سرم و که بلند کردم و نگاهم و به صورتش دوختم
برعکس انتظارم اخم نداشت و با یه لبخند کج به
در ماشین تکیه داده بود و داشت نگاهم می کرد..
– نظرت چیه امروز اصلا حرف نزنی؟!
– وا! چرا؟!
– چرا نداره درین.. امروز اصلا حرف نزن.. من
واقعاا هنوز گیجم نمی فهمم چت شده.. اون از قیافه
ات که بعید می دونم تا شب بتونم واسه چند ثانیه
نگاهم و ازت بگیرم.. اینم از حرفات که امروز
انقدر بی پرده شده.. با دیوار حرف نمی زنیا..
آدمم منم.. یه حسایی تو وجودم دارم که از شانس
بد چند وقتی هم هست که فرصت تخلیه کردنش و
نداشتم.. یهو دیدی جوری زدم بالا که یا با سر
رفتم تو دیوار.. یا وسط همون جشن خفتت کردم و
بهت نشون دادم پیش یه انبار بارون نمی تونی راه
به راه با حرفات جرقه درست کنی!
از وسط حرفاش شروع کردم به خندیدن که کلفه
شد و توپید:
– الآن واسه چی نیشت بازه؟ لبات و تو آینه دیدی
که داری این جوری می خندی؟! من اصلا با تو
نمیام.. بیا خودت بشین من تاکسی می گیرم!
جدی جدی داشت از ماشین پیاده می شد که با
همون خنده ای که از شدت بی نفسی بی صدا شده
بود و خیال قطع کردنشم نداشتم از آستین کتش
آویزون شدم و به زور تو ماشین نگهش داشتم!
#پارت_1738
اونم بی خیال رفتن شد و کمربندش و بست که حین
پاک کردن زیر چشمای خیس شده از اشک چشمم
لب زدم:
– هرچقدر می خوایم عین عروس دومادای عادی
باشیم نمی شه.. به خدا از ما دیوونه تر تو دنیا
وجود نداره!
ماشین و به حرکت درآورد و جواب داد:
– پس دیوونگی ندیدی تا حالا!
دوباره سایه بون پایین آوردم و خیره تو آینه حین
تمیز کردن زیر چشمم نالیدم:
– بسه دیگه میران.. من از اون آرایشگره فقط یه
رژ قرض گرفتم.. تو رو خدا انقدر من و نخندون
آرایشم از تمیزی درمیاد!
– تو فکر کن من دارم شوخی می کنم.. به وقتش
دارم برات! دیگه صبر و تحمل منم حدی داره.. با
پسر پیغمبر عروسی نکردی که.. خوبه شناخت
کامل ازم داری و می دونی مرز بین بالا و پایین
شدن هورمونام به نازکی یه موئه و حالا با دیدنت
تو این قیافه اون مو هم کلا از بین رفته و در واقع
دیگه مرزی وجود نداره!
– دیگه داری زیاده روی می کنی به نظرم.. یعنی
انقدر تغییر کردم؟
نگاهی بهم انداخت و نفس و با حرف بیرون
فرستاد:
– اگه پررو نمی شی باید بگم تو این سی و یک
سالی که از خدا عمر گرفتم.. تا حالا از تو
خوشگل تر ندیدم.. چه این ور آب.. چه اون ور
آب.. چه تو تلویزیون.. چه تو اینترنت و این
بدجوری رو مخمه..
با این که حرفاش و با نهایت حرص به زبون می
آورد و انگار واقعاا با خوشگل تر شدن من کلفه
شده بود.. انقدر به دلم نشست که با نهایت عشق و
لذت به نیم رخش زل زدم..
فکر می کردم فقط منم که این حس و دارم و بعد
از دیدنش.. جوری ضربان قلبم تند شد که انگار
برای اولین بار بود می دیدمش.. در حالی که قبلا
بارها و بارها پیش خودم اقرار کرده بودم میران
از نظر خوش تیپی و خوش چهره بودن.. یه سر و
گردن از همه مردایی که مستقیم یا غیر مستقیم
برای شروع رابطه با من پا پیش می ذاشتن
بالاتره..
#پارت_1739
ولی حسی که امروز با دیدنش داشتم با همه دفعات
قبل فرق می کرد.. به خصوص این که همین
تازگیا.. یه بحران و پشت سر گذاشتیم و شک
نداشتم که حال الآن جفتمون تحت تاثیر اون
روزای سخت و طاقت فرسای بستری شدن میران
تو بیمارستان بود!
– منم با دیدنت همین حس و دارم.. باورم نمی شه
این جنتلمن جذابی که رو به رومه و تو این کت
شلوار شبیه مدلا شده.. همونیه که.. یه هفته پیش
رو تخت بیمارستان اون قدر رنجور بود و با هر
بار دیدنش.. یه چیزی انگار تو دلم پاره می شد..
انقدری که فکر می کنم خوابه.. رویاس.. هرچی
که هست واقعی نیست! شاید واسه همینه که حس
کردی حتی حرف زدنمم عوض شده.. چون دلم
می خواد قبل از بیدار شدن از این خواب.. واسه
یه بارم که شده.. همون درینی باشم که همیشه دلم
می خواست.. یه دختر سرزنده و جسور و بی پروا
که بدون ترس از چیزی یا کسی.. بدون در نظر
گرفتن هزارتا موضوع مختلفی که مثل سد سر
راهش بود.. می تونه آزادانه حرف دلش و به
زبون بیاره و دیگه نگران هیچی نباشه! چون
طرف مقابلم.. انقدر پایه و باجنبه اس.. که دیگه
هیچ وقت قرار نیست من و از حرفایی که امروز
می زنم پشیمون کنه و برعکس.. با یادآوریش
هربار بیشتر از خودم خوشم میاد! برعکس همیشه
که یادآوری گذشته باعث نفرت از خودم می شد!
دستم و توی دستش گرفت و حین رانندگی با نهایت
مهربونی روش و بوسید و من با همه حسی که
نمی ذاشت ضربان قلبم واسه چند ثانیه هم که شده
آروم بگیره لب زدم:
– من با تو.. قبل از هرچیزی خودم و پیدا کردم..
خود واقعیم و که نمی دونم از کی یه گوشه ای تو
وجودم حبسش کرده بودم و بهش اجازه خودنمایی
نمی دادم و حالا.. از تو زندان کشیدمش بیرون و
از این بابت.. خیلی خوشحالم!
#پارت_1740
– اگه بدونی خوشحال بودنت چه حالی به من می
ده.. هیچ وقت این لبخند خوشگل و از رو لبات
پاک نمی کنی!
پشت چراغ قرمز که وایستاد یهو دستش و برد
عقب و دسته گلم و که اصلا یادم رفته بود سراغش
و بگیرم برداشت و داد دستم..
– هرچند که از نظر زیبایی اصلا باهات برابری
نمی کنه ولی.. تقدیم با عشق!
با عشق روی غنچه های سفیدش دست کشیدم و
لب زدم:
– وای چه خوشگل شد! همون جوری که می
خواستم! دقیقاا عین عکسی که بهش دادم درست
کرد!
– یارو هنوز اصرار داشت که یه رنگ دیگه هم
قاطیش کنه.. می گفت اگه لباس عروسشم سفید
باشه گل یه دست سفید تو عکساتون زیاد جالب
نمی شه.. به زور راضیش کردم که مثل همون
عکس درست کنه! حالا واقعاا چرا اصرار داشتی
از رز سفید استفاده کنی؟!
با یادآوری خاطره ای که پشت این انتخاب بود..
لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
– تو دوران مدرسه یه دوستی داشتم.. که مال یه
خانواده خیلی اصیل و پرجمعیت بود.. دقیقاا
برعکس من! واسه همین حرفایی که راجع به
خاندان و اصل و نسب و رسم و رسوماتشون می
زد.. خیلی برام جالب بود و برعکس بقیه بچه ها
که از زیاد حرف زدنش خسته می شدن.. من با
دقت به همه اشون گوش می دادم.. یه روز گفت ما
رسم داریم که تو عروسی هامون حتماا از دسته گل
یه دست سفید استفاده کنیم.. یعنی اگه رنگ دیگه
ای قاطیش باشه.. حتی ممکنه کار به دعوا کشیده
بشه.. گفتم چرا؟ گفت چون رنگ سفید نماد عشق
پاک و خالصانه اس و از قدیم این جوری برای ما
جا افتاده.. که اگه دختر و پسر.. دارن با تنها با
عشق زندگیشون ازدواج می کنن.. باید برای
عروسی دسته گل سفید بگیرن.. اون موقع برام
عجیب و شاید حتی مسخره بود.. با خودم می گفتم
خب کاری نداره.. همه برای این که لو نره از قبل
عاشق چند نفر دیگه هم شدن.. یه دسته گل سفید
می گیرن که مثلا بگن عشقشون خیلی پاکه! ولی
همون جا تو ذهنم.. یه چیزی ثبت شد که دیگه هیچ
وقت نتونستم پاکش کنم.. با این که هیچ وقت تو
اون شرایط خانوادگی به یه آینده و سرنوشت خوش
امیدوار نبودم.. به خودم قول دادم که اگه یه روزی
خواستم ازدواج کنم و شوهرم.. تنها عشق زندگیم
بود.. دسته گل عروسیم سفید باشه!
#پارت_1741
نگاهی به میران که انگار محو حرف های من شده
بود انداختم و با خنده اضافه کردم:
– یکی از همون فانتزی های بچگی بود دیگه..
ولی خب به خودم قول داده بودم و باید پاش
وایمیستادم!
منتظر نبودم چیزی بگه.. چون انگار حرفی هم
برای گفتن نداشت و فقط به زدن یه لبخند اکتفا
کرد.. حتی می تونستم بگم یه کمم غمگین شد..
شاید داشت فکر می کرد به کارایی که یه زمانی با
من کرد و با وجود اونا.. باز من عشق اول و آخر
زندگیم می دونستمش!
دوست نداشتم حرفام باعث ناراحتی و شرمندگیش
باشه که برای عوض کردن حال و هوامون..
ضبط ماشین و روشن کردم و بعد از رد کردن
چند تا آهنگ غمگین.. به اولین آهنگ شادی که
رسیدم صداش و بردم بالا..
آهنگ قدیمی بود ولی انقدر حس خوبی داشت و به
حال و هوای امروزمون می خورد که نتونستم
ردش کنم و با صدای بلند مشغول همخونی کردن
با خواننده شدم وقتی خوند:
..زندگی با تو چقدر قشنگه..
..خوب من..
..آسمون عشق چه آبی رنگه..
..سر بذار آروم به روی شونه ام..
..شیرینم..
..وقتی که خسته از این زمونه ام..
..ای غم عشق تو چاره من..
..بودنت عمر دوباره من..
..توی این شب های بی ستاره..
..چشمای قشنگ تو ستاره من..
..ستاره من..
..زندگی با تو چقدر قشنگه..
همه اینا رو داشتم رو به میران می خوندم و می
دیدم که از اون حالت ناراحتی لحظه ای درومد و
دوباره لبخندهای جون دارش به صورتش برگشت
و به این جای متن ترانه که رسیدم چشمکی به روم
زد و بعد از گذاشتن پاش روی گاز گفت:
– حالا کجاش و دیدی؟!
* –
پس واسه همین اصرار داشتی من باهات نیام
آرایشگاه آره؟ چون می دونستی عمراا اگه بذارم با
این آرایش ساده از اون سالن بیرون بیای!
از تو آینه نگاهی به آفرین و قیافه عصبانیش
انداختم و خنده ام گرفت..
#پارت_1742
بعد از پروسه طولانی عکس گرفتن که هم حسابی
خسته امون کرد و هم به خاطر شیطنت های
میران که بلاستثنا همه بوسه هایی که عکاس می
خواست فقط در حد مماس شدن لبمون باشه رو..
کامل می چسبوند.. با راهنمایی خدمه باغی که
واسه امشب اجاره کرده بودیم اومدم تو اتاق
استراحت عروس که چند دقیقه بعد در باز شد و
آفرین اومد تو!
دیدنش همه خستگیم و از بین برد.. فکر می کردم
همزمان با بقیه مهمونا می رسه و حالا ثابت کرد
که بازم یه رفیق واقعیه و نخواست منی که هیچ
فامیلی تو این عروسی نداشتم.. بیشتر از این
احساس تنهایی کنم!
هرچند که از لحظه رسیدن یه سره داشت غر می
زد بابت کم آرایش کردنم..
– الآن مشکلت چیه تو؟ خودم و شبیه یکی دیگه
درست می کردم که هیچ کس من و نمی شناخت
راضی می شدی؟ خودم این جوری دوست دارم..
میرانم حسابی پسندید.. خلصه علفم که باید به
دهن بزی شیرین بیاد دیگه!
– بله.. به خاطر همون بزی این لباس عروس که تا
روی دستت آستین داره انتخاب کردی دیگه؟
وگرنه من همون جا هم بهت گفتم اون دکلته بیشتر
بهت میاد!
لبخندی زدم و نگاهم و به آستین بلند لباسم که به
قول آفرین تا روی دستم ادامه داشت دوختم و گفتم:
– این دیگه ربطی به حساسیت های میران نداشت..
خودم این و بیشتر دوست داشتم!
دیگه نگفتم از رد سوختگی به جای مونده روی
دستم که هربار نگاه میران بهش می افتاد تغییر
حالت چهره اش از شدت ناراحتی کاملا حس می
شد و من حداقل امروز دلم نمی خواست شاهد این
حالش باشم که این لباس عروس شد انتخاب اول و
آخرم!
– از دست تو دیگه چی کار کنم؟
– هیچی فقط بخند.. روز عروسی خواهرته.. به
جای حرص خوردن باید شاد باشی.. بالاخره منم
یه روز خوش تو زندگیم دیدم.. باورت می شه؟!
#پارت_1743
متوجه صدای لرزونم موقع به زبون آوردن این
حرف شد که خودشم با بغض توپید:
– به خدا گریه کنی و همین یه ذره آرایشتم پاک
بشه با پشت دست می زنم تو دهنتا! من که بهت
همیشه می گفتم بالاخره این روز میاد.. تو باور
نمی کردی!
– فکر می کردم.. بی کس و کار بودنم کافیه تا
هیچ وقت احساس خوشبختی نداشته باشم.. ولی
حالا دارم می فهمم همین میران واسه من بسه..
دیگه هیچ کس و نمی خوام!
رفتم سمتش و صورت خوشگلش و که با این
آرایش مثل ستاره می درخشید تو دستم گرفتم و
ادامه دادم:
– و البته تویی که یه تنه داری نقش همه فک و
فامیل و کس و کار و برام بازی می کنی.. اگه
نبودی من امروز دیگه خیلی تنها می شدم.. مرسی
که مثل همیشه ثابت کردی.. درصد رفاقتت از من
بیشتره!
چشمای خیس شده اش و ازم گرفت و برای این که
گریه نکنه سریع فاصله گرفت..
– خوبه که بالاخره یه بار این و اعتراف کردی..
حالا اگه انقدر خاطرم و می خوای و من و همه
کس و کارت می دونی.. خوشحال باش که دیگه
قرار نیست از این تنها تر بشی!
مات و مبهوت به صورتش زل زدم تا ببینم بازم
داره با شوخی حرف می زنه یا این بار جدیه.. که
لبخندی به روم زد و ادامه داد:
– ما دیگه موندنی شدیم.. رفتنی در کار نیست!
هین پر از بهتی کشیدم و دیگه کاری واسه اشکایی
که از چشمام سرازیر شد ازم برنیومد و تو همون
حال نالیدم:
– راست می گی آفرین؟ تو رو خدا راست می
گی؟!
سریع دستم و گرفت و نشوند روی صندلی و یه
دستمال برداشت تا صورتم و پاک کنه..
– عجب خری هستی تو؟! آدم به خاطر همچین
خبر خوشی گریه می کنه؟ گفتم که خوشحال بشی..
نه این که عر بزنی و فرت فرت اشک بریزی!
#پارت_1744
– اشکم از خوشحالیه دیوونه.. تو رو خدا بگو که
راست گفتی.. دق نده من و!
– مرض دارم مگه دروغ بگم؟ خیلی وقته
تصمیمش و داشتیم.. ولی صبر کردم هر موقع
قطعی شد بهت بگم که اگه نشد.. نزنم تو ذوقت!
– الآن یعنی.. قطعی می مونید؟ چه جوری شد که
یهو این تصمیم و گرفتید؟ مگه نگفتی آراد این جا
اذیت می شه و براش بهتره که بریم خارج؟
روی صندلی رو به روییم نشست و گفت:
– هنوزم می گم.. این جا موندنمون یعنی شروع
مشکلت و سختی هایی که باید واسه رو به رو
شدن باهاش حسابی خودمون و آماده کنیم.. اگه بگم
من بیشتر روی رفتن اصرار داشتم دروغ نگفتم!
ولی موندنمون پیشنهاد خود آراد بود و منم.. از
اول بهش گفته بودم که هر تصمیمی بگیری بهش
احترام می ذارم.. خودمم نفهمیدم چی شد که یهو
نظرش عوض شد ولی.. می گه از فرار کردن
خوشم نمیاد.. مگه آدم تو زندگیش تا کی می تونه
فرار کنه؟ چرا نباید تو کشوری که زادگاهمه.. به
خاطر مشکلی که حتی خودمم مقصرش نبودم
جایی نداشته باشم؟ اگه قراره قبول کنم که زندگیم
به خاطر یه اشتباه عوض شده و قراره همه چیز و
از صفر شروع کنم.. ترجیح می دم نقطه صفرم
همین جا باشه.. می گه من همین جا بزرگ شدم..
همین جا درس خوندم.. همین جا تو رو پیدا کردم
و عاشقت شدم.. دلم می خواد بقیه زندگیمم.. همین
جایی باشه که انقدر ازش خاطره دارم.. کلا بعد از
ازدواجمون.. خیلی تغییر کرده.. روحیه اش بهتر
شده.. انگیزه اش بیشتر شده! باورت می شه که
حتی به بچه دار شدن فکر می کنه و دیگه
بیماریش و یه مانع واسه تشکیل خانواده نمی بینه؟
می گه اگه پس فردا بچه دار شدیم.. بچه امون
بزرگ شد و ازم پرسید چرا مهاجرت کردیم بهش
چی بگم؟ بگم چون مریض بودم و ترسیدم بقیه دید
بدی بهم داشته باشن؟ در اون صورت از همون
لحظه این فکر منفی و غلط و تو سر بچه ام ایجاد
می کنم که این بیماری یه عاملیه واسه فرار و تا
آخر عمر خجالت کشیدن از آدما!
#پارت_1745
لبخندی رو لبش نشست و ادامه داد:
– می گه اولین قهرمان های زندگی هر بچه ای..
پدر و مادرشن و اگه بچه ام همچین چیزی رو از
من بشنوه.. دیگه من و حتی پدر خودشم حساب
نمی کنه.. چه برسه به قهرمان.. واسه همین
ترجیح می دم در آینده.. یه حرفایی واسه گفتن به
بچه ام داشته باشم.. که بهم افتخار کنه.. که هر
وقت خواست از من برای کسی حرف بزنه..
سرش و بالا بگیره.. نه این که اونم مجبور بشه..
بار شرمندگی بیماری من و.. به دوش بکشه!
به زور و با نفس های عمیق داشتم خودم و آروم
نگه می داشتم تا با گریه کردن آفرین و از حرف
زدنش پشیمون نکنم.. ولی کی اگه جای من بود با
شنیدن این حرفا می تونست خودش و آروم نگه
داره؟
در عین حال که از ته دل برای این تصمیمشون
خوشحال بودم.. همیشه با یادآوری این که چرا
یکی مثل آراد.. بدون هیچ اشتباهی باید درگیر این
بیماری بشه.. یه غم عمیق تو دلم می نشست که
درست مثل همین بیماری هیچ درمان قطعی و صد
در صدی براش نبود..
آفرینم حالش دست کمی از من نداشت که به ظاهر
لبخند می زد و کاملا مشخص بود که ته دلش
چقدر نگران بود از آینده این تصمیم..
– قراره یه انجمن بزنه و توش از همه افرادی که
مایلن تو این زمینه فعالیت کنن کمک بگیره.. دنبال
کارای مجوزشه.. یه انجمن نه فقط واسه افراد
مبتل به اچ آی وی.. بیشتر برای اطرافیانشون که
می تونن بیشترین تاثیر و تو زندگی و آینده اون
آدم داشته باشن.. می گه کشور ما.. یکی از معدود
کشوراییه که هنوز نتونسته اون جوری که لازمه
تو این زمینه اطلع رسانی و فرهنگ سازی کنه و
فقط به خاطر این که یکی از راه های انتقال این
ویروس رابطه جنسیه.. توی تلویزیون و فیلم و
سریالا خیلی کم درباره اش صحبت می شه.. در
حالی که تو همه دنیا کلی فیلم و سریال با بازیگرای
مطرحشون واسه این قضیه ساختن که فقط مردم و
بنشونن پای تلویزیون و خیلی چیزا رو بهشون یاد
بدن..
#پارت_1746
…می گه اگه من.. هزینه ای که برای مهاجرت
کنار گذاشتم و خرج این مسئله کنم و با تلش ها و
دوندگی هام.. حتی یه نفر تونست دید بهتری نسبت
به این مسئله پیدا کنه.. برام کافیه تا مطمئن بشم
تصمیم درستی گرفتم! منم از تصمیمش راضی ام..
ولی می ترسم مثل همه آدمایی که این جا خواستن
یه کاری و شروع کنن و یک به دو نرسیده با کله
خوردن زمین.. از پس سنگ هایی که این و اون
سر راهش میندازن برنیاد و پشیمون بشه.. اون
موقع دیگه.. هیچی نمی تونه آراد زمین خورده
رو.. دوباره سرپا کنه!
دستاش و گرفتم و با همه حسی که اون لحظه
وجودم و پر کرده بود لب زدم:
– به نظر من که بهترین تصمیم ممکن و گرفتید..
آره سختی های زیادی داره.. ولی همین که آراد از
اون حالت افسرده و به پوچی رسیده در اومده و
حالا حس می کنه که می تونه با وجود همین
بیماریش برای جامعه و مردم مفید واقع بشه
عالیه.. تو هم باید تو این راه خیلی کمکش کنی..
باید حامیش باشی و هرجا که کم آورد دوباره بهش
انگیزه بدی.. مطمئن باش تا الآنم آراد هر تصمیمی
که گرفته به خاطر حمایت های توئه.. وگرنه خیلی
زودتر از اینا کم آورده بود و کارش دوباره به
خودکشی می رسید..
مکثی کردم و حرفی که همیشه تو دلم بود و
فرصت به زبون آوردنش و پیدا نمی کردم و گفتم:
– این و نمی گم که پررو بشیا.. ولی بدون.. نه به
عنوان دوست صمیمیت.. که به عنوان یه دختر..
یه هم جنس با همه وجودم بهت افتخار می کنم..
که آگاهانه وارد این راهی شدی که می دونی چقدر
سختی داره.. اونم تو شرایطی که خیلی از دختر
پسرا.. انقدر تحملشون کم شده که مشکلت کم تر
از این و طاقت نمیارن و طرف و وسط راه ول
می کنن.. این که همچنان با آدمی که درگیر این
بیماریه بمونی و ذره ای از عشقت نسبت بهش کم
نشه.. بزرگ ترین فداکاری یه آدمه!
#پارت_1747
با خنده دستی زیر چشمش کشید تا اشکی که بیرون
ریخته بود و پاک کنه و خیلی سریع دوباره
برگشت به همون حال شوخ همیشگیش:
– ببین این حرف و کی داره می زنه؟! تو خودت
داری زن یکی می شی که سالی به دوازده ماه یه
پاش بیمارستانه و تا آخر عمر باید ضعف های
جسمیش و به دوش بکشی.. حالا من شدم
فداکارترین دختر دنیا؟
– خیلی بی شعوری!
– راست می گم دیگه.. چشم بازار و کور کردیم با
این شوهر کردنامون.. هر کدوم یه درد و مرضی
دارن که باید تا آخر عمر باهاش بسازیم.. من
مطمئنم که آه اون دختره تو کلسمون ما رو گرفت
که به این وضع افتادیم!
– کدوم دختره؟
– همون پلنگه دیگه! یادت نیست؟ سر این که با
حرف های اول اسممون.. به گروه دو نفره امون
می گفتیم «داف» به تریج قباش برخورده بود که
چرا ما با این قیافه های نچرال شدیم داف.. اون
بعد از هزارتا عملی که رو صورتش پیاده کرده
بود از قافله عقب مونده!
– وای! نمیری آفرین.. آخه تو اون و از کجا یادت
بود الآن؟
– همینه دیگه! مردم چشم ندارن ببین که!
با خنده سری به تاسف براش تکون دادم و بلند
شدم:
– عقل نداری راحتی به خدا.. پاشو بریم.. میران
الآن رو زمین بند نیست.. یهو دیدی خودش اومد
دنبالم!
– آره بریم.. آرادم دیگه باید تا الآن اومده باشه!
آفرینم بلند شد تا از پشت تورم و درست کنه و من
یه لحظه کوتاه.. با فکر حرفایی که به شوخی
گفت.. ذهنم کشیده شد سمت امیرعلی و با خودم
فکر کردم اگه این جوری باشه که آفرین می گه..
پس منم هر مشکلی تو زندگی و رابطه ام پیش
اومد.. باید اون و به عنوان آه امیرعلی در نظر
بگیرمش!
ولی خیلی سریع این فکر مسخره رو از سرم
بیرون کردم.. جدا از این که این چیزا خرافاته و
هیچ وقت نباید خودمون و زندگیمون و باهاش
درگیر کنیم.. من هیچ وقت هیچ قولی به امیرعلی
ندادم و احساسی خرجش نکردم که بعد بخوام با
پس زدنش.. دلش و بشکنم..
#پارت_1748
قرار ما از اول دوستی بود و اون خواست که پاش
و فراتر بذاره.. اونم وقتی خوب می دونست که من
علی رغم همه اتفاقات گذشته.. دلم هنوز با میرانه!
با پیشنهادش ثابت کرد رابطه امون از طرف اون
هیچ وقت یه دوستی ساده و بی منظور نبوده که
حالا.. جوری خودش و غیب کرده که بعد از
رفتنش دیگه هیچ خبری ازش ندارم و حتی نمی
دونم کجاست و مشغول چه کاریه!
ولی به خاطر همه روزای خوبی که با بودنش برام
ساخت و همه کمک هایی که باعث شد بعد از
رفتن میران و فوت مامانم دوباره سرپا بشم..
امیدوار بودم یه زندگی بدون دغدغه و دردسر و
در نهایت آرامش تجربه کنه.. جوری که دیگه هیچ
وقت.. یاد من نیفته!
– بریم؟
با صدای آفرین نگاهم و از خودم تو آینه گرفتم و
جلوتر ازش راه افتادم سمت در.. اون قسمت از
باغ که توش مراسم عقد و جشن بعدش انجام می
شد از این جا فاصله داشت و باید از باغ پشتی رد
می شدیم واسه رفتن به اون جا که مطمئناا میرانم
همون جا منتظرم وایستاده بود!
ولی قبل از میران ریتا رو دیدم که حین پارس
کردن با عجله خودش و بهم رسوند و شروع کرد
به دم تکون دادن و بیرون آوردن زبونش و با
دستای جمع شده روی دو تا پاش وایستاد و مشغول
دلبری کردن شد!
میران برای امروز حسابی تمیزش کرده بود و یه
قلده خوشگل صورتی هم براش خریده بود.. چون
پیشنهاد من تو چند از عکسامون حضور داشت و
باید حسابی خوشگلش می کردیم!
منم با همه حسی که از همون اول.. نسبت به این
موجود دوست داشتنی که یه زمانی همدم تنهایی
هام شده بود داشتم مشغول نوازش و حرف زدن
باهاش شدم که آفرینم اومد پیشمون و اون سمت
ریتا رو پاهاش نشست و روش دست کشید و گفت:
– آخی.. تو این جا چی کار می کنی؟
– واسه عکاسی آوردیمش.. عکسایی که باهاش
گرفتیم خیلی قشنگ شد!
#پارت_1749
آفرین با خنده رو سرش دست کشید و انگار که
واقعاا داره با یه دختر بچه حرف می زنه پرسید:
– خوشگل خانوم بابات کجاست؟
همزمان با گفتنش چشمم به میران افتاد که از پشت
آفرین داشت نزدیک می شد و صد در صد این
حرفش و شنید.. با خنده ای که به زور سعی داشتم
جلوش و بگیرم با اعتراض صداش زدم:
– آفریــــن؟!
– چیه؟ مگه نمی گی میران بهش می گه دخترم..
پس اونم می شه باباش دیگه!
– باباش این جاست.. بفرمایید!
با صدای میران آفرین تند و هولزده از جاش بلند
شد و زل زد به میران.. با شرمندگی دستش و
برای دست دادن بهش دراز کرد و گفت:
– سلم.. تبریک می گم.. به پای هم پیر شید
ایشالا..
میرانم جوابش و داد و راضی از دیدن این
دستپاچگی آفرین.. با لبخند یه وریش گفت:
– نگفتی چی کار داری با بابای ریتا؟ شیطونی
کرده دخترم؟!
آفرینی که هیچ وقت کم نمیاورد.. حالا جوری
خجالت زده شده بود که حتی مستقیم تو چشمای
میران نمی تونست نگاه کنه و تو همون حال جواب
داد:
– نــــه! گفتم یعنی بیاید که.. درین تنها نباشه.. من
باید برم پیش آراد.. تو سالن می بینمتون.. با
اجازه.. فعلا!
رفت و همین که میران روش و چرخوند سمت
من.. آفرین از دور دو تا دستش و به نشونه
«خاک بر سرت» به سمتم پرتاب کرد و شاکی بود
از این که چرا نگفتم میران پشت سرشه!
منم با خنده نگاهم و گرفتم و خیره میران شدم که
دیدم بازم زل زده به لبام..
– می گم.. هرچقدر بیشتر تمدیدش کنی رو مزه
اش تاثیر می ذاره نه؟ بیا جلو!
سریع خودم و عقب کشیدم و نالیدم:
– وای میران بس کن دیگه! بنده خدا رژش و داد
که یکی دو بار ازش استفاده کنم.. این جوری که
تو داری پیش می ری دیگه چیزی ازش باقی نمی
مونه! تو که سر عکسا حسابی خودت و خالی
کردی.. حالا یه کم آروم بگیر!
#پارت_1750
با چشمای ریز شده ای که یه کم ترس مینداخت تو
دلم لب زد:
– خالی کردم؟ واقعاا؟ تو به اون می گی خالی
کردن؟
سرش و به دو طرف تکون داد و با لبخند کجی که
رو لبش نشست گفت:
– دلم برات می سوزه.. شب تو خونه چی قراره
بکشی؟!
آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم اون ترس و
دلهره رو از لا به لای حس لذت و هیجان شدیدی
که با همین حرفای میران تو وجودم می نشست
بیرون بکشم و بندازم دور..
هرچند که اگه ادامه می داد نمی دونم چی می شد
و بازم قدرت این کار و داشتم یا نه.. ولی خدارو
شکر به اون جا نرسید و همون موقع فرخ از پشت
ساختمون پیداش شد و جلو اومد.. بعد از
احوالپرسی با من و تبریک رو به میران پرسید:
– نمیاید؟ عاقد اومده.. مهمونا هم منتظرتونن!
– چرا.. بذار اول ریتا رو ببرم تو باغ..
– من می برمش.. شما برید!
از اون جایی که تو راه افتادن این مراسم خیلی
کمک حالمون شده بود و امروزم کلی از وقتش و
خیلی زودتر از مهمونای دیگه به جشن ما
اختصاص داده بود با استرس پرسیدم:
– همه چی خوبه؟ مشکلی که نیست؟
– نه چه مشکلی؟ امن و امانه! فقط.. این ممنوعیت
ورود سیگار و مواد مخدر به داخل باغ بعضیا رو
خیلی آتیشی کرد که به زور راضیشون کردیم!
نگاهی به چهره ناراضی میران انداختم.. در واقع
این خواسته من بود که از مهمونامون همچین
چیزی بخوایم و میران زیر بار نمی رفت و با
بدبختی تونستم متقاعدش کنم و الآنم گفت:
– منم از اول گفتم کار درستی نیست! اصلا دلیل
اصلی این که جشن و تو فضای باز گرفتیم این بود
و که هوای آزاد در جریان باشه.. این جا هرچقدرم
بخوان سیگار بکشن که من اذیت نمی شم!
من بودم که با ناراحتی گفتم:
– از کجا می دونی؟ بالاخره جمعیت زیاده.. اون
دودم که درجا محو نمی شه.. یه کم تو هوا می
مونه.. اومدیم و همون موقع خواستی از کنار
یکیشون رد بشی.. واقعاا دوست داری حتی با
احتمال خیلی کم.. وسط جشن حالت بد بشه؟!
#پارت_1751
میران سرش و با کلافگی تکون داد و فرخم که
خوشبختانه تو این مسئله طرف من و حساسیت
بیش از حد و افراطیم و گرفته بود گفت:
– راست می گه میران.. کار از محکم کاری عیب
نمی کنه.. نترس کسی هم تا حالا.. با چند ساعت
سیگار نکشیدن نمرده.. بعدشم.. نگفتیم که کلاا
نکشن! هرکی خواست می تونه از باغ بره
بیرون.. تو خیابون وایسته سیگارش و بکشه و
برگرده تو.. این جوری کسی هم اذیت نمی شه..
به هر حال این جا جشن شماست.. هر قانونی هم
دوست دارید می تونید بذارید.. اونا هم باید رعایت
کنن..
میران پوفی کشید و کلافه از این که کسی باهاش
هم نظر نیست گفت:
– خیله خب بریم دیگه.. تا به جز سیگار.. یه بارم
به خاطر دیر کردنمون فحش و نکشیدن به
جونمون!
فرخ ریتا رو برد و ما هم راه افتادیم سمت قسمت
اصلی باغ و همون طور که دستم و دور بازوی
میران حلقه کرده بودم نگاهی به چهره همچنان
درهمش انداختم و گفتم:
– اخمات و باز کن دیگه!
فقط محض راحتی خیال من لبخند زد.. ولی می
دونستم ته دلش از چی ناراحته.. از این که پیش
چشم من یا حتی بقیه مهمونا انقدر ضعیف به نظر
برسه که یه موضوع عادی مثل سیگار که دیگه
دست هرکسی پیدا می شه.. برای میران یه معضل
جدی باشه!
منم دلم نمی خواست این حس و تو وجودش ایجاد
کنم.. ولی خب این مسئله اصلاا برام شوخی بردار
نبود که بخوام سرش ریسک کنم و از تصمیمی که
گرفته بودم.. کاملاا رضایت داشتم!
قبل از ورودمون به محل برگزاری مراسم عقد..
عکاس و فیلمبردار خودشون و بهمون رسوندن و
شروع کردن توضیح دادن کارایی که باید می
کردیم و نحوه حرکت کردنمون به سمت مهمونا و
بعد نشستن توی جایگاه!
تمام مدت زیرچشمی داشتم به میران نگاه می کردم
و فکر می کردم از این کارای اضافه زود کلافه
می شه و این و با چهره اش نشون می ده.. ولی به
جرات می تونستم بگم که تحملش از منم بیشتر بود
و با حوصله بیشتری به حرفای فیلمبردار گوش
می داد..
#پارت_1752
دیگه وقتی زمان رفتنمون رسید.. بالاخره اون
لبخند واقعی و جذابش و به روم زد و بعد از
شمارش فیلمبردار راه افتادیم سمت مهمونا!
با دیدنمون یکی یکی از جاشون بلند شدن و شروع
کردن به دست زدن و تبریک گفتن.. ما هم همون
طور که از کنارشون رد می شدیم و تبریک می
گفتیم به سمت جایگاه حرکت کردیم!
دروغ نبود اگه می گفتم نود درصد آدمایی که
امروز این جا دعوت بودن و نمی شناختم و برای
اولین بار بود که می دیدمشون..
هرچند که خود میرانم ارتباط چندانی باهاشون
نداشت و به جز بچه های شرکت و چند تا از
دوستاش.. بقیه مهمونا رو عمه مهناز دعوت کرده
بود.. که از فامیل های دور و دوست و آشناهای
خانواده پدری و مادریش بودن!
ولی حداقل خوب بود که اومده بودن تا جشنمون یه
جشن واقعی باشه و با بیش از حد سوت و کور
بودنش.. نبود خانواده و فامیل های عروس.. خیلی
به چشم نیاد!
روی صندلی که نشستم چشم چرخوندم واسه پیدا
کردن آفرین و همین که دیدم کنار آراد وایستاده و
حالت صورتش آماده گریه اس.. با دستم اشاره
کردم لبخند بزنه و اونم تو همون حال لباش به دو
طرف کش اومد.. ولی خب می دونستم کار سختیه
و بعد از همه اون روزایی که گذروندم و آفرین
شاهد لحظه به لحظه اش بود.. دیدن من تو این
لباس.. در کنار کسی که دوستش داشتم.. یه معجزه
محسوب می شد که کسی انتظارش و نداشت!
نفر بعدی که دنبالش گشتم لی لی بود که کنار عمه
وایستاده بود و تو این پیراهن مجلسی کوتاه و
دخترونه و موهایی که بالای سرش جمع کرده
بود.. خوشگل تر از همیشه به نظر می رسید..
حس می کردم جوری با دیدن ما شگفت زده شده
که نمی تونه خودش و کنترل کنه ولی از ترس
فیلمبردار که هنوز داشت فیلم می گرفت و از
مهمونا می خواست سکوت و رعایت کنن جرات
نداشت نزدیک بشه!
#پارت_1753
دلم طاقت نیاورد و اشاره کردم بیاد جلو که از خدا
خواسته سریع اومد سمتمون و با نزدیک شدنش..
میرانم متوجهش شد که گفت:
– این و نگاه کن درین.. یه وجب بچه چی شده
واسه خودش!
– خیلی خوشگل شده! گفتم این پیراهنه خیلی بهش
میاد!
با چرخیدن یه دفعه ای سر میران به سمتم فهمیدم
سوتی بدی دادم.. چون چند روز پیش اصرار
داشت پیراهن لی لی رو ببینه که اونم به خاطر قد
کوتاهش نشونش نداد تا نگه باید یه چیز دیگه
بپوشی و وقتی هم از من پرسید گفتم به منم نشون
نداده که سورپرایز بشم!
لبخند مصنوعی و مسخره ای به روش زدم و گفتم:
– عکسش و دیده بودم!
میرانم با چشم غره روش و برگردوند سمت لی لی
که دیگه بهمون رسیده بود و با ذوق گفت:
– نمی دونم چی بگم.. چقدر خوشگل شدید
جفتتون.. اگه قبل از رفتنم.. شما رو تو این لباسا
نمی دیدم به خدا دق می کردم..
– ولی من ترجیح می دادم که کلاا تو رو تو این
لباس نبینم!
میران بود که فوری حرفش و زد.. ولی لی لی
انقدر خوشحال بود که به روی خودش نیاورد و
پرسید:
– خوشگل شدم؟!
میران طاقت ناراحت کردن خواهرش و نداشت که
گفت:
– تو خوشگل بودنت که حرفی نیست.. حرفم تو
نشون دادن بیش از حد این خوشگلیاته!
با اشاره به پاهای لختش پرسید:
– جوراب شلواریت و تو خونه جا گذاشتی؟!
– نه.. خودم نپوشیدم.. آخه درین گفت بدون
جوراب قشنگ تره!
دوباره سر میران به سمتم برگشت و خیره تو
صورتم گفت:
– عه.. چه جالب! پس اگه درین جون گفت که
دیگه حله!
این بچه یه کم سیاست نداشت و همه چیز و رک و
راست تحویل می داد و حالا بابتش من باید این
نگاه های پر از حرف میران و تحمل می کردم!
مراسم عقدمون دیگه داشت شروع می شد که لی
لی رفت پشت صندلیمون تا همراه آفرین و ساحل
بالا سر ما قند بسابن و میران بود که در گوشم
گفت:
– از این نسخه ها برای خودتم می پیچی؟
#پارت_1754
– سخت نگیر دیگه.. یه شبه!
– همین یه شبا آدم و بدبخت می کنه.. من اعصاب
این و ندارم که از فردا براش خواستگار پیدا بشه
ها!
– بده مگه؟ این جوری دیگه پاش همین جا بند می
شه و مجبور نیستی دوریش و تحمل کنی!
با یه ابروی بالا رفته نگاهم کرد و احساس کردم
خیلی هم بدش نیومد از این پیشنهاد.. ولی دیگه
فرصتی واسه حرف زدن درباره اش نشد و عاقد
شروع کرد به خوندن خطبه عقد!
نمی دونم چقدر طول کشید.. ولی می دونستم که
هر لحظه اش داشت برای من با نهایت هیجان و یه
حس ناشناخته و عجیبی می گذشت که سوای همه
حس های خوبم در کنار میران بود و می تونستم با
قطعیت بگم که تا حالا تجربه اش نکردم..
یه حس عمیقی که انگار گذرا نبود.. اومده بود
بمونه تو قلبم و مثل همین رابطه امون می خواست
که دائمی و همیشگی باشه.. حسی که فقط با یه
لحظه فکر کردن به این که دارم به میران.. بله می
گم ایجاد شد..
به میران.. به همون کسی که بدترین دردها رو
برام ساخت و بعد بهترین درمون هاش و بهم داد..
جوری که جز یه رد کمرنگ و قابل اغماض..
چیزی ازش باقی نموند که بخواد عذابم بده و
حالا.. من بعد از بار سومی که عاقد داشت ازم می
پرسید.. سرم و بالا گرفتم و بدون ذره ای تردید..
بدون کلمات اضافه.. بدون گرفتن اجازه از بزرگ
تری که یا نداشتم یا خودم ترجیح می دادم نداشته
باشمشون بلند و رسا گفتم:
– بله!
بعد از دست زدن مهمونا.. نوبت به میران رسید..
هنوز حالم سر جاش نیومده بود و تپش های قلبم
آروم نشده بود که سرش و بهم نزدیک کرد و کنار
گوشم.. با نهایت بی خیالی که زمین تا آسمون با
حال منقلب شده من فرق داشت لب زد:
– اگه الآن بگم نه چی کار می کنی؟!
– همین الآن با پشت دست می زنم تو دهنت!
– اوه.. خشن شدیا.. فکر می کردم با آمادگی کامل
بهم بله گفتی.. مگه نمی دونستی از اول هدفم انتقام
بود؟!
#پارت_1755
– میران! مسخره بازی درنیار.. همه دارن نگاه
می کنن!
– اتفاقاا باید نگاه کنن.. می خوام جلوی همه آدمایی
که این جان ثابت کنم جایگاهت واسه من چیه! که
اصلاا چرا دلم می خواد پات به زندگیم باز بشه!
تا این لحظه نود درصد مطمئن بودم که داره
شوخی می کنه.. ولی بعد از زدن حرف آخرش
جوری استرس همه وجودم و پر کرد که ناباورانه
بهش زل زدم و دیدم اونم با همون لبخندی که
همیشه واسه درآوردن حرص من رو لبش می
نشوند داره بر و بر نگاهم می کنه!
عاقد که سوالش و پرسید.. این فشار و اضطراب
به بالاترین حد خودش رسید و خواستم قبل از باز
شدن دهن میران خودم یه چیزی بگم و با خواهش
و التماسم که شده راضیش کنم آبروریزی راه
نندازه که خیلی زودتر از تصمیم گیری و اقدام
من.. دستم و بلند کرد و بعد از بوسه محکمی که
روش نشوند.. همچنان خیره به چشمام با صدای
بلندی که به گوش همه مهمونا برسه گفت:
– تا آخر عمرم بلـــــه!
صدای بیرون فرستادن نفس حبس مونده ام.. انقدر
بلند بود که اگه مهمونا شروع نمی کردن به دست
زدن.. صد در صد به گوش چند نفرشون می
رسید..
ولی نیش تا بناگوش باز شده میران و که دیدم..
فهمیدم چقدر الکی فشار و استرس تحمل کردم و با
همه غیضی که اون لحظه ازش داشتم لب زدم:
– روانی!
صدای خنده اش بلندتر شد و من با چشم غره روم
و برگردوندم که سرش و به گوشم نزدیک کرد و
گفت:
– هنوز شک داری به من.. ولی اوکیه! خودم
درستت می کنم!
– آره با این رفتارای سادیسمیت حتماا هم درست
می شه!
– آخه اگه بدونی دیدن قیافه مات مونده ات چه
حالی می ده.
#پارت_1756
– یادت که نرفته منم بلدم خوب تلافی کنم! یه
کاری نکن تو همین عروسی یه جوری ماتت ببره
که دیگه تا آخر مراسم نتونی خودت و جمع کنی!
دیدم که یه لحظه خشکش زد.. شاید داشت به
کارایی که می تونستم بکنم فکر می کرد و تازه
می فهمید حرص دادن من تو همچین روزی..
خیلی به نفعش تموم نمی شه..
واسه همین با احساس ترسی که تو دلش نشست..
سریع دستم و توی دستش گرفت و با لبخندی که
دیگه به شدت قبل نبود.. ولی سعی داشت هنوز
حفظش کنه گفت:
– تو اگه تا آخر شب.. تونستی یه سانت از کنار
من تکون بخوری.. هر کاری خواستی بکن!
×××××
گیلاس مشروب توی دستم بود و داشتم به درین که
کنار آفرین وایستاده بود و به حرفش گوش می داد
نگاه می کردم.. هنوز هرازگاهی وقتی نگاهش بهم
می افتاد با چپ چپی که قیافه اش و واسه ام
خوردنی تر می کرد روش و برمی گردوند و نیش
من و بیشتر کش می آورد!
تقریباا به وسطای مراسم رسیده بودیم و با این که
خیلی دلم می خواست زودتر همه چیز تموم شه و
به خلوت دو نفره خونه امون برسیم ولی بازم
احساس خستگی و کسل بودن نمی کردم..
مراسممون البته با کمک اطرافیان و آدمایی که به
دعوت مهناز اومده بودن و حالا جوون تراشون
سن رقص و پر کرده بودن.. هیجان انگیز تر از
چیزی بود که انتظارش و داشتم و مطمئن بودم که
برای درین هم همین طوره!
جدا از وقتایی که نگاهش بهم می افتاد و می
خواست بهم بفهمونه هنوز بابت شوخی سر عقد
ازم دلخوره.. لبخند ثانیه ای از رو لباش جدا نمی
شد و این نهایت آرزوی من توی این زندگی و
رابطه ای بود که بیشتر لحظه هاش با دیدن اشک
و گریه و ناراحتی درین سپری شده بود!
#پارت_1757
– این چندمیه که داری می خوری؟
با صدای مهناز سرم و به سمتش چرخوندم.. بعد
از تبریک سر عقد و دادن کادوش دیگه فرصت
نشده بود باهاش حرف بزنم و همه اش در حال سر
زدن به میز مهمونا بود..
حالا که فرصت پیش اومد.. بی اهمیت به سوالش..
نگاهی به سر تا پاش و پیراهن بلند یشمیش انداختم
و با یه ابروی بالا رفته گفتم:
– تا الآن فقط نگران خواستگارایی بودم که قراره
از فردا واسه لی لی صف بکشن.. حالا نگرانیم شد
دو تا! شما امروز انقدر جیگر نمی شدی آسمون به
زمین می اومد؟
به زور جلوی لبخندش و گرفت و با حرص گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلم خواست الان وسط مراسم امیرعلی خودش رو برسونه و از لی لی خوشش بیاد
خداروشکر نمردم و عروسی میران و درینم دیدم بچه دار. شدنشونم ببینم حله حله 😂😂مرسی بابت پارتای قشنگی که سر وقت میزاری فاطمه جونننن
ممنون خیلی عالی بود.
یه چیزی بهم میگه جدای از حدسهای میران برای شوهر کردن عمه و خواهرش، این وسط فرخ زن مرده یه عیال مناسب پیدا میکنه
شایدم عاشق عمه میران بشه 😂😂
عالی بود مثل همیشه.😍