رمان تارگت پارت 59 - رمان دونی

 

گوشی و گذاشتم رو میز و سرم و به چپ و راست تکون دادم.. کشیدن ناز این و باید کجای دلم می ذاشتم؟ فقط خدا خدا می کردم اعصابم یاری کنه و نخواد ادا اصول بیخود دربیاره!
در که باز شد.. با دیدن سینی توی دستش که فقط توش یه لیوان چایی و یه قندون بود فهمیدم دلخوریش بیشتر از این حرفاست که حتی حاضر نشده با من چایی بخوره و خب.. قیافه آویزون و نگاه فراریش هم.. به این قضیه بیشتر دامن می زد.
واسه همین وقتی سینی و گذاشت رو میز کنار تخت پرسیدم:
– چرا برای خودت نریختی؟
انگار منتظر سوالم بود و یه جواب آماده داشت که سریع گفت:
– امممم.. من نمی خورم.. اگه ممکنه…
– نه ممکن نیست.. بگیر بشین!
با لحن تند و کوبنده ام یه لحظه جا خورد و زل زد بهم.. حتی دیدم که لباشم لرزید و به احتمال زیاد آماده شد برای گریه کردن که سریع گفتم:
– قرار بود بمونی!
– گفتم می مونم چون.. فکر کردم تنهایی!
– مگه الآن چیزی غیر از این دیدی؟
سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت.. ولی من که می دونستم دردش چیه و اول و آخر باید بهش توضیح می دادم که به ناچار لب باز کردم:
– یلدا.. دوست دختر قبلیم بود!
نگاهم نمی کرد ولی من که خیره صورتش شده بودم دیدم که اخماش درهم تر شد و انگشتاش و محکم تر به هم چفت کرد.
طبیعی بود.. بالاخره ما به صورت جدی وارد یه رابطه شده بودیم و مسلماً منم.. با دیدن آدم قبلی زندگیش همین قدر بهم می ریختم.. البته.. نه همین قدر.. خیلی بیشتر!
– با اینکه پرستاره.. ولی دلیل اینکه خواستم بیاد.. فقط پانسمان زخمم یا این سرمی که تو به زور کردی تو پاچه ام نیست!
– من فقط خواستم…
– می دونم.. کار خوبی کردی! خوشم اومد از این حواس جمعیت!
بالاخره یه لبخند کوچیک رو لبش نشست ولی هنوز دلخور بود و منم خیره بهش داشتم به جمله های بعدیم فکر می کردم که پرسید:
– پس دلیلت چی بود؟
– بشین!
نگاهی به صندلی کنار تخت انداخت و به ناچار برای شنیدن ادامه حرفام نشست روش که اینبار من پرسیدم:
– قبل از این حرفا.. نمی خوای بدونی واسه چی به این حال و روز افتادم و اونا که ریختن سرم کی بودن؟
– من که چیزی نگفتم! خودت خواستی توضیح بدی که اون خانوم کیه!
– چون تو بدون پرسیدن این سوال و بدون فهمیدن اینکه به کمکت احتیاج دارم یا نه.. می خواستی بری!

یه کم با خجالت به دستاش خیره شد و بعد لب زد:
– می خواستم.. می خواستم بعد از اینکه خوابیدی برم!
– منم گذاشتم اون وقت شب از خونه بزنی بیرون!
دیگه چیزی نگفت و من خیره به گونه های گر گرفته و سرخش گفتم:
– برادرای یلدا.. این بلا رو سرم آوردن!
بالاخره یه واکنشی نشون داد و چشمای گرد شده اش و دوخت به صورتم..
– منم به این بهونه کشوندمش اینجا که ازش حساب پس بگیرم!
بعد از چند ثانیه ای که فقط با بهت زل زد بهم بالاخره لباش از هم فاصله گرفت و پرسید:
– چرا؟
– به ظاهر.. برای اینکه خواهرشون و ول کردم و حالا اون داره تنها زندگی می کنه ولی.. در اصل شاکی بودن به خاطر اینکه.. برای یلدا خونه گرفتم تا.. دیگه مجبور نباشه از صبح تا شب کلفتیشون و بکنه!
اینبار به یه شکل دیگه متعجب شد و خیلی سریع دلیلش و به زبون آورد:
– اگه.. اگه انقدر آدم مهمی برات بود که.. واسه اش همچین کاری کردی… چرا جدا شدید؟
تو دلم در جواب سوالش گفتم:
«به خاطر پیدا شدن تو و مادرت و شروع نقشه ام..»
ولی به خودش گفتم:
– یلدا.. جزو معدود موردایی بود که.. بدون دعوا و کشمکش از هم جدا شدیم.. چون عقایدمون به هم نمی خورد.. اون یه سری از رفتارای من و نمی تونست تحمل کنه و منم.. آزادی بیش از حدی که توی زندگیش می خواست. به خاطر سختگیری های برادراش.. فکر می کرد وقتی با منه.. اجازه هرکاری و داره که خب.. منم نمی تونستم این اجازه رو بهش بدم.
نفسی گرفتم و اینبار با صداقت بیشتری ادامه دادم:
– انقدری هم دوسش نداشتم که بخوام.. به خاطر علاقه هرجور که می تونم توی زندگیم نگهش دارم. قبل از آشناییمون در جریان وضعیت زندگیش بودم و یکی از اصلی ترین دلایلم برای شروع رابطه.. کمک کردن واسه بهتر شدن شرایطش بود. برای همین از یه جایی به بعد.. کنار هم بودنمون داشت.. جنبه اجبار به خودش می گرفت!
به ظاهر قانع شد ولی یه کم بعد.. با لحنی که از حسادتش نشئت می گرفت گفت:
– ولی به نظر من اون هنوز خیلی تمایل داره که برگرده!
– اهمیتی داره؟ اونم وقتی دل من جای دیگه اس؟!
طبق انتظارم با این حرف میزان خجالتزدگیش بیشتر شد و برای اینکه بحث و عوض کنه سریع گفت:
– پس.. برای همین وقتی داشت می رفت حالش بد بود؟
سرم و به تایید تکون دادم و گفتم:
– حرفی که بهت نزد؟ ناراحتت نکرد؟

– نه فقط.. کاش قبل از اینکه می اومد بهم می گفتی.. من احمقانه با خودم فکر کردم یکی از دوستای پسرت.. دکتره و قراره بیاد سرت و پانسمان کنه! طفلک خواست بیاد بالا جلوش و گرفتم.. گفتم شاید دوست نداشته باشی کسی تو این حال و روز ببیندت!
لبخند کجی رو لبم نشست و نگاهم و تو صورتش چرخوندم..
– خب اون موقع.. به اندازه الآن کیف نمی کردم از اینهمه حواس جمع بودنت!
اینبار لبخندش جوری بود که چشمم به اون فرورفتگی توی گونه اش بیفته.. ولی سریع روش و برگردوند و با دیدن لیوان چای روی میز گفت:
– چاییت سرد شد که..
– نمی خورم.. تنهایی مزه نمیده!
یه کم لوس کردن خودم واسه این آدم به جایی برنمی خورد.. واسه همین یه کم خودم و روی تخت سر دادم و کامل دراز کشیدم که از جاش بلند شد و گفت:
– می خوای بخوابی؟
– فعلاً خوابم نمیاد!
– درد نداری؟
– نه مسکن خوردم خیلی بهترم!
– پس.. میرم چاییت و عوض کنم!
مکثی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش ادامه داد:
– برای خودمم می ریزم!
راضی از نتیجه مطلوبی که بهش رسیدم سرم و به تایید تکون دادم و قبل از اینکه بره.. با دیدن موهاش که از شال عقب رفته اش پیدا بود لب زدم:
– بازش کردی؟
نفهمیده نگاهم کرد که با چشم و ابرو به موهاش اشاره کردم..
– بافتتو!
لبخندش یه کم متعجب بود.. انگار فکرش و نمی کرد بعد از این اتفاقات چیزی از اون موضوع که انقدر روش تاکید داشتم یادم مونده باشه..
– آره.. همون موقع که رفتم تو بازش کردم.. البته بماند که کلی مکافات کشیدم سرش!
– چرا؟
– فر شده بود دیگه زیر شالم خیلی بد وایمیستاد.. رفتم دستشویی جلوی موهام و شستم.. گرفتمش زیر باد خشک کن تا بالاخره یه کم قابل تحمل شد!
خودش به اینهمه دردسری که کشیده بود خندید و گفت:
– از این به بعد باید یه سشوار مسافرتی بذارم تو کیفم واسه اینجور وقتا لازم می شه!
– نمی خواد! همین که دوستت و حسابی توجیه کنی کفایت می کنه!
با همون خنده ای که هنوز رو لباش بود.. روش و برگردوند و منم بعد از رفتنش گوشی و برداشتم و به کوروش پیام دادم:
«سلام.. فردا نمی رسم بیام شرکت! کارا با تو!»
طبق معمول بیدار بود و زود جواب داد:
«بله! چشم! چیز عجیبی نیست که! بالاخره دیگه مثل ما یالقوز و تنها نیستی که کاری جز سر و سامون دادن به اون شرکت درپیت نداشته باشی.. زندگی متاهلی دردسر داره!»
از تک تک کلماتش متلک می بارید.. می دونستم ناراحته از اینکه چرا بعد از دیدن درین توی شرکت.. بابتش توضیحی بهش ندادم.. ولی.. هنوز زود بود واسه معرفی این آدم!
«کم حرف بزن! شب بخیر!»

گوشی و گذاشتم کنار و کنترل تلویزیون و برداشتم و روشنش کردم.. داشتم فکر می کردم از این فرصتی که بهم دست داده تا یه بار دیگه درین اینبار با میل خودش اینجا بمونه چه جوری باید استفاده کنم..
که همون موقع در و باز کرد و اومد تو.. با فکر اینکه مطمئناً مثل من هنوز شام نخورده گوشیم و برداشتم و قبل از گرفتن شماره رستوران گفتم:
– می خوام غذا سفارش بدم.. چی می خوری؟
سینی رو دوباره گذاشت رو میز و پرسید:
– غذا واسه چی؟
با اخمای درهم از تعجب زل زدم بهش..
– واسه گلدونا دیگه.. وگرنه من که فتوسنتز می کنم!
پقی زد زیر خنده و گفت:
– منظورم اینه که من درست می کنم دیگه.. چرا انقدر به غذای بیرون علاقه داری؟
– علاقه ندارم.. دوست ندارم تو توی زحمت بیفتی!
– زحمتی نیست.. یه غذای فوری درست می کنم.. البته.. شاید دستپختم و دوست نداشته باشی.. یه وقت تو رودرواسی گیر نکنی.. اگه واقعاً غذای بیرون و دوست داری بگیر!
نگاه سرزنشگری بهش انداختم و گوشی و گذاشتم رو میز.. یکی از لیوانا رو دادم دستش و حین برداشتن لیوان خودم گفتم:
– قرارمون چی بود؟ نگفتم یه کم اعتماد به نفست و ببر بالا؟
– خب.. فقط نخواستم نظرم و تحمیل کنم همین!
– اولاً که اگه دستپختت واقعاً بد بود.. پیشنهاد نمی دادی غذا درست کنی! دوماً.. من با کسی رودرواسی ندارم.. حالا که خودت می خوای.. مغز خر نخوردم که معده ام و با آت و آشغالای رستورانا پر کنم! چاییت و بخور برو ببینم چی تو چنته داری!
خندید و بعد از خوردن چاییش بلند شد بره که صداش زدم:
– درین؟
وقتی برگشت سمتم با احتیاط.. یه جوری که برداشت بدی از حرفم نداشته باشه.. اشاره ای به سر تا پاش کردم و پرسیدم:
– تا کی می خوای با این لباسا تو خونه بگردی؟
طبق معلوم سریع مشغول مرتب کردن شالش شد و تو همون حال گفت:
– من.. راحتم!
– چه جوری یه نفر می تونه با این لباسا راحت باشه؟ مگه اینکه متقاعدم کنی تو خونه خودتم.. از صبح تا شب اینجوری می گردی!
– خب.. اینجا که خونه خودم نیست!
نفس عمیقی کشیدم و پیشونیم و که دردش دوباره داشت شروع می شد و با انگشتام ماساژ دادم..
– اوکی.. هرکاری راحتی بکن!
اصراری به عوض کردن لباساش نداشتم تا پیش خودش فکر کنه اون زیر چه جواهری و قایم کرده و من دارم جوش خودم و می زنم که میگم درش بیار.
ولی فکر کرد ناراحت شدم که یه کم نزدیک شد و گفت:
– من خب.. چیزه.. لباس زیر مانتوم.. زیاد مناسب نیست.. اشکال نداره یکی از پیراهنات و بپوشم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x