد:
– چیه؟ خوب نشدم؟!
بدون جواب.. نگاهم و دور تا دور صورت و
موهاش چرخوندم.. عجیب بود.. واقعاا عجیب بود
و هرچی فکر می کردم نمی فهمیدم چرا!
نه موهاش و رنگ کرده بود.. نه حالت ابروهاش
و عوض کرده بود.. نه لنز گذاشته بود.. نه آرایش
چشم خیلی سنگینی داشت.. می شد گفت تنها
قسمت آرایشش که بیش از حد تو چشم بود رژ
پررنگ جگریش بود که نگاهم و چند ثانیه بیشتر
رو خودش نگه داشت.. ولی بقیه اجزای چهره اش
همون بود.. همون درین خودم.. همونی که تو هر
شرایطی در نظرم زیبا و بی نقص بود!
پس حالا چرا با دیدنش این شکلی سست شدم و
قدرت تکلمم و از دست دادم؟ چرا در نظرم انقدر
تغییر کرده بود و زیبایی و جذابیتش.. چندین درجه
بالاتر رفته بود؟!
– میران؟!
با صداش زل زدم به چشمای نگرانش که با
کلفگی توپید:
– به خدا الآن می رم می گم همه رو پاک کنه ها!
با چند تا پلک سریع به خودم اومدم و بعد از
قورت دادن آب دهنم.. سوالی که داشت مغزم و
سوراخ می کرد و با نهایت آشفتگی به زبون
آوردم:
– یعنی چی؟!
#پارت_1734
– چی یعنی چی؟!
– آرایشت زیاد نیست! پس.. چرا انقدر.. چرا انقدر
بیش از حد خوشگل شدی؟! واقعاا نمی تونم درک
کنم!
با این حرفم بالاخره نفس حبس مونده تو سینه اش
و بیرون فرستاد و مشتی رو شونه ام کوبید:
– ترسیدم دیوونه.. این چه طرز تعریف کردنه؟
هنوز گیج بودم و ترجیح می دادم وقتم و با حرف
زدن تلف نکنم و بیشتر نگاه کنم که خندید و گفت:
– خب حالا.. غش نکنی از ذوق داشتن همچین
همسر زیبایی! کی بود پای تلفن می گفت جون به
جونت کنن زشتی؟!
سعی کردم به خودم بیام و برای این که دونه دونه
همه حرفام و بهم برنگردونه جواب دادم:
– هنوزم می گم.. تعجبمم از همینه که اون همه
زشتی رو چه جوری با چند قلم آرایش قایم کردن
که هیچ اثری ازش نمونده؟!
– یعنی شعورت زیر خط فقره ها!
– هیــــــس! هیچی نگو یه دیقه بذار نگاهت کنم
قشنگ!
با این حرف دیگه ساکت شد و اونم مشغول برانداز
کردن تیپم شد که برعکس من.. هرچی می گذشت
لبخندش بیشتر کش می اومد و به موهام که رسید
پرسید:
– فرق وسطت کو؟!
نگه منم به موهاش که از وسط باز کرده بود افتاد
و سریع جواب دادم:
– حس کردم واسه ست شدن با من.. تو هم فرق
وسط و انتخاب کنی.. واسه همین بی خیالش شدم.
چون می خواستم تک باشم!
– کم نیاری یهو از جواب؟!
نیشخندی زدم و صورتم و بهش نزدیک کردم:
– کم آوردم ازت می گیرم!
خیره به لباش که بدجوری خوردنی به نظر می
رسید لب زدم:
– مثلا الآن کم آوردم.. بوس مجازه دیگه؟!
سریع سرش و کشید عقب و گفت:
– نه خراب می شه.. بذار حداقل تو دو تا از
عکسام رژم کامل باشه!
#پارت_1735
با این که عقب کشیدن تو این شرایط واقعاا ظلم
بود.. به ناچار با کلفگی صاف وایستادم و چیزی
نگفتم.. حالا داشتم لباسش و تو تنش برانداز می
کردم..
این یکی و دیگه نتونسته بود یواشکی بخره و من
به موقع سر رسیدم و توی اتاق پرو دیدم و بعد که
از هر نظر بررسیش کردم.. راضی شدم بخره!
هرچند که اگه با من بود یقه اش بسته تر می شد..
ولی خب.. امروز روز درین بود و من نه می
تونستم و نه می خواستم که با همچین حرفایی
اذیتش کنم..
ضمن این که خودش تاکید داشت یقه اش انقدری
باز باشه که گردنبند اهدایی من.. اون صدف و
مروارید توی دلش.. کاملا مشخص باشه و حالا..
داشت توی گردن بلند و خوش ترکیبش می
درخشید!
هرچند که تو این شکل و شمایل و لباس سفید..
برای من از صد تا مرواریدی که مردم واسه
صیدش کلی سختی می کشن و به بالاترین قیمت
می فروشن.. جذاب تر و.. با ارزش تر شده بود!
تا وقتی بریم و سوار آسانسور بشیم جون کندم تا
نگاهم و گهگاهی ازش بگیرم که بتونم جلوی راهم
و نگاه کنم.. چون هنوز معتقد بودم درین امروز..
تو این لباس و آرایش.. یه سری از جذابیت هاش و
رو کرده بود که من تو این مدت.. تا حالا کشفش
نکرده بودم!
درینم انگار همین نظر و داشت که با همین نگاه
شیطون شده ای که حداقل این اواخر کمتر ازش
دیده بودم نگاهش و به چشمام دوخت و لب زد:
– گفتم خیلی خوشتیپ شدی؟!
ابروهام و بالا انداختم و نچ غیظی گفتم که نالید:
– آخه تو خیلی اعتماد به نفست زیاده.. منم ازت
تعریف کنم دیگه می چسبی به سقف.. ولی دیگه
نمی تونم جلوی خودم و بگیرم و نگم!
نیشم باز بود با شنیدن حرفاش که یهو جلوی
چشمای مبهوت مونده من.. از گردنم آویزون شد و
بوسه ای رو که چند لحظه پیش من و به بهانه
خراب شدن رژش ازش محروم کرد.. روی لبام
نشوند..
#پارت_1736
همزمان با توقف آسانسور ازم جدا شد و قبل از
این که کامل ازم فاصله بگیره با صدایی که حتی
بیشتر از بوسه قابلیت بهم ریختن وضعیت
هورمونام و داشت لب زد:
– انقدر خوشتیپ و جذاب شدی که دلم می خواد از
همین جا بریم خونه تا کسی چشمش بهت نیفته..
پس حواست و جمع کن میران.. اگه ببینم امروز
حرکتی ازت سر زد که باعث بیشتر شدن این
جذابیت و بعد کشیده شدن نگاه دخترای هیز به
سمتت شد.. اول چشای اونا رو از کاسه درمیارم..
بعد تو خونه از خودت حساب پس می گیرم.. افتاد
عشقم؟!
دستاش و که از پشت گردنم باز کرد و عقب
وایستاد.. به زور تونستم نفس گیر کرده تو سینه ام
و بریده بریده بیرون بفرستم!
خیلی دلم می خواست کراواتم و شل کنم و حتی
دکمه های پیراهنم و باز کنم که هوا راحت تر بهم
برسه و می دونستم که این ربطی به ریه های
مریضم نداشت و تحریک شدن بد موقع ام به
خاطر حرفای این بی شرف کارم و به این جا
کشوند!
درینم با یه نگاه پی به حالم برد که قبل از بیرون
رفتن از آسانسور با لبای بیشتر کش اومده.. حرفی
که خودم امروز تو اون پیام بهش زده بودم و عیناا
تکرار کرد:
– جوووون.. حالی به حالی شدی عشقم؟! ببخشید
که فعلا دست و بالم بسته اس.. شب همه جوره در
خدمتم!
به دنبال حرفش چشمکی زد و رفت بیرون.. منم
عین یه ربات نگاه گنگ و آشفته ام باهاش حرکت
کرد و فقط تونستم بگم:
– چه رذلی از آب درومدی تو؟!
صدای خنده های بلندش که تو لابی پیچید.. علی
رغم حال خراب درونیم.. لبای منم وادار به
خندیدن کرد و پشت سرش بیرون رفتم!
مطمئن بودم امروز تعداد این لبخندهای غیر ارادی
و ناخودآگاه انقدری زیاده که از پس شمارشش
برنمیام.. چون لحظه به لحظه با فکر به این که این
فرشته.. درست از وسط بهشت اومده رو زمین و
وارد زندگی من شده.. حس پرواز داشتم و هیچ
کس نمی تونست این حس و ازم بگیره!
#پارت_1737
×××××
میران که در و برام باز کرد سوار ماشین شدم و
سریع از تو کیفم رژ لبی که آرایشگر بهم داد تا
باهاش مدام رژم و تمدید کنم درآوردم و تو آینه
ماشین مشغول شدم که میران نشست و با دیدن من
نگاهش روم خیره موند..
سعی کردم اهمیتی ندم و به کارم ادامه بدم.. می
دونستم از چی شاکیه که وقتی کارم تموم شد حین
برگردوندن رژ توی کیفم گفتم:
– اون جوری نگاه نکن.. دلم می خواست اول من
بوست کنم.. چون بیشتر بهم می چسبید حرفیه؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عااااا بیا قرش بده امشب عروسیه درین جونهههه💃💃
گیلی گیلی گیلی گیلی گیلی بالاخره این دوتاهم بهم رسیدددددددن
این نویسنده ای که من میشناسم تا یه بلایی آخرش سر یکیشون نیاره، ول کن نیست🤌😂
تورا از میان این همه خوبان برگزیده ام 😂😂🙂
یک جفت هیولا جفت افتادن و نویسنده هم صلاح دونسته همه چیز رو ریز به ریز بنویسه!!!
همینشه ک قشنگه😍
اگه عروسیشون به خیر و خوشی تموم شه من دیگه هیچی از این زندگی نمیخوااااامممم 🥹🥹
🤣 🤣 🤣 🤣 k,
نویسنده بیا ببین چقدر شکنجه کردی خوانندگان رو!
😍 🤗 🤗 🤗 🤗 🤗 😍 😍 🤗 🤗 🤗 🤗 🤗 😍 😍 😍 😍 😍 😍