رمان تارگت پارت 51 - رمان دونی

 

آقائه که رفت برگشت سمتم و درحالیکه کاملاً حس می کردم داره کنایه می زنه بابت حرف اون روزم توی رستوران.. گفت:
– اینجا واسه صبحونه فقط سرویس کامل میارن.. واسه همین ازت نپرسیدم!
– باشه مشکلی نیست!
– خب بگو..
– چی بگم؟
– به چی داشتی فکر می کردی؟
– کی؟
– الآن! نگاهت به من بود ولی ذهنت یه جای دیگه.. نذار چیزی تو دلت بمونه.. بگو!
نفس عمیقی کشیدم و حالا که خودش اصرار داشت گفتم:
– فقط کنجکاو شدم که رابطه های قبلیت چرا بهم خورده.. اونم وقتی.. اونم وقتی انقدر از دید یه دختر.. مورد خوب و مناسبی هستی!
لبخندی رو لبش نشست و گفت:
– تو داری از دید خودت من و می بینی.. نه از دید اونا!
نگاهش یه لحظه رو صورتم چرخید.. انقدری که بی اختیار دستی به شالم کشیدم و موهام و مرتب کردم.. ولی دروغ بود اگه می گفتم تو همین یکی دو بار عادت نکردم به مرتب شدن شال و موهام توسط میران..
– من با همه اینجوری که با تو رفتار می کنم نبودم و نیستم! پس طبیعیه که.. از نظر خیلیا.. به اندازه دیدی که تو به من داری.. مناسب نباشم!
تند شدن تپش قلبم و نمی دونستم رو حساب چی بذارم.. ولی مطمئناً مثل خیلی از وقتایی که توی دانشگاه.. موقع جواب دادن به سوالای استاد.. ضربان قلبم تند می شد.. از استرس و نگرانی نبود و.. یه دلیل دیگه ای داشت.. دلیلی که انگار موجی از انرژی مثبت با خودش وارد قلبم می کرد!
واسه همین مثل همیشه ترجیح دادم نگاهم و بگیرم.. چون این چشم تو چشم شدن.. وقتی که میران قصد کوتاه اومدن و قطع کردن ارتباط چشمی نداشت.. وضعیت و برای قلب آدم ندیده ام سخت تر می کرد..
– خب.. خب اینجوری که خیلی کنجکاوتر شدم.. چرا باید یه جوری رفتار کنی که.. فقط از دید من یه نفر آدمِ.. خوب و مناسبی باشی؟!
دلم نمی خواست با تکرار چندباره این واژه ها.. بیش از حد هندونه بذارم زیر بغلش.. ولی خب.. فرقی هم تو اصل ماجرا نداشت.. این آدم ذاتاً اعتماد به نفس بالایی داشت و گفتن یا نگفتن من.. قرار نبود چیز خاصی رو توی رفتارش تغییر بده..
– چون تو لایق این رفتاری.. به خاطر همون چیزایی که تو وجودت دیدم و بهت گفتم! من همیشه همین بودم ولی.. به اشتباه با آدمایی وارد رابطه شدم که این رفتار و نمی پسندیدن و براشون مسخره بود.. برای همین منم یا ناخودآگاه بعضی رفتارهام و تغییر می دادم.. یا وقتی می دیدم دیگه نمی شه به این شیوه ادامه داد.. می ذاشتمشون کنار.. چون رابطه ای که آدم بخواد توش.. یکی دیگه باشه.. به هیچ جا نمی رسه..

مکثی کرد و خیره تو چشمام با جدیت بیشتری ادامه داد:
– آدما از نقش بازی کردن خسته می شن. از یه جایی به بعد دیگه دلشون می خواد خود واقعیشون باشن.. اونجاست که همه چیز به هم می ریزه! پس چه بهتر که از همون اول خودت باشی.. هوم؟
هنوز داشتم نگاهش می کردم و چیزی نگفتم که همون مسئول کافه.. بهمون نزدیک شد و یه تخت نرد گذاشت رو میز..
با لبخند رو به میران گفت:
– چه عجب بالاخره با خودت یه حریف آوردی!
میرانم نیم نگاهی به من انداخت و جواب داد:
– بله نادرخان.. این دفعه حریفم خیلی قدره.. دعا کن آبروم نره!
مردی که نادرخان صداش زد با خنده چند ضربه به شونه میران زد و رفت پی کار خودش.. میرانم مشغول چیدن مهره ها سر جای خودشون شد..
بازم چیزی از من نپرسید.. ولی خب بدم نمی اومد اطلاعاتی که اون شب درباره تخته بازی کردن ازش به دست آورده بودم و بسنجم و ببینم چقدرش یادم مونده.. البته دفترچه ام هم هنوز همراهم بود و می تونستم هرازگاهی باهاش تقلب کنم.
عجیب بود ولی با شنیدن حرفی که نادرخان زد خالم خوب شد.. پس جدی جدی میران اولین باره که با یه نفر دیگه میاد اینجا؟
اگه اولین بارم نباشه مطمئناً تعدادش انقدری زیاد نیست و این.. واسه یکی مثل من.. یه امتیاز ویژه محسوب می شه و مهر تایید می زنه به حرفاش.
گلوم و صاف کردم و خیره به انگشتای کشیده اش که داشت تند تند مهره ها رو با مهارت می چید لب زدم:
– مسخره کردن دیگران کار خوبی نیستا!
– کی و مسخره کردم؟
– من و دیگه! یه جوری با مسخره گفتی حریف قدر که یعنی هیچی بارم نیست.. شاید تازه کارم ولی استادم انقدری قدر هست که هرچی لازم باشه رو زود یاد بگیرم!
من با شوخی حرف زدم ولی عجیب بود که هیچ لبخندی رو لبش ننشست و وقتی کار چیدن مهره ها تموم شد سرش و بلند کرد و زل زد بهم..
– مسخره نکردم.. جدی گفتم! همینکه حریفم.. توانایی پرت کردن حواس و بهم زدن تمرکزم و داشته باشه.. یعنی حریف قدریه!
با همین حرف.. خیلی راحت مارسم کرد. دیگه احتیاجی به بازی کردن نبود.. اعتراف به اینکه عامل اصلی پرت شدن حواسشم.. چیزی نبود که بتونم راحت از کنارش رد شم و مطمئن بودم که خودشم خوب می دونست با این حرفا چه تاثیری روی من می ذاره که هربار به یه نحوی شگفت زده ام می کرد..

*
مشغول هم زدن چاییم تو اون استکانای قدیمی کمر باریک بودم در حالیکه لبخند از رو لبم پاک نمی شد.. لبخندی که خیلی سریع به چشم میرانم رسید و پرسید:
– الآن این خوشحالی واسه چیه؟
سرم و بالا گرفتم که دیدم نگاهش به جای من میخ میز سمت چپیمه که سریع نگاهش و گرفت و زل زد بهم.. منم جواب دادم:
– خوشحال نباشم؟ با یه…
یه کم فکر کردم تا یادم بیاد اون کلمه ای که گفت چی بود و بعد ادامه دادم:
– با یه نراد حرفه ای بازی کردم و مساوی شدم.. بایدم خوشحال باشم!
پوزخندی زد و برعکس من چاییش و فقط با یه حبه قند سر کشید..
– پس بیخود خوشحالی چون تو تخته نرد اصلاً مساوی نداریم!
– بلافاصله بعد از اینکه همه مهره هات و بردی بیرون یه جفت شیش آوردم منم همه مهره هام و بردم.. این می شه مساوی دیگه!
– مرسی که سعی داری به اطلاعاتم اضافه کنی ولی بعد از خارج شدن همه مهره های یه نفر بازی تموم می شه.. تو اصرار داشتی که بازم تاس بندازی!
– حالا اگه یه بار خارج از قوانین پیش بری و تساوی رو قبول کنی چیزی از ارزش هات کم نمی شه که!
بالاخره لبخندی رو لبش نشست و گفت:
– باشه قبول! اینم جزو همون استثناها.. چون من سر نرد.. با احد الناسی شوخی ندارم!
خنده ام اینبار عمیق تر شد و میران یه بار دیگه نگاه پر اخمش و دوخت به میز سمت چپی من! اینبار دیگه بیخیال نشدم و با تعجب زل زدم بهش..
کافه تقریباً پر بود و پشت همه میزا آدم نشسته بود.. چرا فقط گیر داده بود به میز سمت چپی که یه پسر جوون تنها پشتش نشسته بود؟ یعنی چیزی ازش دیده؟ حدس دیگه ای نمی شد از این نگاه نسبتاً عصبی زد..
تا اینکه طاقت نیاوردم و پرسیدم:
– چیزی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و آروم لب زد:
– نه!
– ولی سرحال نیستی.. یعنی.. یهو اینجوری شدی! بگو چی شد!
سرش و بالا گرفت و عمیق تو چشمام خیره شد..
– تقصیر خودمه.. دفعه بعد باید حواسم و بیشتر جمع کنم!
یه لحظه فکر کردم هنوز داره درباره بازیمون حرف می زنه و یه جورایی براش افت داشت که با این اختلاف کم ازم ببره.. ولی قبل از اینکه به فکرم پر و بال بدم اضافه کرد:
– از این به بعد.. وقتی میریم کافه و رستوران.. باید جایی بشینی که سمت چپت دیوار باشه!
لحظه به لحظه متعجب تر می شدم از این لحنی که اصلاً حالت شوخی نداشت..
– چــــرا؟
نفس عمیقی کشید و بازدمش و فوت کرد..
– اینجوری وقتی می خندی.. خیالم راحته از اینکه کسی اون چال یه طرفه روی صورتت و نمی بینه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

یعنی چی دختره نخنده؟ عجب زور میگه این…

Leila
Leila
2 سال قبل

چرا پارت جدید نمی زارین؟

۰۰۰
۰۰۰
2 سال قبل

منتظر ی حرکت از طرف میران ایم ها منتظرمون نزار🤣😁

mmp
mmp
2 سال قبل

چقدر کشش میده خسته شدیم عق😒

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x