رمان تارگت پارت 92 - رمان دونی

 

تا اینکه بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم:
– من واقعاً متوجه نمی شم زن دایی.. یعنی الآن من باید به خاطر دو شب موندن خونه دوستم بازخواست بشم؟ حرف اصلیتون که به خاطرش اینجوری دارید محاکمه ام می کنید اینه؟
صدام واسه گفتن همین دو تا جمله می لرزید.. میران کجا بود که واسه من از اعتماد به نفس حرف بزنه.. من حتی از حق خودم نمی تونستم دفاع کنم و بگم به سنی رسیدم که خودم تشخیص بدم که کجا برم و کجا بمونم و احتیاجی به آقا بالاسر ندارم.
تا اینکه داییم جواب داد:
– محاکمه نیست دایی جان.. حرف فریده فقط اینه که وقتشه یه تصمیم اساسی بگیری واسه زندگیت.. ربطی هم به این مسائل و شب موندن خونه دوستت نداره. بالاخره به سنی رسیدی که باید یه فکرای جدی تری برای زندگیت داشته باشی..
تو دلم گفتم تصمیم اساسی برای زندگی من.. یا برای اون خونه قوطی کبریت طبقه بالا که انقدر واسه اتون عزیز و خواستنی شده؟
ولی به زبون نیاوردم.. یعنی فرصتش و نداشتم چون زن دایی سریع حرف دایی رو ادامه داد و گفت:
– البته اگه بهت برنمی خوره و مثل دفعه قبل ما رو سکه یه پول نمی کنی!
آب دهنم و قورت دادم و نگاه منتظرم و بین جفتشون جا به جا کردم.. دفعه قبل گفتن زن دایی فقط یه چیزی رو داشت تو ذهنم یادآوری می کرد.. اونم چیزی که اصلاً دلم نمی خواست دوباره تکرار بشه.. یه تجربه مسخره مثل اون پسره.. علیرضا!
– جریان چیه؟
زن داییم یه کم از اون لحن تندش فاصله گرفت و اینبار با ملایمت جواب داد:
– خانوم بیگ زاده رو که می شناسی؟ دیروز اومد باهام حرف زد.. تو رو برای یکی از آشناهاش پسندیده.. عکستم نشونشون داده.. پسره و مادر و خواهرشم راضی بودن.. منم درباره اشون با داییت حرف زدم.. داییتم اجازه داد که فردا شب بیان تا از نزدیک باهاشون آشنا شیم!
دستای یخ زده ام و تو هم قفل کردم و لبم و محکم به دندون گرفتم.. جوری تیر خلاص و زد که حتی نتونستم جا خالی بدم و به کل فلجم کرد!
به همین راحتی؟ با این خواستگارایی که من نه دیده و نه می شناختمشون و نه اصلاً دلم می خواست که بشناسمشون می خواستن من و دک کنن از این خونه؟
خدایا من چقدر باید بدبخت باشم.. که افسار زندگیم دست دو نفری باشه که با چشم بسته فقط سعی دارن من و بفرستن خونه یکی دیگه.. بدون اهمیت به اینکه اصلاً اون آدم کیه و چیکاره اس و به درد من می خوره یا نه.. عشق و علاقه پیشکش!

بازدم لرزونم و به شکل آه بیرون فرستادم و اشک تو چشمام جمع شد.. اگه زن دایی رک و مستقیم بهم می گفت که ما سوییت طبقه بالا رو می خوایم و تو زودتر تخلیه اش کن و به فکر یه جای دیگه واسه خودت باش.. خیلی بیشتر به مذاقم خوش می اومد و سر بلند تر می شدم.. تا اینکه بخوان اینجوری شخصیت من و با پیدا کردن خواستگار پایین بیارن.
حتم داشتم که این خواستن از طریق خانم بیگ زاده مطرح نشده و زن دایی توی جلسات قرآنیشون.. انقدر از حضور من توی این خونه نالیده و انقدر پای ثواب و گناه و وسط کشیده به خاطر بودن من و صدرا تو یه ساختمون.. که دوستاش یه لیست از پسرایی که توانایی بیرون کشیدن من و از این خونه دارن تهیه کردن و حالا زن دایی داره طبق همون لیست دونه دونه پیش میره تا بالاخره یکیشون به سرانجام برسه!
هیچ تلاشی برای مخفی کردن اشک چشمام نکردم و خیره تو چشمای زن داییم که منتظر دیدن عکس العمل من بود تا جواب های آماده بعدیش و تحویلم بده پرسیدم:
– من.. من ازتون شوهر خواستم زن دایی؟
– وا! چه ربطی داره؟ اینهمه دختر که چپ و راست براشون خواستگار میاد.. مگه همه اشون شوهر می خوان.. خیلیا همون خواستگار باقی می مونن و جواب رد می گیرن.. چرا بزرگش می کنی؟ چی می شه مگه یه نفر بیاد و ما باهاش آشنا بشیم؟
– من حتی اون آدم و نمی شناسم.. حتی یه بار ندیدمش.. قبل از اینکه بهشون اجازه بدید که بیان یه کلمه هم با خودم مشورت نکردید.. حتی از من اجازه نگرفتید و سرخود عکس من و بهشون دادید.. کجای دنیا رسمه اینجوری خواستگاری اومدن؟ غیر از اینه که…
لبام و بهم دوختم و چشمام و محکم بستم.. اگه ادامه می دادم هم بغضم می ترکید هم حرفی که اصلاً دلم نمی خواست به زبون بیارم و مطرح می کردم و می گفتم همه این کارا واسه اینه که من و زودتر از این خونه بیرون کنید.. چون هیچ بعید نبود بعدش زن داییم بزنه به سیم آخر و بگه درست فکر کردی!
اون موقع من یه بدبخت و آواره به تمام معنا می شدم که نه می تونستم با خیال راحت تو این خونه زندگی کنم و نه.. جایی و داشتم که برم!
داییم بود که انگار دلش سوخت واسه لرزش پر از بغض صدام و گفت:
– دایی جان.. چرا یه جوری حرف می زنی انگار همه چیز تموم شده و ما فقط معطل امضای تو پای سند ازدواجیم؟ خب هر ازدواجی باید از یه جایی شروع بشه یا نه؟ این مراسمم واسه همینه! اصلاً اسمش و نذار خواستگاری.. بذار مراسم معارفه که هر دو طرف با هم بیشتر آشنا بشن.. هم ما اونا رو بشناسیم.. هم اونا ما رو.. هم شما دو تا با همدیگه حرف بزنید و ببینید اصلاً به درد هم می خورید یا نه. کسی قرار نیست مجبورتون کنه که بلافاصله برید سر خونه و زندگی خودتون.. اگه جفتتون راضی بودید یه مدت وقت می خوایم ازشون تا با هم تلفنی یا تو رستورانی جایی حرف بزنید و سنگاتون و وا بکنید!

من اون لحظه چیزی جز یه تیکه یخ نبودم و قاعدتاً حرفی هم نمی تونستم بزنم.. چی می گفتم؟ اینکه اصلاً قصد ازدواج ندارم؟ واسه همچین آدمایی.. همچین حرفی اصلاً قابل قبول بود که من بخوام به زبون بیارمش؟
زن داییم بود که با آب و تاب بیشتری توضیح داد:
– والا ما هم انقدری سرمون می شه که در خونه امون و به روی هرکسی باز نکنیم. تو دختر این خونه ای درین جان.. هیچ وقت حاضر نمی شیم دستت و بذاریم تو دست کسی که سرش به تنش نمی ارزه.. اگه دیدی قضیه رو با داییت مطرح کردم و اونم اجازه داده.. واسه اینه که شرایط پسره طبق چیزایی که شنیدیم خوبه.. یه مغازه دو دهنه بزرگ لباس زنونه فروشی داره.. از اونا که هرماه میره ترکیه کلی جنس میاره.. خانوم بیگ زاده می گفت یه خونه هم تو ترکیه داره و بعضی وقتا چند ماه چند ماه اونجا می مونه. وضعش خوبه.. تو این زمونه هم اصلی ترین معیار برای ازدواج باید همین باشه.. کاری به بقیه چیزا نداشته باش. همینکه خیالت راحت باشه که طرف دستش به دهنش می رسه و آینده ات تامینه.. از نظر من کافیه! حالا باز خودت باهاش حرف بزنی خیالت راحت تر می شه! حرف ما رو به عنوان دو تا بزرگتری که چهارتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردن گوش کن دخترم.. ما بد تو رو که نمی خوایم.. بالاخره این موقعیت ها شاید تو زندگی فقط یکی دو بار پیش بیاد.. من دوست ندارم این حرفا رو بزنم.. ولی دیگه باید بدونی.. در خونه ای که دختر توشه فقط تا یه زمانی زده می شه.. بعدش که هیچ کس رغبت نمی کنه جلو بیاد.. ناراحت نشیا.. ولی من حرف این جماعت و شنیدم که دارم بهت میگم.. پس فردا میگن لابد دختره یه عیب و ایرادی داره که تا این سن مجرد مونده.. ما چرا واسه پسرمون پا پیش بذاریم و بدبختش کنیم؟
بدون اینکه کنترلی رو حرکاتم داشته باشم سرپا وایستادم و نگاه اون دو نفرم با من بالا کشیده شد..
اگه یه کم دیگه می موندم.. این حالت تهوعی که از حرفای زن دایی بهم دست داده بود.. صد در صد به مرحله بالا آوردن می رسید..
چقدر متنفر بودم از این حرفایی که از گوشه و کنار می شنیدم و حالا.. زن دایی داشت درباره خودم به زبون می آوردشون.
جماعتی که همچین عقیده کهنه و پوسیده ای داشتن و دختر شوهر دادن و هنر می دونستن و ترجیح می دادن دخترشون با هر آدم لا ابالی و بی بته ای ازدواج کنه ولی مجرد نمونه تا براش حرف در نیاد.. اصلاً ارزش وقت گذاشتن واسه حرف زدن و قانع کردن و داشتن؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rasha
Rasha
2 سال قبل

خیلی زن دایی رو مخی داره دلم میخاست میتونستم مث سگ بزنمش

سارا
سارا
2 سال قبل

خیلی قشنگه

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

متأسفانه از این دست آدم ها مثل دایی و زن دایی کم نیستند

صدف
صدف
2 سال قبل

خیلی کم بود ولی قشنگ بود

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x