رمان تارگت پارت 63 - رمان دونی

 

درین واقعاً داشت بهم ثابت می کرد که فرق داره و این شاید توی اصل ماجرا.. تغییری ایجاد نکنه ولی.. همیشه یه گوشه ذهنم باقی می مونه که تنها آدم متفاوت زندگیم.. با بدترین شکل ممکن کنارمه جوری که نمی تونم اونطوری که باید و شاید.. اونطوری که همیشه دلم می خواست.. از حضورش بهره ببرم!
نمی دونم.. بالاخره همین حضور و کاری که می خواستم باهاش بکنم هم یه سود بود برای من.. برای ادامه مسیرم.. برای راحت تر زندگی کردن بقیه سال های عمرم.. یه چیزی که بالکل فرق داشته باشه با پونزده سال جهنمی و گند گذشته!
خیلی سریع ذهنم هشدار داد که ادامه دادن این بحث اصلاً به صلاح نیست.. اونم منی که از دیشب تا حالا زیادی داشتم می لغزیدم و این دردا و اتفاقات پیش بینی نشده.. داشت من و از موضع قدرت پایین می کشید.
پس بهتر بود هرجا حس کردم احساساتم زیادی داره قاطی قضیه می شه.. تو اولین دور برگردون دور بزنم و مسیرم و عوض کنم!
– امروز کلاس نداری؟
با این حرف نگاهی بهم انداخت و با ذوق گفت:
– داشتم.. ولی صبح فهمیدم تشکیل نمی شه.. افتاد فردا! یه بار شانس باهام یار شد! البته ظهرم یه کلاس دیگه دارم ولی زیاد مهم نیست!
دلم یه لحظه.. فقط یه لحظه خیلی کوتاه براش سوخت.. وقتی که گفت یه بار شانس باهام یار شد.. حق داشت.. این دختر انگار هیچ شانسی از زندگی نبرده بود و آخرین و بزرگترین بدشانسیش هم من بودم!
– خب پس به کلاس بعدیت می رسی!
– گفتم که اون زیاد مهم نیست.. نمی خوام برم.. لباسای دانشگاهیمم همراهم نیست.. مهم کلاس صبح بود که شکر خدا تشکیل نمی شه!
– حالا چرا انقدر خوشحالی؟
– چون اگه تشکیل می شد.. بازم با تاخیر می رسیدم.. اون موقع دیگه حسابم با کرام الکاتبین بود!
– چند دقیقه تاخیر مگه چه اهمیتی داره؟ از اون شاگردای اعصاب خورد کنِ منضبطی؟
– اتفاقاً نه! تاخیرم واسه این استاد به خصوص زیادی اهمیت داره و من واقعاً نمی فهمم چرا باید سر کلاس استادی که از روز اول ثابت کرد با من لجه و بیشترین گیر و به غیبت و تاخیر میده.. هربار دیر برسم! به خدا می دونم انرژی منفی میده که اینجوری می شه وگرنه من معمولاً آن تایمم! هفته پیشم دوستم یه نمایش واسه اش اجرا کرد تا بتونم یواشکی برم تو کلاس و چشمش به من نیفته..
یه قلپ از چاییش و خورد و یه لحظه ناراحتی کل اجزای چهره اش و تحت تاثیر قرار داد..
– بعضی وقتا به سرم می زنه حذفش کنم و ترم بعد با یه استاد دیگه بردارم.. چون می دونم با همین لجبازی کردن.. سر امتحان اذیتم می کنه..

– مگه ترم آخر نیستی؟
– نه.. به خاطر سرکار رفتنم یه سری از واحدا رو نتونستم بردارم.. باید یه ترم دیگه برم!
سری تکون دادم و کانال زدم به موضوعی که تو جمله قبلیش توجهم و جلب کرد..
– چرا استادت باهات لجه؟
– چی بگم؟ همون قدر که تو می دونی منم می دونم!
– شاید اشتباه می کنی!
– نه.. همه بچه ها فهمیدن با من یه مشکلی داره.. ولی معلوم نیست چیه!
چاییم و سر کشیدم و لیوان خالی و گذاشتم رو میز..
– شاید دلش بخواد مثل سمیع یه کم گوش مالیش بدم.. هان؟ من نمی ذارم کسی تو رو به خاطر چند دقیقه تاخیر راه نده یا بخواد بندازه و از اون درس محروم شی!
– نه ولش کن.. اتفاقاً اونم مثل سمیع از قبل اولتیماتوم داده بود که دیگه نه غیبت نه تاخیر و قبول نمی کنه! چاره ای ندارم.. ولی واقعاً به زور سر کلاسش می شینم.. این یه روز در هفته ای که باهاش کلاس دارم خیلی استرس می گیرم.. خدا رو شکر امروز تشکیل نشد حداقل تا فردا یه کم آمادگی پیدا می کنم.. در ضمن اگه تشکیلم می شد.. اون موقع که بیدار شدمم می تونستم خودم و با چند دقیقه تاخیر برسونم ولی..
با سکوتش و دست دست کردن تو جواب خودم و یه کم رو میز خم کردم و گفتم:
– ولی؟
نیم نگاهی خجالت زده بهم انداخت و دوباره سرش و انداخت پایین..
– دلم نیومد.. با این حال و روز تنهات بذارم! امروز که شرکت نمی تونی بری.. گفتم بمونم.. ناهارم برات درست کنم.. بعد از همینجا برم هتل! البته.. اگه مزاحم نیستم!
لبخند نسبتاً عمیقی رو لبم نشست و تکیه دادم به صندلی.. دیگه یواش یواش داشت قلقش دستم می اومد! حالا دیگه خوب فهمیده بودم که هرچیزی.. فقط بار اول براش سخته و مثل تابو می مونه.. همینکه یه بار انجامش داد.. از دفعات بعد با میل خودش.. بدون اصرار من این کار و می کنه و این مسئله.. تو ادامه راهم خیلی به کارم می اومد!
– نظر خودت چیه؟ مزاحمی؟
– نمی دونم خب.. گفتم شاید.. کسی بخواد بیاد.. که نخوای من و ببینه!
– من کسی و ندارم!
– هیچ کس؟
نگاهم به چشمای گشادش افتاد.. با اینکه می تونستم هیچ وقت دیداری بین این آدم و تنها کسی که توی زندگی برام مونده بود اتفاق نمی افته گفتم:
– فقط یه عمه دارم.. خیلی با هم در ارتباط نیستیم!

مکثی کردم و برای اینکه ناحقی نشه ادامه دادم:
– تو اون.. سال های تنهاییمم.. فقط عمه ام بود که بیشتر از بقیه بهم سر می زد و توجه نشون می داد.. واسه همینه که هنوز.. هرچند کم و گهگدار.. نگهش داشتم واسه خودم!
– خوبه!
فقط نگاهش کردم که خودش توضیح داد:
– منظورم اینه که.. خوبه یکی و نگه داشتی و.. سعی نمی کنی مثل خیلیا.. انتقام تنهاییات و.. که حالا باعث و بانیش.. هرکسی بوده رو.. از بقیه بگیری!
پوزخند محوی زدم و نگاهم و ازش گرفتم! یعنی چه عکس العملی نشون می داد اگه می فهمید که من دقیقاً دارم همین کار و می کنم..
داشتم انتقام می گرفتم از یکی که شاید.. کمترین نقش و توی بدبختی های من داشت و خودش این و نمی دونست.. ولی.. دنیا همینه دیگه.
همیشه که قرار نیست همه آدما خوبی کنن.. بالاخره این جهان.. به آشغالی مثل منم احتیاج داره.. تا روی خوب بقیه آدما.. بیشتر به چشم بیاد!
با یاد قصه ای که دیشب قبل از خواب برام تعریف کرد و اونم تقریباً شباهت داشت به بلایی که قرار بود سرش بیارم گفتم:
– مثل شهریار؟
نگاه متعجبی بهم انداخت که گفتم:
– تو قصه دیشبت!
– آهان! آره دقیقاً! اونم انتقام زنش و.. از او همه دختر بی گناه گرفت!
– تهش چی شد؟ خوابم برد.. بقیه اش و نشنیدم!
– هیچی دیگه! شهرزاد و قصه هاش.. جوری جا باز کردن تو دل شهریار.. که این قصه گفتن هزار و یک شب طول کشید.. یعنی تقریباً سه سال.. تو این سه سال سه تا پسرم برای شهریار آورد و با محتوای قصه هاش.. یه کاری کرد تا کینه و بدی و سیاهی.. از دل شهریار بیاد بیرون و آدم بهتری بشه! یعنی با هوش و ذکاوتش.. یه کاری کرد که هم زهر انتقام از وجود شهریار پاک شد.. هم خودش زنده موند!
از جام بلند شدم و پشت سر منم درین بلند شد..
– اینا همه اش قصه اس.. تو واقعیت.. هیچ مردی تا این اندازه اسیر قصه گفتن یه زن نمی شه.. طوری که زخم روی دلش و.. درد خیانت و انتقامی که می خواست بگیره رو به کل فراموش کنه!
شونه ای بالا اندخت و حین جمع کردن وسایل صبحونه لب زد:
– می دونم شاید همه اینجوری نباشن.. ولی قصه ها هم.. کم و بیش از روی زندگی واقعی آدما نوشته می شه.. شایدم زیادی رویاگونه باشه ولی حداقل من یه نفر نظرم اینه که.. اگه نمی شه جلوی رشد آدمایی امثال شهریار و گرفت.. حداقل خدا برای هرکدومشون.. یکی مثل شهرزاد به وجود بیاره.. که بالاخره بدی هاشون یه جایی ریشه کن بشه و قلبشون صاف!

همونطور خیره به صورتش.. آروم عقب عقب رفتم و با تکیه به کانتر وایستادم.. یعنی واقعاً این دختر تا این حد نادون بود که بخواد همچین رویایی داشته باشه؟
اگه قرار بود همه چیز انقدر قشنگ.. مثل قصه ها پیش بره که دیگه هیچ آدم پلیدی تو دنیا پیدا نمی شد.. همه چیز گل و بلبل بود و هیچ غمی وجود نداشت!
غیر از اون.. خدا انقدر بیکار نیست که به ازای هر بنده قصی القلبش.. یه آدم رئوف و باهوشم پیدا کنه که بتونه با سیاست اون و رام خودش کنه!
حداقل از بابت خودم مطمئن بودم که اگه قراره شهریار این قصه ای که تو گذشته توسط چند نفر دیگه شروع شده و حالا من دارم ادامه میدمش باشم.. این دختر محاله که شهرزادم باشه!
– به چی فکر می کنی؟ اینکه واقعاً این آدما وجود دارن یا نه؟
نفسی گرفتم و نگاه خیره ام و از روش برداشتم..
– درباره وجهه پست فطرت شهریار.. که مطمئنم وجود داره! شاید از هر ده نفر تو دنیا.. هفت یا حتی هشتاشون به اندازه اون رذل و خودخواه باشن ولی.. دختری مثل شهرزاد.. دیگه نیست! هیچکس حاضر نمی شه با کسی که قصد جونش و داشته.. زیر یه سقف زندگی کنه و تلاش کنه واسه بیرون کشیدن زهر انتقام از دلش.. شهرزاد دنیای امروز.. بعد از اینکه فهمید دل شهریار برای خودش و قصه هاش رفته.. یه شب تو خواب خفه اش می کنه و انتقام همه اون دخترا رو ازش می گیره! یا نه.. چرا اون موقعیت و از دست بده؟ یه آتو ازش گیر میاره و با همون آتو میخش و حسابی می کوبه و خودش می شه ملکه دنیا.. اون یارو هم می شه نوکرش!
– فکر نمی کردم انقدر دیدت نسبت به آدما.. نسبت به زنا منفی باشه!
با این حرف تازه حواسم به نگاه بهت زده اش جمع شد و به خودم اومدم. انگار چند دقیقه ای از نقشم خارج شده بودم و داشتم خود واقعیم و ذهنیتی که نسبت به آدما به خصوص جنس مونث دارم به نمایش می ذاشتم و این اصلاً خوب نبود..
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمتش..
– اگه دیدم منفی نبود که.. جذب تو و همه تفاوتای وجودت نمی شدم. اهل قضاوت بیخود نیستم.. ولی چیزی و که با چشم خودم دیدم.. دیگه تا آخر عمر نمی تونم از تو سرم بیرون کنم و ذهنیتم و تغییر بدم!
– یعنی.. واقعاً همچین دخترا و زنایی تو زندگیت دیدی؟ که بهت نارو زدن و چه می دونم.. خیانت کردن؟
نگاهم بین چشمای گشاد شده اش جا به جا شد.. این مسئله انقدر براش غیر قابل درک بود که حالا این شکلی داشت به خاطرش تعجب می کرد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x