نگاهی به مانتوی کوتاهش انداختم و با توجه به تفاوت سایزمون خواستم بگم پیراهن من همچین فرقی هم با مانتوی خودت نداره.. ولی خب حداقلش این بود که پارچه اش لطیف تر بود و انقدر شق و رق تو تنش واینمیستاد.. حالا که اینجوری احساس راحتی می کرد منم حرفی نداشتم.
در اتاق لباسم و نشونش دادم و گفتم:
– برو از اونجا هرچی می خوای بردار!
با قدم های آروم راه افتاد سمتش و بعد از باز کردن در و چند ثانیه نگاه کردن از همونجا به داخل اتاق.. احتمالاً با چشمای گشاد شده از دیدن اون حجم لباس و کت شلوار و کیف و کفش.. رفت تو و در و بست!
بعضی وقتا.. بدجوری پشیمون می شدم از کاری که می خواستم با زندگی و آینده این دختر انجام بدم.. بعضی وقتایی که مثل الآن.. انقدر ساده و بی شیله پیله رفتار می کرد..
رفتارهایی که تو این چند سال گذشته تو کمتر دختری دیده بودم.. رفتارایی که من و.. در نظر خودم و وجدانم تبدیل می کرد به یه حیوون وحشی چون قرار بود بشم قاتل این احساسات پاک و دست نخورده و سادگی هایی که تو وجودش بود!
مثل همین تعجب کردنایی که مخفیش نمی کرد.. در حالیکه خیلی از دخترا.. اصرار داشتن جلوی من جوری وانمود کنن که همه چیز و دیدن و هیچی تو خونه و زندگی من متعجبشون نمی کنه.. هرچند که طرز استفاده از ساده ترین وسایلم بلد نبودن ولی به زبون آوردن این و عیب خودشون می دونستن.. در صورتیکه درین.. همچین خصوصیاتی نداشت و آدم و به این باور می رسوند که.. عین کف دسته!
ولی خب.. این چیزا دلیل خوبی نبود برای منصرف کردن من از تصمیمم چون.. خیلی وقت بود که انتخابم و کرده بودم و نمی تونستم از مسیر یک طرفه ای که نصفش و رفته بودم برگردم.
باید بیشتر تلاش می کردم واسه کشتن این احساسات دلسوزانه توی وجودم.. که اینجور وقتا من و حتی به اندازه یه درصد از تصمیمم منصرف نکنه!
این دخترم زندگی شاد و مرفهی نداشت که بخواد به خاطر از دست دادنش افسوس بخوره.. اصلاً شاید با وارد کردنش به خونه و زندگی خودم.. بیشتر از نامردی.. در حقش لطف می کردم!
بالاخره باید ممنونم می شد که یه جوری از شر اون دایی و زن دایی که بیشتر از فامیل و قوم و خویش به دشمن شبیه بودن خلاصش می کردم!
چند دقیقه بعد.. در اتاق لباس باز شد و درین در حالیکه هنوز اون تعجب تو نگاهش بود اومد بیرون و من خیره به یکی از پیراهنام که طبق حدسیاتم فقط یه کم از اون مانتویی که تنش بود جمع و جور تر به نظر می رسید به این فکر کردم که بازم با این کارش من و متعجب کرد!
من هیچی نگفتم و خودش پیشنهاد داد پیراهن من و تنش کنه و این.. با توجه به رفتارهای دخترای امروزی که واسه هرچیزی اه و ایش و پیف راه مینداختن.. یه کم عجیب بود و در عین حال.. جالب!
با وجود اینکه هنوز اون شالش و از سرش برنداشته بود ولی منم اصراری نکردم و سرم و به نشون رضایت برای تیپش تکون دادم و گفتم:
– بهتر شد! فقط حیف که شلوار سایز تو ندارم!
– خوبه همین.. کشیه!
– دفعه بعد که اومدی چند تا لباس راحتی با خودت بیار!
نمی دونم چه برداشتی از حرفم کرد که سریع چشماش گرد شد و گفت:
– من.. قرار نیست هر شب اینجا بمونم.. این دو بارم اتفاقی پیش اومد وگرنه..
– منم واسه همین موردای اتفاقی گفتم! منظور دیگه ای نداشتم!
سرش و تکون داد و راه افتاد سمت در.. در حالیکه ندید پوزخند من و..
«به وقتش با یه چمدون از لباسات.. مجبوری که بیای اینجا بمونی.. چه اتفاقی.. چه غیر اتفاقی.. حالا هرچقدر دلت می خواد واسه من ناز کن!»
×××××
بعد از آماده شدنِ ترکیب گوش چرخ کرده و قارچ و پیاز.. که مثل مواد ماکارونی درستش کرده بودم.. دو تا نون باگت از یخچال درآوردم و بریدمشون و عین کتاب از وسط بازشون کردم و چیدمشون روی سینی فر..
مواد آماده شده رو از رو گاز برداشتم و ریختم روی نون باگتا.. روشم یه کم پنیر پیتزا و کاری و آویشن پاچیدم و سینی و گذاشتم تو فر.. فقط در حدی که پنیر آب بشه و نونش سوخاری.. بهش زمان دادم و مشغول آماده کردن ظرفا شدم و همه اشون و تو یه سینی بزرگ چیدم که مجبور نباشم و چند بار از پله ها بالا و پایین برم!
عجیب بود که هیچ وقت حوصله ام نمی کشید برای خودم انقدر مایه بذارم و وقت صرف کنم واسه درست کردن غذا.. ولی.. انگار غذا درست کردن تو این آشپزخونه مجهز.. بیشتر بهم می چسبید!
از اون گذشته.. تنهایی غذا درست کردن و غذا خوردن.. فرق داشت با وقتی یه نفر دیگه هم هست تا از غذات بخوره برای همین تو ناخودآگاه همه تلاشت و می کنی تا بهترین دستپختت و ارائه بدی و یه تعریف هرچند کوچیک از اون شخص بشنوی ولی این هیجان.. تو تنهایی زندگی کردن وجود نداره!
کارم که تموم شد و همه چی و توی اون سینی چیدم.. شالم و دوباره روی سرم انداختم و بردمش بالا.. از لحظه ای که تصمیم گرفته بودم شب و اینجا بمونم.. این ضربان تند شده قلبم یه لحظه هم راحتم نذاشته بود!
نمی دونستم دردم چیه ولی.. حتی وقتی اون دختره.. یلدا رو دیدم که جلوی چشم من از پله ها رفت بالا و با دیدنش حس بدی همه وجودم و پر کرد و من تصمیم گرفتم بیخیال موندن بشم و برم.. بازم قلبم آروم نگرفت و من واقعاً نمی دونستم کارم درسته یا نه!
نگاهش که شبیه پسربچه های بی پناه بود و لحن پر خواهشش وقتی ازم خواست بمونم.. دست و دلم و لرزوند و پای رفتنم و شل کرد!
طبیعتاً اگه قرار بود با منطق همیشگی خودم تصمیم بگیرم این کار اشتباه محض بود.. حتی اگه اطمینان داشتم که هیچ اتفاقی قرار نیست در عرض یه شب تا صبح بیفته.. ولی همین صمیمی شدنِ بیش از حد اونم وقتی زمان زیادی از شروع رابطه امون نگذشته زیاد درست به نظر نمی رسید..
با این حال.. تصمیمی بود که گرفته بودم و حالا باید پای عواقبش هم وایمیستادم و خب.. از حق نگذریم این روزا.. دلم می خواست به هر بهانه ای از اون خونه فرار کنم و میران این بهانه رو دستم می داد!
با وارد شدنم به اتاقش.. مثل دفعات قبل سریع ملافه رو روی خودش کشید و در حالیکه هنوز با تکون خوردنش چهره اش از درد جمع می شد سعی کرد خودش و یه کم رو تخت بکشه بالا..
منم بعد از گذاشتن سینی غذا روی میز.. وقتی دیدم با بالش پشت سرش درگیره و همونطور که یه دستش روی پهلوش بود نمی تونست با اون یکی صافش کنه.. کمکش کردم و بالش و صاف گذاشتم پشتش..
اون وسط چند بار دستم با کتفش برخورد کرد و انقدر متعجب شدم از دمای بالای بدنش که نتونستم خودم و بابت این برخوردای کوتاه بزنم به این راه و پرسیدم:
– تب داری؟
– چی؟
– بدنت.. داغه!
– می دونم!
با جواب خونسرد و عادیش متعجب تر شدم و سرم و به معنی نفهمیدم تکون دادم که گفت:
– یعنی.. طبیعیه.. به خاطر تب نیست.. همیشه داغم.. یعنی همیشه همینجوریه!
در حالیکه حالا اون گرما.. به صورت من منتقل شده بود و خودم و در معرض آتیش گرفتن حس می کردم به خاطر پرسیدن این سوال مسخره و بی مورد.. یه «آهان» پروندم و نشستم رو صندلی کنار تخت!
هرچند که با نهایت بی حیایی.. نمی تونستم ذهنم و منحرف کنم از فکر کردن به این قضیه که لمس این پوست.. که به گفته خودش همیشه داغه.. توی زمستون که بدن من همیشه خدا سرمازده اس چه حالی میده!
سرم نامحسوس تکون دادم برای بیرون ریختن فکرای احمقانه و بی ربط پرسیدم:
– سرمت تموم شد؟
– آره.. بده ببینم.. چی درست کردی!
دو برش از اون نون باگتا رو گذاشتم تو بشقاب و دادم دستش..
– یه غذای فوری و ساده اس.. من اسمش و گذاشتم پیتزای نونی.. وقتایی که حوصله آشپزی نداشته باشم درستش می کنم!
با سکوتش سرم و برگردوندم سمتش که دیدم داره با لبخند نگاهم می کنه..
– یعنی الآنم حوصله آشپزی نداشتی و با اجبار من این کار و کردی؟
با خجالت خندیدم و گفتم:
– نه.. منظورم اون نبود! میگم یعنی.. چون سریع حاضر می شه واسه همچین وقتایی هم خوبه.. الآن چون حس کردم خیلی باید گشنه باشی انتخابش کردم تا زود حاضر شه!
– درست فکر کردی..
جفتمون مشغول خوردن شدیم و زیاد طول نکشید تا اون تعریفی که انتظارش و داشتم از میران شنیدم که بعد از خوردن اولین گاز گفت:
– چقدر خوشمزه شده..
– نوش جان!
– به منم یاد بده تا اگه یه موقع.. مثل الآن تو بی حوصله بودم.. بتونم خودم و سیر کنم!
– عجب آدمی هستیا!
به لحن شاکی و دلخورم خندید و دستش و به سمت صورتم دراز کرد و مثل همیشه.. بدون برخورد خاصی.. فقط با پشت انگشت اشاره اش صورتم و لمس کرد و گفت:
– شوخی می کنم!
با این حرفش یه کم پررو بازی درآوردم و گفتم:
– حالا که انقدر حالت خوبه و شوخی می کنی.. دیگه لزومی نداره شب بمونم نه؟
حتی متعجب نشد از این حرف و سوالم و مثل همیشه با خونسردی جواب داد:
– نه لزومی نداره ولی اجازه هم نداری این وقت شب پات و از این خونه بیرون بذاری!
نگاه متعجبی به ساعت روی دیوار انداختم و گفتم:
– هنوز یازده نشده!
اینبار دیگه با چشمای گرد شده زل زد بهم و گفت:
– یه جوری میگی انگار یازده چه زمان مناسبیه برای بیرون رفتن! چرا نمی فهمی که من حتی با ساعت کاریت و برگشتنت اون وقت شب مشکل دارم و با فکرش عصبی می شم؟
با یاد اس ام اسی که به اون دختره فرستاد و هنوز بابت اون جمله «یه آژانس بگیر..» اول پیامش یه کم احساس حسادت می کردم گفتم:
– خب.. منم مثل یلدا.. یه دختر تنهام که می تونم این ساعت شب آژانس بگیرم و برم! مگه خودت بهش نگفتی آژانس بگیر و بیا.. یا همین الآن که با آژانس برگشت خونه اش. پس اشکالی نداره!
نگاه سرزنشگری بهم انداخت و یه گاز دیگه به نون توی دستش زد و بعد از قورت دادنش گفت:
– تو خودت و با یلدا مقایسه نکن!
– چرا؟ یعنی اون توانایی این و داره که اگه این ساعت اتفاقی براش افتاد از پس خودش بربیاد.. ولی من ندارم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
انقدری کوتاه بود که اصن حتی بیشتر از دوتا دیالوگ بین نقش اصلی ها در و بدل نشد😐