رمان تارگت پارت 49 - رمان دونی

 

خدا رو شکر که همون لحظه چراغ سبز شد و من خودم و مشغول رانندگی نشون دادم تا مجبور نباشم تو صورتش نگاه کنم و اونم ادامه داد:
– بابام خیلی وقته فوت شده.. منم تا یه سنی با مامان و مادربزرگم زندگی می کردم و وقتی مادربزرگم مرد و مامانمم.. به این وضع افتاد.. شدم وبال گردن داییم و خانواده اش!
به زور خودم و از فکر و خیالی که داشتن با بی رحمی من و می کشوندن سمت روزایی که دلم نمی خواست دیگه حتی توی ذهنم تکرار بکشه درآوردم و گفتم:
– دیگه این حرف و نشنوم ازت!
با سکوتش روم و به سمت قیافه متعجبش برگردوندم و با جدیت لب زدم:
– وبال گردن کسی نیستی! خوشم نمیاد اینجوری درباره خودت بگی! حرف از اعتماد به نفس من می زنی ولی خودتم هیچ تلاشی نمی کنی واسه اعتماد به نفس داشتن!
باز چیزی نگفت.. منم نخواستم این سکوتش و تجزیه و تحلیل کنم و گفتم:
– خب.. ادامه اش!
– همین دیگه! منم مثل تو.. انقدری شخصیت پیچیده ای ندارم.. فقط.. زیادی حساس و زودرنجم.. اعتماد به نفس پایینی دارم.. بیش از حد خجالتی ام.. که این از نظر خیلیا.. حتی از نظر خودم یه عیب محسوب می شه! چون باعث می شه نتونم خوب حرف بزنم حتی جایی که باید حقم و بگیرم! روابط عمومیم خیلی قوی نیست.. تقریباً تودار و درونگرام.. همین باعث می شه آدما و دوستای زیادی دور و برم نباشن.. به خاطرِ.. به خاطرِ نداشتن یه خانواده درست و حسابی.. از بچگی تا حالا.. کمبود خیلی چیزای معنوی توی زندگیم حس می شه و این و قبل از هرکسی خودم می فهمم.. واسه همین شاید خیلی وقتا به خاطر این مسئله یه سری کارای احمقانه ازم سر بزنه که…
دیگه طاقتم تموم شد.. در عرض چند ثانیه.. جوری یه دفعه ای و با عصبانیت ماشین و کشیدم کنار خیابون و نگه داشتم که هینی کشید و با ترس زل زد بهم ببینه می خوام چی کار کنم..
که منم با همون حرصی که از شنیدن این حرفا تو جونم بود.. بازم بدون اینکه بخوام نقش بازی کنم برگشتم سمتش و توپیدم:
– چته تو؟
– چی؟
– واسه من یه طومار از خصوصیات بدت میگی.. یعنی هیچ نقطه مثبت و خوبی توی وجودت نیست که بخوای درباره اش حرف بزنی؟
چند ثانیه فقط خیره خیره بهم زل زد.. انگار نمی تونست هضم کنه به خاطر همچین مسئله ای اینجوری عصبانی بشم.. حقم داشت.. خودمم کم کم داشتم تعجب می کردم از این حالم ولی.. خوب می دونستم که دست خودم نبود چون من و.. یاد یه روزای مزخرف از زندگی خودم مینداخت..

روزایی که منم انقدر بدبختی و تنهایی کشیده بودم که فقط داشتم تو وجود خودم دنبال همین نکات منفی می گشتم تا بتونم خودم و باهاشون قانع کنم و بگم ببین.. به خاطر اینه که الآن انقدر تنهایی.. پس حق بده به بقیه که نخوان دور و برت باشن!
ولی حالا.. با وجود همه خشم و نفرتی که نسبت به این دختر و مادرش تو قلبم جمع شده بود.. دلم نمی خواست تبدیل بشه به یکی مثل من.. شاید به مرور زمان.. با بلایی که می خواستم سرش بیارم این اتفاق می افتاد ولی.. بهتر بود که مسببش من باشم.. کسی که قراره فحش و نفرین بخوره من باشم.. نه خودش!
نفس عمیقی واسه آروم کردن خودم کشیدم و بی اختیار دستم و به سمت صورتش دراز کردم.. حرکتی از خودش نشون نداد که بخوام دستم و بکشم عقب.. واسه همین ادامه دادم و گونه اش و آروم.. فقط در حد مماس شدن پوست انگشتم و صورتش.. لمس کردم..
– درین.. شخصیت خودت و.. نه پیش من.. نه پیش خودت.. نه پیش هیچ کس دیگه ای با این حرفا خراب نکن.. پایین نیار.. کوچیک نکن! حتی اگه واقعاً این صفات و داشته باشی.. تو دلت نگهشون دار.. یا یه جوری به زبونشون بیار که واسه مخاطبت تبدیل به حسن بشن.. حتی اگه اسمش اعتماد به نفس کاذب باشه.. خیلی خیلی بهتر از اینهمه بی اعتمادی به خودت و شخصیتته!
دستم و که عقب کشیدم.. با نگاهش انگشتم و دنبال کرد.. عجیب بود ولی حس می کردم اگه زبونش و داشت ازم می خواست ادامه بدم.. از این نگاه پر حسرتی که به دستم خیره بود فقط همچین برداشتی می شد داشت!
طبیعی هم بود.. این آدم.. بیشتر از چیزی که فکرش و می کردم کمبود داشت و فکر کردن به این مسئله.. حال من و خوب می کرد چون احساس می کردم دارم تو یه مسیر هموار قدم می ذارم!
ولی وقتی دید کامل رو صندلیم نشستم و دوباره دارم ماشین و به حرکت درمیارم.. به خودش اومد و بعد از صاف کردن گلوش گفت:
– من فقط فکر کردم.. شاید اگه این چیزا رو بدونی بهتر باشه واسه ادامه رابطه امون.. تا اینکه بخوام از خودم تعریف الکی کنم و بعداً بفهمی همچین چیزی نیست!
– ولی من ترجیح می دادم همون تعریف الکی رو بشنونم! که البته الکی هم نیست.. منتها خودت باور نداری!
با سکوتش و اخمای درهمش.. لحنم و ملایم تر کردم و گفتم:
– می خوای من بگم؟

احتمالاً فکر کرد منظورم صفات مثبت خودمه که بدون حرف سرش و به تایید تکون داد و من درحالیکه دوباره برگشته بودم تو نقشم و سعی داشتم دلش و به دست بیارم شروع کردم:
– روز اول که دیدمت.. لا به لای اونهمه دختر پر رنگ و لعابی که از این سمت رستوران به اون سمت می رفتن و صداهای نازکشون بدجوری رو مخ رژه می رفت.. با خودم گفتم مثل یه وصله ناجوری.. توی اون جمعی که با یه نگاه کلی و بدون دقت می شد فهمید زمین تا آسمون با تو فرق دارن.. در عین حال داشتم به این فکر می کردم.. وصله ناجور و متفاوت بودن.. تو یه جمعی که اصلاً باب میل من نیست.. یعنی جور بودنت با من! یعنی مچ شدنت با یکی مثل من.. که چشمش مثل بقیه مردا.. دنبال گربه و پلنگا نیست! در نتیجه.. تو همون نگاه اول از نظر ظاهر.. توی ذهنم تایید شدی.. ولی خب.. زیاد بودن دخترایی که.. مثل تو ظاهرشون برام قابل قبول بود ولی.. با چند تا برخورد.. یا حتی تو همون برخورد اول می فهمیدم نه.. اون جاذبه ای که واسه کشیده شدن من به سمت خودشون لازمه رو ندارن. کم کم دیدم فقط ظاهرت نبوده که من و به سمت خودش کشونده..
نیم نگاهی بهش انداختم و همینکه اون نگاه متعجبی که منتظرش بودم و دیدم دوباره زل زدم به خیابون..
– یه دختر متین.. با حجب و حیا.. آروم.. با اصالت.. انقدری که حتی واسه رسوا نشدن و همرنگ جماعت بودن.. حاضر نیست شخصیت خودش و با آرایش غلیظ و هزار و یک جور رفتار ناپسند.. مثل همکاراش زیر سوال ببره.. از نظر خودت اعتماد به نفس پایینی داری.. ولی من اولین چیزی که درباره ات فهمیدم اعتماد به نفس بالات نسبت به بقیه گارسون های اون رستوران بود که همیشه.. با چهره اصلی خودت و یه آرایش ملایم جلوی چشم اون همه آدم ظاهر می شدی.. چیزی که تو بقیه نبود.. ترجیح می دادن تو جمع.. خودشون و تبدیل کنن به چیزی که تو واقعیت نیستن! نه فقط تو اون رستوران.. این مسئله مربوط می شه به نصف بیشتر دخترای دور و برمون و خب.. فکر کردن به همین موضوع واسه من کافی بود تا دلم نزدیک شدن بخواد. یه کم که گذشت و بیشتر شناختمت.. قوی بودنت توجه من و به خودش جلب کرد.. اونم تو شرایطی که کم پیش میاد دختری.. به قول خودت خانواده درست و حسابی نداشته باشه ولی.. راهش و اشتباه نره.. خودش و عزت نفسش و.. نجابتش و حفظ کنه و با همین کمبودهایی که میگی توی زندگیت هست.. شخصیتش و از بین نبره.. ولی تو بهم ثابت کردی که می شه تو همین شرایطم قوی بود و این.. یکی دیگه از خصوصیات مثبتی بود که خیلی برام ارزش داره!

نفسی گرفتم و ماشین و تو کوچه ای که باید پارک می کردم نگه داشتم..
– پس ببین.. انقدر سخت نیست پیدا کردن این خصوصیات! حتی تعدادش بیشتر از منفی هاییه که خودت شمردیشون.. که حالا به مرور زمان بقیه اشونم میگم تا بیشتر با خودت آشنا بشی!
بالاخره بعد از چند دقیقه خنده ای کرد و نگاه خجالتزده ای به صورتم انداخت..
– هیچ وقت فکر نمی کردم یه نفر بتونه همچین نظری درباره من داشته باشه! یه کمم به خاطر این اعتماد به نفس پایین بهم حق بده.. تقریباً با همه کسایی که برخورد داشتم.. سعی داشتن به نوعی این رفتار و اخلاقیاتم و بکوبن و بگن کار تو اشتباهه و ما داریم کار درست و انجام میدیم.. چه دوست چه همکار چه هر کسی دیگه ای.. شاید حتی از سر محبت بود که من بیشتر باور داشته باشم ولی.. هیچ وقت.. حرفاشون به اندازه حرفای الآن تو.. روم تاثیر نذاشته بود!
لبخندی زدم و حین پارک کردن ماشین جواب دادم:
– چون اونا سعی داشتن سبک زندگی و رفتار خودشون و بهت تحمیل کنن.. ولی من فقط خواستم بهت نشون بدم باید به همینی که هستی افتخار کنی. تغییر همیشه هم خوب نیست!
سرش و به تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت منم ماشین و پارک کردم و همینکه دیدم می خواد پیاده بشه بالاخره تصمیم گرفتم موضوعی که انقدر باعث آزارم شده بود و به زبون بیارم و صداش زدم:
– درین؟
سرش و به سمتم چرخوند و منم بعد از باز کردن کمربند یه کم خودم و کشیدم طرفش و دستم و گذاشتم رو صندلیش..
– یه چیزی می خوام بهت بگم.. ولی اصلاً دوست ندارم معذب بشی یا هر وقت پیش منی احساس ناراحتی داشته باشی.. فقط می خوام از یه سری چیزا پیشگیری کنم. با توجه به شناختی که از خودم دارم می دونم همچین چیزی ممکنه.. یه چیزایی هم تو دیشب تو اون هتل ازم دیدی.. پس دیگه کم و بیش می دونی آدمی نیستم که راحت از کنار بی ناموس های الدنگ مزاحم بگذرم.. کاری که اون لحظه می کنم هم دست خودم نیست و هر اتفاقی ممکنه بیفته..
نگاهش دو دو می زد و می فهمیدم گیج شده.. هنوز نمی دونست دارم درباره چی حرف می زنم و بعد از تر کردن لباش با زبوش گفت:
– می دونم.. خب؟
– می خوام بگم اصلاً اشکالی نداره اگه وقتی پیش منی پاچه شلوارت و تا کنی و مچ پات معلوم بشه.. ولی من هیچ تضمینی نمی کنم مردایی که نگاهشون به سفیدی پات می افته رو سالم بذارم.. فقط کافیه همچین چیزی ببینم تا اون روم بالا بیاد. کاری به تو ندارم.. ولی اونا مطمئناً شل و پل می شن.. فقط.. خواستم بدونی چون.. دوست ندارم روزمون به خاطر این چیزا خراب بشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x