رمان تارگت پارت 52 - رمان دونی

 

دست خودم نبود که دهنم از تعجب باز موند.. یعنی.. یعنی لازم بود این حرفا و رفتاراش و افراطی بدونم یا.. من زیادی از مرحله پرت بودم؟!
از اونجایی که موقع به زبون آوردن این حرفا.. تو جدی ترین حالت خودش بود.. حتی نمی تونستم به این فکر کنم که لابد می دونه دخترا اکثرشون عاشق پسرای غیرتی می شن و حالا داره با نقش بازی کردن و غیرتی نشون دادن خودش.. یه جورایی دلبری می کنه..
ولی به هیچ وجه همچین چیزی تو طرز نگاه کردنش دیده نمی شد و این.. یه کم من و می ترسوند. یعنی.. ممکن بود فقط تو این مرحله باقی نمونه و رفته رفته.. بدتر بشه؟
گلوم و صاف کردم و برای اینکه خیلی هم خودم و بی تفاوت نشون ندم رو این مسئله.. حین گرفتن یه لقمه از املت خوش آب و رنگ روی میز لب زدم:
– باور کن.. آدما دیگه انقدرم ندید بدید نیستن که بخوان توجهشون به این چیزا جلب بشه!
– هستن! قبلاً هم گفتم بهت.. وقتی توجه من جلب می شه.. یعنی توجه بقیه هم جلب می شه!
– خب بشه.. مگه با یه نگاه کردن.. قراره اتفاقی بیفته؟!
– با یه نگاه کردن نه.. ولی وقتی به بار دوم و سوم برسه.. حتماً یه اتفاقی واسه اونا می افته!
هنوز داشتم با تعجب نگاهش می کردم که دیگه بهم فرصت فکر کردن بیشتر و نداد و گفت:
– قرار بود امروز با هم یه تمرینی داشته باشیم!
– چه تمرینی؟
– اینکه بتونی تو روی زن داییت دربیای!
اخمام ناخودآگاه درهم شد و سرم و انداختم پایین.. یاد متلک های امروز صبحش افتادم..
– کار راحتی نیست واقعاً.. امروز صبحم باهاش رو در رو شدم.. داییم بود که نذاشت حرفی بزنه وگرنه.. تو همون راه پله و در عرض چند ثانیه تکلیفم و یه سره می کرد..
– داییت راضی نیست به رفتنت؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
– اگه بگم هنوز نمی دونم باورت می شه؟ یه جورایی حس می کنم عذاب وجدان داره که بخواد خواهرزاده اش و بیرون کنه ولی از طرفی هم مطمئنم که رو حرف زنش هیچ حرفی نمی زنه و نهایت کاری که می تونه بکنه اینه که این حرفا رو یه کم عقب بندازه.. همین! وگرنه حتی وقتی تنهاییم.. حرفی از اینکه به حرفای زن داییت توجه نکن و جای تو تا هر وقت که بخوای تو این خونه هست نمی زنه!
یه کم ساکت موند و جفتمون غرق تو افکار خودمون مشغول خوردن صبحونه شدیم.. از یه طرف ناراحت بودم واسه به زبون آوردن این حرفا پیش کسی که تازه تازه رابطه ام و باهاش شروع کردم و اصلاً لزومی نداشت که بخواد در جریان این مسائل قرار بگیره.
ولی از طرف دیگه.. اینکه براش مهم بود و حتی خودش یادآوری کرد و واسه اش دنبال راه حل می گشت تا مشکلم و حل کنه.. جالب بود برام.

واسه همین کنجکاو بودم ببینم نظرش چیه درباره این بدبختی تموم نشدنیم که پرسید:
– داییت چیکاره اس؟
– یه مغازه کوچیک لوازم تحریر فروشی داره.. چطور؟
– می خواستم ببینم.. اگه با توجه به همون فاکتورهایی که واسه خرج بازسازی خونه داری.. پولت و ازشون بخوای.. انقدری داره که پولت و چند روزه پس بده.. یا نه!
لقمه ای که توی دهنم بود و قورت دادم و درحالیکه هربار با یادآوری اینکه حرفی از اون فاکتورها به داییم بزنم رعشه به تنم می افتاد گفتم:
– معلومه که نه! اگرم بخوام حرفی از اون فاکتورها بزنم.. فقط برای اینه که بهشون نشون بدم.. قرار نیست هرچی میگن همون بشه و منم.. یه حقی دارم از اون خونه! وگرنه.. نه داییم.. نه زن داییم.. راضی به همچین کاری نمی شن که بخوان پولی بابت اونجا به من بدن!
– حالا فرض کنیم که راضی بشن! داییت انقدری داره که این پول و برگردونه؟
احتیاجی به فکر کردن نداشت.. از وضعیت مالیشون کم و بیش خبر داشتم که گفتم:
– نه.. دار و ندارشون و دادن واسه پسرشون ماشین خریدن.. اونم با کلی چک و وام و قرض و قوله. حالا حالاها باید واسه همون ماشین پول بدن.. محاله این وسط پولی تو جیب من بره..
سرش و به تایید تکون داد و منی که منتظر بودم تا از این حرفام به یه نتیجه ای برسه زل زدم بهش و وقتی دیدم سکوتش طولانی شد پرسیدم:
– نگفتی واسه چی پرسیدی؟
سینی غذاش و که هنوز خیلیاش و نخورده بود کنار گذاشت و دستاش و رو میز به هم قفل کرد..
– خب طبیعتاً وقتی تو حرف از اون فاکتورها می زنی.. دو تا احتمال وجود داره.. یا طبق احتمال قوی تر.. راضی نمی شن بهت پول بدن.. که در اون صورت دوزاریشون می افته و می فهمن تو هم یه کارایی ازت برمیاد و بهتره دست از سرت بردارن.. با یه احتمال دیگه هم پول و بهت میدن که اون موقع می تونی.. با وام گرفتن و اضافه کردن پس اندازت.. یه جای دیگه برای خودت اجاره کنی و دیگه انقدر اذیت نشی بابت موندن تو اون خونه!
قیافه درمونده ای به خودم گرفتم و لب زدم:
– خیلی بهش فکر کردم.. حتی چندجا هم رفتم واسه گرفتن وام.. ولی هربار.. با یه سری احتمالات خوش بینانه.. مثلاً حساب می کردم که تا چند ماه دیگه پولم جور می شه.. خونه انقدری گرون می شد که دیگه با اون پول هم نمی تونستم کاری بکنم. واسه همین بیخیالش شدم چون اگه جدی تر اقدام کنم و باز همین اتفاق بیفته.. باید مادام العمر قسط وام و بدم.. بدون اینکه کارم راه بیفته!

با سکوتش یه لحظه ناراحت شدم از دست خودم.. چه لزومی داشت که همه زندگیم و براش بریزم رو دایره.. الآن اگه پیش خودش فکر کنه که من دارم با مظلوم نمایی ازش می خوام واسه ام یه جایی رو بگیره که دیگه محتاج داییم نباشم چی؟
نگاهم یه لحظه رو سینی غذاش که دیگه قصد نداشت ازش چیزی بخوره چرخید.. حس کردم بهترین راه برای منحرف کردن ذهنش اینه که به اون سینی شبیخون بزنم و از سوسیس پنیری های خوشمزه ای که در عرض یک دقیقه تمومش کردم بخورم..
همینطورم شد و وقتی چنگالم و فرو کردم تو محتویات بشقابش نگاهش و از اون نقطه نامعلوم روی میز گرفت و اول به چنگال بعد به من خیره شد که با خجالت گفتم:
– بردارم؟
لبخند مهربونی به روم زد و سینی و سر داد سمتم..
– بگم بیاره برات؟
– نه نه.. همینا بسه.. چرا غذات و کامل نمی خوری؟ تو نبودی دیروز از مضرات نخوردن صبحونه می گفتی؟
– انقدری خوردم که سیر بشم!
در حالیکه یه طرف صورتم از فشار سوسیس هایی که خورده بودم باد کرده بود زل زدم بهش که چشماش خیلی سریع به همون لپ باد کرده افتاد و من به زور محتویات دهنم و پایین فرستادم و گفتم:
– یعنی میگی من دارم بیشتر از حد سیری می خورم؟
– نه.. حواسم به غذا خوردنت هست.. بیشتر مثل گنجشک نوک می زنی.. من از همه غذاها می خورم واسه همین زود سیر می شم.. تو در حد تست یه کوچولو به همه اشون نوک می زنی و بعد بند می کنی فقط به یه نوع غذا و دیگه به بقیه خیلی اهمیت نمیدی!
نگاهم با تعجب بین سینی جفتمون جا به جا شد.. راست می گفت ظرفای میران همه اشون دست خورده بودن و از همه اش کم و بیش خورده بود.. ولی من فقط از همون سوسیس خورده بودم با یه کم املت و بقیه اقلام اصلاً توجهم و به خودشون جلب نکرده بودن.
از این توجهی که به خرج داده بود درحالیکه خودم خیلی متوجش نشده بودم خوشم اومد با لبخند گفتم:
– عه.. راست میگی!
– بعدشم.. تو به بیشتر از اینا احتیاج داری.. من و نگاه نکن!
– یعنی چی؟
نگاه سرزنش باری بهم انداخت و دستش و به سمتم دراز کرد.. تا بخوام بفهمم می خواد چیکار کنه مچ دست چپم و که رو میز بود با دو تا انگشت بالا گرفت و نشونم داد..
– آخه این دست یه دختر بیست و سه ساله اس یا یه دختربچه سه ساله..

مچ دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و با حالتی که انگار بهم برخورده گفتم:
– اتفاقاً من غذام زیاده.. اونجوری نیست که کم بخورم. دیگه دست من نیست که چاق نمی شم!
– چاق نشو.. ولی باید تغذیه ات انقدر مقوی و سالم باشه که راه به راه ضعف نکنی!
نگاهم و گرفتم و چیزی نگفتم.. حرف زیاد بود ولی دیگه نمی خواستم پیشش تا این حد از بدبختیام بگم. یا اصلاً خودش باید می فهمید که غذای سالم خوردن تو سن و سال من دیگه اونقدری تاثیر نداره..
این غش و ضعف کردن و پایین بودن بنیه ام.. به خاطر تغذیه ناسالمم تو بچگیه.. به خاطر اون دورانیه که پیش می اومد چند روز غذای درست و حسابی نداشتیم برای خوردن تا وقتی که مامان بزرگ حقوق شوهرش و می گرفت و تا وسطای ماه یه کم غذاهای نسبتاً بهتر درست می کرد برامون.
وگرنه اگه اونم نبود.. من چه جوری می خواستم بزرگ بشم.. با پدری که خیلی زود رفت و هیچی برامون نذاشت.. یا مادری که خودش و زد به دیوونگی که بار مسئولیت بچه بزرگ کردن از رو دوشش برداشته بشه.. یا فک و فامیلی که خیلی زود فهمیدن که اگه زیاد دور و بر ما بمونن ممکنه توقعات غیر معقول ازشون داشته باشیم یا مثلاً از جیبشون بزنیم واسه سیر کردن شکممون!
نه.. این حرفا گفتن نداشت به آدمی که نشون داد از همون بچگی.. شاید تنهایی زیاد کشیده باشه ولی حداقلش درد گشنگی و تغذیه ناسالم نداشته!
واسه همین سرم و به تایید تکون دادم و کوتاه گفتم:
– حواسم هست!
– حواستم نباشه.. از این به بعد من حواسم هست!
خیره شدم به چشمای مصممش.. تو حالت عادی برای حفظ غرور و عزت نفس و این چیزایی که زیاد تو کتابا درباره اش حرف می زنن.. باید می گفتم لازم نیست.. من خودم تا الآن تونستم از این به بعدم می تونم از پس خودم و زندگیم و تغذیه و خورد و خوراکم بربیام!
ولی.. چرا بیخودی خودم و بقیه رو گول بزنم با این حرفا.. من یه آدمی ام که محتاج همین توجهاته.. که شاید برای خیلیا آزاردهنده باشه و خسته اشون کنه.. ولی برای من نیست..
مگه کی بوده توی زندگیم که بخواد بهم بگه من حواسم بهت هست؟ تا جایی که یادم میاد همه تو گوشم خوندن که حواست به خودت و زندگیت باشه.. حتی می گفتن حواست به مادرت باشه.. ولی خودم.. هیچکس و نداشتم که حواسش بهم باشه.
حالا می خواستن اسمم و بذارن عقده ای یا کمبوددار یا هرچیز دیگه ای.. اصلاً اسم کار میرانم باشه بلوف و جلب توجه.. چه فرقی می کرد.. مهم این بود که دست و دلم می لرزید برای همین حرفایی که برای اولین بار داشتم توی زندگیم تجربه اش می کردم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

خیلی زشته از بشقابش میخوری والا ماتوخونه هم اینو انجام نمی‌دیم😂

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

نوشتنت خیلی خوبه اما داری طولش میدی!
یکم خلاصه کن یا حداقل ، پارت هارو طولانی کن که زودتر به اصل مطلب برسیم…

***
***
2 سال قبل

تروخدانویسنده جان داستان روخیلی داری کش می دی بروسراصل مطلب دیگه خسته شدیم ازبس فقط مکالمه ی این دوتاروشنیدیم

hani
hani
2 سال قبل

هرچقدر بیشتر رمانو میخونم بیشتر یاده فیلم هرجایی (تردید/بی وفا) میوفتم ، اسم کارکتر فیلم هم میران بود که برای انتقام از یه مرد که اونو قاتل پدر و مادرش میدونست ، دختر اون مرد رو با عقد صوری گرفت و روز بعدش انداختش میدون شهر ، ریان هم سختی کشیده بود زود دل باخته بود ، و در اخر مشخص میشه انتقام دروغین بود و پایانش خوشه ، کلا با خوندن این رمان یاده فیلمه میوفتم

.
.
پاسخ به  hani
2 سال قبل

دقیقا انگار همون فیلمه

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x