یه جورایی حرف خودم و به خودم برگردوند و من.. در حالیکه سعی می کردم به این فکر نکنم که چرا این حرف و زد یا اینکه اصلاً حواسش کجا بود.. خیره به تبلت منتظر موندم تا بالاخره سفارشش و داد و من قدم هام و به سمت آشپزخونه تند کردم..
خدا خودش امشب و به خیر بگذرونه با این استرس تموم نشدنی من و ضربان قلبی که به بیشترین سرعت و شدت خودش رسیده بود!
*
با رفتن میران محمدی و مهموناش.. نفهمیدم چه جوری لباسام و عوض کردم و حاضر شدم و زدم از هتل بیرون.. دیرم شده بود و از این ساعت به بعد خودمم یه جورایی وحشت می کردم که پام و تو خیابون بذارم و معمولاً انقدری شجاع نبودم که تا هر ساعت دلم بخواد بیرون از خونه باشم..
به خصوص تو این خیابون خلوتی که از یه ساعتی به بعد به ندرت توش پرنده پر می زد و از اونجایی که حتی به اسنپ هم اعتماد نداشتم.. ترجیح دادم قدم هام و به سمت آژانس سر خیابون که دیگه تقریباً صاحبش من و می شناخت و راننده های مورد اعتماد و چشم پاکش و همراهم می فرستاد.. هدایت کنم..
ولی هنوز انقدری از هتل دور نشده بودم که شنیدن صدایی قدم هام و شل کرد. انگار یه نفر تو تاریکی سر کوچه وایستاده بود و قبل از اینکه برگردم سمتش دوباره صداش به گوشم خورد:
– اینورم! خوشگل خانوم!
شنیدن همین حرف کافی بود تا به مزاحم بودن این آدم پی ببرم و قدم هام و تند که نه.. کاملاً بدوئم سمت سر خیابون ولی.. انگار به همین راحتی که فکر می کردم نبود و اون آدمم قصد بیخیال شدن نداشت که دو سه قدم بیشتر نرفته از پشت کشیده شدم و دستی که روی دهنم نشست اجازه جیغ زدن و کمک خواستن و ازم گرفت!
با این حال ساکت نموندم و تو همون حالی که نمی دونستم کجا ولی داشتم به عقب کشیده می شدم شروع کردم به تقلا و حتی گاز گرفتن دست کثیفی که دور دهنم نگه داشته بود ولی.. از زوری که داشت مشخص بود که این فشارهای کوچیک من هیچ تاثیری روش نداره!
در عین حال که به خاطر فشار دستش دور دهنم داشتم خفه می شدم.. از قلبی که داشت سینه ام و می شکافت فهمیدم که چیزی به سکته کردنم نمونده و انگار.. زندگی همین امشب.. تو همین نقطه دیگه برام تموم می شه!
کم نداشتم مزاحم هایی که تا یه مسیری دنبالم می اومدن و بعد که می دیدن قرار نیست بهشون پا بدم راهشون و می گرفتن و می رفتن ولی.. تا حالا پیش نیومده بود یه نفر اینجوری خفتم کنه و با احتمال قطع به یقین بخواد.. دخلم و بیاره!
من و تا همون کوچه خلوتی که توش وایستاده بود کشوند و تازه اونجا با حرفا و سر و صداهای دیگه فهمیدم باید اشهدم و بخونم.. طرف یه نفر نبود که یه احتمال ناچیز واسه فرار کردنم از دستش وجود داشته باشه.. چند نفر بودن و من.. واسه خلاص شدن.. فقط و فقط به یه معجزه احتیاج داشتم!
– دخل و دون کیفش و بریز بیرون ببینم چی توش هست!
با این حرف بیشتر تقلا کردم و مشت لگد پروندم و جیغ هایی که خفه بود و بی صدا کشیدم ولی بازم فایده ای نداشت و همه وسایلم تو یه چشم بهم زدن پخش زمین شد..
گوشیم تو جیب مانتوم بود و هنوز پیداش نکرده بودن.. حتی پول نقد زیادی هم همراهم نداشتم و تنها چیز با ارزشم کارت عابر بانکم بود که توش همه موجودی و دار و ندارم و نگه می داشتم..
وقتی از گوشه چشم دیدم که یکیشون از بین وسایلم صاف رفت سراغ همون.. واسه چندمین بار دست دور دهنم و گاز گرفتم و اینبار انقدر محکم که بالاخره انگار یه دردی بهش رسید.. هرچند که چند برابرش و نصیب خودم کرد وقتی دستش و برداشت و با همون دست جوری کوبوند تو صورتم که همه چیز جلوی چشمم چرخ خورد و تا چند ثانیه حتی نمی تونستم صداهای اطرافم و درست و حسابی بشنوم!
چند قدم تلو تلو خوردم و قبل از اینکه بیفتم رو زمین دستی از پشت یقه مانتوم و گرفت و من و کشید بالا.. تو تاریکی کوچه و چشمایی که مدام تار می شد خوب نمی تونستم قیافه اش و تشخیص بدم ولی می فهمیدم که داره حرف می زنه و تو گوش من هیچی جز یه صدای زنگ ممتد شنیده نمی شد!
تا اینکه کم کم علائم حیاتیم برگشت و من با یه دم عمیق و بازدم لرزون به زندگی که نه به جهنمی که توش گیر افتاده بودم برگشتم و صدای نحسش و بالاخره شنیدم:
– کری عوضی؟ وقت لاس زدن نداریما! رمز این کارتت و میدی یا همینجا جرت بدیم؟
یقه مانتوم هنوز تو دستش بود و من همچنان در تلاش واسه خلاص شدن! به نفس نفس افتاده بودم و مطمئناً صدام به گوش هیچ کدومشون نمی رسید ولی باز زور خودم و زدم و نالیدم:
– ولم کنید.. ولم کنید.. ولم کنید!
از همون مانتوم تکون محکمی بهم داد و صداش و برد بالا..
– بنال سلیطه واسه من ادا در نیار!
قبل از اینکه بخوام تصمیم بگیرم تحت هیچ شرایطی حرف نزنم و رمز و نگم.. برق چاقویی تو دست یکیشون وسط اون تاریکی به چشمم خورد و آب دهنم و با وحشت قورت دادم..
توان بدنم لحظه به لحظه داشت بیشتر تحلیل می رفت و با اینکه حالا دیگه خودمم می خواستم واسه حفظ جونمم که شده حرف بزنم و رمز کارت و بگم تا دست از سرم بردارن.. قدرت تکلمی تو وجودم حس نمی کردم که بخواد چیزی رو به زبون بیاره!
فقط عین یه ماهی دهنم باز و بسته می شد.. شاید برای گرفتن اکسیژن.. شایدم برای به زبون آوردن حرف.. ولی تو هیچ کدوم موفق نشدم و کم کم چشمام سیاهی رفت!
زانوهامم شل شد و داشتم به سمت پایین کشیده می شدم که صدای قدم های پر شتابی از پشت سرم به گوشم رسید و صدای کسی که داد زد:
– چه خبره اونجــــــا؟
یکیشون هولزده و دستپاچه گفت:
– یکی داره میاد.. یکی داره میاد.. تیز برو موتور و بیار.. تا ما برسیم.. یالا!
صدای قدم ها نزدیک تر شد و همین باعث شد یارو من و از همون یقه مانتوم با تمام زورش به عقب پرت کنه و منی که تعادل نداشتم محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم و همزمان با بلند شدن ناله پر از درد و درموندگیم.. سر خوردم روی زمین..
حالا صدای دور شدن قدم های اونا بود که تو گوشم پر شد و با اینکه داشتم هشیاریم و از دست می دادم.. هنوز حواسم بود که اینجا جای خوبی واسه بیهوش شدن نیست و ممکنه چند دقیقه بعد یه نفر دیگه بیاد و همین بلا.. یا بلایی بدتر از این سرم بیاره!
واسه همین به زور لای چشمام و باز کردم تا موقعیتم و بسنجم.. ولی تاری دیدم قدرت تشخیصم و ازم گرفته بود.. تنها چیزی که می تونستم ببینم.. هیبت نسبتاً بزرگ کسی بود که چون درست از جلوی چراغ کوچه داشت بهم نزدیک می شد نور نمی ذاشت چهره اش و ببینم.. فقط.. بوی عطر آشناش تو مجرای تنفسیم پیچید و بوی سیگاری که اونم انگار.. قبلاً به مشامم خورده بود!
به شکل یه سایه بود.. سایه ای که رفته رفته بیشتر روم می افتاد.. سایه ای که حس می کردم اون لحظه بهش احتیاج دارم و خدا خدا می کردم واقعاً مثل یه سایه همراه و یاور باشه.. نه مثلِ.. مثل یه بختک.. یکی بدتر از این عوضیا.. که بیفته رو سر زندگیم و.. شیره جونم و بکشه بیرون!
×××××
روی پاهام جلوی دختره که چسبیده به دیوار از حال رفته بود.. نشسته بودم و واسه اطمینان از اینکه واقعاً بیهوشه یا خودش و زده به غش تکونش دادم..
– هی.. خانوم؟ بیداری؟
ریسک کردم و اسمش و صدا زدم چون مطمئناً به شنیدنش واکنش نشون می داد:
– درین؟
ولی نه! جدی جدی بیهوش شده بود! همه چیز درست پیش رفت! همه چیز همونجوری بود که طرح ریختم و برنامه ریزی کردم ولی.. نمی فهمیدم چرا از حال رفت! فقط به خاطر اینکه کوبیدش به دیوار.. یعنی.. یعنی انقدر زپرتی و بی جون بود؟
هنوز فکری به ذهنم نرسیده بود تا وقتی از جلوش بلند شدم و خواستم اونم بلند کنم که یه لحظه نور چراغ پشت سرم روی صورتش افتاد و من خشک شدم با دیدن کبودی و خونمردگی روی صورتش که مطمئناً جای دستای اون نره غول بی شاخ و دمه!
چه غلطی کرده بود؟ این.. این دیگه خارج از برنامه بود! حق نداشت روش دست بلند کنه.. اونم انقدر محکم که این شکلی از حال بره!
دیگه بیشتر از این تعلل نکردم تا فکرای توی سرم.. من و به سمت پشیمونی بکشونه.. فقط دولا شدم و دستام و سر دادم زیر بدنش و زیر لب غریدم:
– کثافت.. کثافت حرومزاده! دارم برات!
نفساش منظم بود و انگار فقط از ترس و ضعف غش کرده بود.. ولی خب.. هرکاری یه تاوانی داره! اون کسی که باید خون این دختر و تو شیشه می کرد من بودم.. نه کس دیگه!
تا کنار ماشین که سر کوچه پارک شده بود تو بغلم بردمش.. دختره وزنی نداشت.. از زور عصبانیت و فشاری که به خاطر سرپیچی از دستورم بهم وارد شده بود.. به نفس نفس افتاده بودم!
گذاشتم رو صندلی جلو و بعد از خوابوندن صندلی خواستم خودمم سوار شم که یه لحظه یادم افتاد کیف و وسایلش هنوز وسط کوچه پهنه..
در ماشین و بستم و برگشتم تو کوچه.. هرچی به چشمم رسید جمع کردم و ریختم تو کیفش و همینکه برگشتم با دیدن مردی که کنار ماشین وایستاده بود و از شیشه داشت داخل و نگاه می کرد.. به قدم هام سرعت دادم و با عصبانیت رفتم سمتش!
تو این وضعیت با این اعصابی که ازم خورد شده بود.. فقط سر و کله زدن با یه الدنگ دیگه رو کم داشتم.. نتونستم صبر کنم تا بهش برسم و همینکه نزدیکش شدم صدام و بردم بالا..
– هی آقا.. چی و داری دید می زنی اونجا؟
سریع برگشت و با دیدن من و عصبانیتم خودش و جمع و جور کرد و گفت:
– شرمنده من.. امممم.. قصدِ.. قصد مزاحمت نداشتم!
– ولی دقیقاً همین کار و کردی!
– نخیر بنده.. بنده این خانوم و می شناسم!
ابروهام پرید بالا و حین انداختن کیفش رو صندلی عقب ماشین لب زدم:
– جداً؟ از کجا؟
نفس کلافه ای کشید و گفت:
– می شه قبلش شما بگید چی شده؟ اتفاقی افتاده براشون؟
یه قدمیش وایستادم و دستام و تو جیب شلوارم فرو کردم.. طی تحقیقات و تعقیب و گریزام تا حالا با این یارو برخورد نداشتم.. حالا یهو از کجا پیداش شده بود؟
– من هنوز نفهمیدم با کی طرفم!
– من.. باهاشون.. یعنی قرار بود که با هم…
کاملاً مشخص بود که دست و پاش و گم کرده و خب.. با توجه به سن و سالش که بالا میزد.. همچین چیزی بعید و عجیب بود.. هرچند این نگاه خیره و طلبکارانه منم.. مزید بر علت شده بود روی این دستپاچگیش..
تا اینکه یه کم به خودش اومد و اخماش رفت تو هم..
– منم مایلم اول شما خودتون و معرفی کنید.. تا جایی که بنده می دونم.. یعنی همونطور که خودشون گفتن.. کسی تو زندگیشون نیست.. نه دوست پسری.. نه نامزدی..
پوزخندی زدم و سرم و به تایید تکون دادم..
– دقیقاً همون چیزی که من می دونم!
– ما قرار گذاشتیم که با هم آشنا بشیم..
نمی دونم قیافه ام اون لحظه چه شکلی شده بود.. ولی مطمئناً تاثیر لازم و روی طرف مقابل داشت که یارو هول کرد و به خیال اینکه من جدی جدی یه نسبتی باهاش دارم گفت:
– البته.. فقط به صورت نمایشی.. یه جورایی توافق کردیم! الآنم.. جلوی در هتل با هم قرار داشتیم پس.. اگه اجازه بدید من…
دستش که به سمت دستگیره ماشین دراز شد سریع مچ دستش و گرفتم و با خشونت کشیدمش عقب..
– چی باعث شده که فکر کنی من می ذارم دستت به نامزدم بخوره؟
با این حرفم وا رفت و مچ دستش و از لای انگشتام درآورد..
– من فکر نمی کردم که ایشون نامزد داشـ… یعنی خودشون گفتن که..
– الآن دیگه فهمیدی!
انقدر هالو و ساده بود که حتی نخواست مطمئن بشه.. من هیچ اطلاعاتی بهش نداده بودم که بخواد اطمینان حاصل کنه از اینکه جدی جدی نامزدشم.. ولی خیلی سریع ترسید براش دردسر درست بشه از رابطه داشتن با یه زن متاهل که سرش و چند بار به تایید تکون داد و با یه عذرخواهی زیر لب راه افتاد سمت ماشینش که بالاتر از ماشین من پارک شده بود!
تا وقتی سوار شد همونجا وایستادم و نگاهش کردم و وقتی دیدم هنوز راه نیفتاده رفتم سمتش.. چند ضربه به شیشه ماشین زدم و وقتی شیشه رو پایین کشید گفتم:
– این بند و بساط نمایش و توافقی که گفتی بود؟
سرش و که به تایید تکون داد دستم و بردم داخل و چند ضربه به شونه اش زدم..
– جمعش می کنی! به سلامت!
مشخص بود که هم عصبانیه و هم شرمنده.. ولی دیگه حرفی نزد و فقط پاش و گذاشت رو گاز و رفت.. منم پوزخندی به شرف و غیرتی که گذاشت این دختر اینجا با من تنها بمونه زدم و راه افتادم سمت ماشین!
دختره احمق بین همه پیامبرا.. جرجیس و انتخاب کرده بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه یه پارت طولانی به عنوان عیدی بزارید
میشه یه پارت عیدی بزارید
خیلی خوبه رمانت
اما بیشتر پارت بزار اگه اینجوری پارت گذاری کنی خب رمانت خیلی دیر تموم میشه
برای بعضی از رمان ها یه پارت عیدی گذشتین میشه برای این رمان هم یه پارت عیدی بزارید
برای بعضی از رمان ها یه پارت عیدی گذشتین
میشه برای این رمان هم یه پارت عیدی بزارید