اونم بالاخره از بهت حرفم در اومد ولی خیلی سعی داشت که خودش و نبازه..
– بر فرض که که از همه چی خبر دارم.. بر فرض اینهمه نقشه و نمایشی که گفتید کار من باشه.. که چی؟ بعدش قراره چی بشه؟
ذهنش و از کاری که قصد داشتم انجام بدم منحرف کردم و فقط گفتم:
– اقدام کردن از طریق قانون اولین کاریه که انجام میدم.. بعدش سر فرصت می شینیم و با همدیگه صحبت می کنیم تا بفهمم اینهمه کینه و دشمنی شما.. نسبت به نامزد من از کجا میاد!
پوزخندی زد و درحالیکه دیگه نمی خواست نفرتی که شک نداشتم از درین داشت و حالا تو نگاهش به من هم نمود پیدا کرده بود و مخفی کنه گفت:
– اجازه بدید جناب.. یکی یکی.. اول شما ببین پیش اون قانونی که ازش حرف می زنی.. می تونی حرفت و ثابت کنی یا نه.. بعدش به مراحل دیگه فکر کن!
یه جوری مطمئن حرف زد که باورم شد اگه بخوام قانونی پیش برم دستم به جایی بند نمی شه و نه مسئول اون نشریه.. نه حتی اون نگهبان حاضرن به چیزی شهادت بدن و سر آخر همه به این نتیجه می رسن که درین تصادفی اونجا گیر افتاده..
ولی خب.. منم که قصد نداشتم از قانون کمک بگیرم و فقط برای اینکه یه چیزی گفته باشم این حرف و زدم.. واسه همین سرم و به تایید تکون دادم و حین عقب رفتنم لب زدم:
– حق با شماست.. متاسفانه دلیل و مدرکی که گفته هام و ثابت کنه ندارم.. ولی درباره اون پیشنهادم واسه حرف زدن و فهمیدن علت این کینه و دشمنی.. فکر کن جناب تقوی.. فعلاً با اجازه!
روم و برگردوندم و رفتم سمت در دانشگاه و دیگه بهش مهلت ندادم تا از بهت این تغییر عقیده یهوییم دربیاد و بخواد حرفی بزنه..
حال و حوصله دهن به دهن گذاشتن با این آدمایی که فکر می کردن خیلی زرنگن ولی دوزار بارشون نبود و نداشتم.. اونم وقتی می تونستم از یه طریق دیگه حالشون و بگیرم و بیخودی وقتم و حرومشون نکنم!
کنار ماشینم که جلوی ورودی دانشگاه پارک کرده بودم وایستادم.. از درین و دوستش خبری نبود.. نمی دونستم هنوز نرفتن یا وقتی داشتم با تقوی حرف می زدم رفتن خونه.. ولی من دیگه حوصله دیدن اون دختره هم نداشتم.. این چند روز بیش از اندازه با هم برخورد داشتیم و وقتش بود که یه کم ریکاوری کنم بعد دوباره برم سراغش..
همینطور که نگاهم و به سر و ته خیابون برای پیدا کردن ماشین رحیم می چرخوندم گوشیم و از تو جیبم درآوردم و شماره اش و گرفتم..
همون موقع ماشین تقوی از ورودی دانشگاه بیرون اومد و رفت سمت خیابون اصلی..
– بله آقا؟
– دیدیش؟ پرشیای سفیده.. پلاکشم دوازده سین ایران چهل و چهار!
– بله آقا همین الآن دیدمش.. خیالت راحت!
در ماشین و باز کردم و سوار شدم..
– کارت و تمیز انجام بده.. یادت نره دفعه پیش سر جریان ترسوندن اون دختره آخرین اشتباهت و انجام دادی.. دیگه جایی برای آوانس نداری!
– حواسم هست! همونجوری که می خواید پیش میرم!
– اوکی خبرش و بده!
گوشی و انداختم رو کنسول و ماشین و به حرکت درآوردم و از همونجا پام و گذاشتم رو گاز..
دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود و اگه تا کمتر از یک ساعت دیگه.. خودم و به حموم اتاق و بعد به تخت خواب نمی رسوندم از شدت فشاری که روم بود حتماً یکی و می کشتم!
اون موقعی که تصمیم گرفتم نزدیک این دختره بشم.. فکرشم نمی کرد انقدر دردسر با خودش به همراه داشته باشه.. وگرنه حتماً تو روند برنامه هام.. تجدید نظر می کردم!
×××××
خسته از روز پر درگیری که هنوز ادامه داشت و خوابی که تمام اعضای بدنم و درگیر کرده بود و اون یک ساعت و نیم چرت زدن تو اتاق آفرین هم نتونست چیزی از شدتش کم کنه.. در ماشین میران و باز کردم و سوار شدم..
– سلام..
– سلام خـــانوم.. خوبی؟
با صدای سرحالش و اون خانوم کشیده ای که با هربار شنیدنش یه چیزی تو دلم فرو می ریخت بعدِ بستن کمربندم سرم و به سمتش چرخوندم..
برعکس من که به مراتب از صبح داغون تر و متلاشی تر بودم.. میران حسابی به خودش رسیده بود و هم ظاهرش تر و تمیز تر شده بود و هم اثری از خستگی صبح تو چشماش دیده نمی شد!
خب اینم از فواید.. شغل ریاست بود که برای کسی کار نمی کرد و مجبور نبود سر ساعت مشخص سر کارش حاضر بشه..
با اینکه لباسای منم میران همین امروز از اون پاساژ لوکس خرید و از جنس پارچه و دوختش می شد تشخیص داد که برندش اصله ولی.. چشمم بدجوری گیر کرده بود رو شلوار تنگ و طوسی میران و پیراهن سرمه ایش با اون آستین های همیشه تا زده که ساعد خوش ترکیب دستش و اون موهای مشکی روش که هرچی به مچ می رسید کم پشت تر می شد و به نمایش می ذاشت..
میران چند روز پیش از پیدا بودن ساق پای من گله کرده بود.. حالا مسخره می شد اگه منم بهش می گفتم دلم نمی خواد آستیناش و این شکلی تا بزنه تا با این یه تیکه از دستش و اون رگای بیرون زده که خودمم نمی فهمیدم چرا انقدر برام خاص شده دلبری نکنه؟
به زور نگاهم و گرفتم و جواب دادم:
– مرسی.. تو خوبی؟ ببخشید معطل شدی.. پنجشنبه ها رستوران غلغله می شه.. همینجوریشم سمیع کلی چپ چپ نگاهم کرد وقتی دید حاضر شدم و دارم میام!
– بیخود چپ چپ نگاه کرد.. تو باید به محض تموم شدن ساعت کاریت بیای بیرون.. اینکه رستوران شلوغه یا خلوت به تو مربوط نمی شه!
– آخه من همینجوریشم زودتر از بقیه میام.. این ساعت تازه مشتری ها واسه شام میان رستوران و بعضی روزا خیلی شلوغ می شه.. ولی بقیه پرسنل اکثراً راهشون نزدیک تر از منه و بیشتر هم بمونن مشکلی نیست.. بعضیا هم کلاً از شهرستان میان و تو خوابگاه همین هتل می مونن.. منم شانس آوردم که با این شرایط استخدام شدم!
– هرچی.. بالاخره تو قرارداد ساعت کاریت اینه.. قانوناً لزومی نداره بیشتر بمونی!
– اگه همه انقدر آداب دون و منضبط بودن که این کشور گلستون می شد!
– یعنی اون روزایی که من نبودم و مجبورت نمی کردم بیای بیرون.. تو تا هر وقت رستوران خلوت بشه می موندی و بعد برمی گشتی خونه؟
انقدر این مسئله برای مایی که در به در دنبال کار بودیم و تحت همچین شرایط پیش پا افتاده ای نمی خواستیم و نمی تونستیم که شغلمون و از دست بدیم عادی بود که بلافاصله جواب دادم:
– آره!
دیدم که اخماش تو هم فرو رفت.. احتمالاً می خواست باز من و سرزنش کنه و بگه چرا انقدر بهش رو دادید که همچین خواسته هایی ازتون داشته باشه یا اینکه اون به شما احتیاج داره و این حرفای شعارگونه..
ولی من مهلتش و ندادم.. توضیح بعضی چیزا.. به آدمی مثل میران که شاید شنونده خوبی بود ولی وضعیت یکی مثل من و هیچ وقت نمی تونست درک کنه کار راحتی نبود..
واسه همین قبل از شنیدن این حرفاش گفتم:
– حالا اینو ول کن.. باورت می شه سمیع در جواب عذر و بهونه ای که واسه غیبت دیروزم آوردم فقط سرش و تکون داد و هیچی نگفت؟
برعکس عصبانیت چند لحظه پیشش اینبار یه لبخند کج روی لبش نشست و گفت:
– معلومه که باورم می شه..
– ولی من داشتم شاخ در میاوردم.. بقیه بچه ها هم همینطور.. آخه همیشه روز بعد از اینکه یه نفر مرخصی بگیره پدرمون و در میاورد.. حالا من بدون اطلاع یه روز کامل نبودم اون وقت سمیع حتی…
یه لحظه مکث کردم و با فکر به اینکه این سکوت میران زیادی خونسردانه اس و انگار از قبل همه حرفای من و می دونست با بهت لب زدم:
– تو.. تو باهاش حرف زدی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمانت خیلی خوبه قشنگ داری مرحله به مرحله عاشق شدن میران و توصسف میکنی ولی پارت هات کوتاهه
رمانش قشنگه ولی بهتر این میتونه باشه یکی از نویسنده ها کانال زده بود کلی عکس از شخصیت ها فیلم و عکس و حتی از مکان هایی ک میرفتن یا توصیف میکرد تو رمان باز عکس میفرستاد
بنظرم رمان اینطور خیلی جذاب تر میشه
دلم براش میسوزه گناه داره