#تارگت
اخمام تو هم فرو رفت.. هرچی فکر کردم یادم نیومد که تا حالا حرفی راجع به این که یک ساله نه لب به ماکارونی زدم و نه خودم درستش کردم به کوروش گفته باشم که حالا اونم برای محک زدن من.. از قصد همچین حرفی زده باشه یا نه..
ولی احتمال دادم همین جوری به هوای این که یه غذای ساده اس پیشنهاد داده و منم نخواستم زیاد حساسش کنم و گفتم:
– باشه حالا یه کاریش می کنم.. کاری نداری؟
– نه.. مواظب خودت باش.. فعلاً!
تماس و قطع کردم و راه افتادم.. لعنت به این خاطراتی که خیال می کردم هرچی زمان بگذره کمرنگ تر می شه.. تا جایی که به کل محو می شن از زندگیم.
پس کو؟ چی شد؟ چرا با شنیدن یه کلمه بازم هزار و یک خاطره که نصفش خوب بود و نصفش بد به سرم هجوم می آورد و ولم نمی کرد؟ یعنی من هیچ وقت نمی تونستم امید داشته باشم به فراموشی؟
نفهمیدم چی شد که وسط مرور اون خاطرات یه لحظه قدم هام از حرکت وایستاد و یه بار دیگه به پشت سرم اون درخت هایی که حالا دیگه زیادی ازشون فاصله گرفته بودم زل زدم..
یعنی توهم زدم؟ یا جدی جدی یکی اون جا وایستاده بود؟
*
دو تا لیوان از چایی پر کردم و با یه ظرف شکلات گذاشتم تو سینی و بردمش تو هال.. کوروش در حال کش و قوس دادن به بدنش در اثر نشستن طولانی مدت سر اون حساب کتابا بود و به محض دیدن سینی چایی تو دست من نیشش تا بناگوش باز شد..
– آخخخخخ دستت درد نکنه!
قیافه درهم من و که دید رفت رو مود خوشمزه بازی و گفت:
– عمو قربونت بره خوشگل مـــــن!
چپ چپی نگاهش کردم و از کنار کاغذهای پخش و پلا شده روی میز.. یه جای خالی واسه سینی پیدا کردم و تن خسته ام و انداختم رو مبل.
چهار ساعت تمام من و به کار گرفته بود و حالا خیال می کرد با یه قربون صدقه رفتن خستگی و سردرد وحشتناکی که با کاراش به جونم انداخته برطرف می شه.
– اوه اوه.. ساعت یک شد! چاییم و بخورم برم!
– بمون خب همین جا!
– نه.. باید برم.. فردا صبح یه سری کار بانکی دارم.. مدارکم همه تو خونه اس!
مکثی کرد و اون بحث همیشگی و مسخره رو پیش کشید..
– کاش تو جمع می کردی و می اومدی پیش من. خونه ام که بزرگه.. ما هم که تا دو سال دیگه قصد ازدواج نداریم.. چه کاریه آخه تو این جا تنها.. من اون جا تنها!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و دستم و برای برداشتن لیوان چاییم دراز کردم..
– اصلاً به حرف هایی که می زنی فکرم می کنی؟ دوست دخترت من و تو شرکت که یه محیط کاریه می بینه کهیر می زنه.. وای به روزی که بخوام جمع کنم و بیام تو خونه ات بمونم. تو رو نمی دونم ولی من از جونم سیر نشدم!
– من اگه می فهمیدم شما چه پدرکشتگی با هم دارید خوب می شد!
– از اون بپرس.. من خودمم در جریان نیستم!
– از اونم می پرسم می گه درین از اول به من روی خوش نشون نداد!
نفس عمیقی کشیدم و هیچی نگفتم.. نمی دونم شایدم حق با پرستش بود و من یه دیدگاه مسخره داشتم که اگه درباره اش با کسی حرف می زدم بهم می خندید.
ولی یه جورایی ازش گله داشتم بابت خیانتی که به میران کرد.. پرستش کارمند میران بود و اگه با کوروش همدست نمی شد.. کوروش هیچ وقت نمی تونست میران و اون جوری زمین بزنه و همه کارا و برنامه هاش به بن بست می خورد و احتمالاً پرونده انتقام ما هم.. به کل بسته می شد!
شاید هرکس دیگه ای جای من بود.. ازش تشکر هم می کرد بابت این همکاری.. ولی منی که خیلی سریع تر از انتظارم بابت اون کار پشیمون شدم.. نمی تونستم ازش ممنون باشم!
حتی حس خوبی هم از این که کوروش یه شرکت مشابه شرکت میران ولی تو اندازه کوچیک تر و خدمات محدودتر زده و منم دارم به عنوان مدیر روابط عمومی براش کار می کنم نمی گرفتم. ولی چاره ای نداشتم.. کاری بود که خودمون تصمیم گرفتیم انجامش بدیم و حالا باید پای این تصمیم می موندیم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خق داره درین ادم خاین مورد اعتماد نیست
غلط نکنم میران برگشته اونیکه پشت درختاست میرانه فک کنم
بچه های به جاهای قشنگ رمان دارید تقریبا نزدیک میشید
برای اونا که میگن رمان خسته کننده شده
پارت ۲۷۶ رو نزاشتین چرا؟
ی پارت جا مونده
اشتباه تایپی بوده، جا نمونده.
موندم چرا همش فکر و خیالات درین ک توذهنش میگذره میگه بس دیگه ، برو سراغ میران
ی خط از کورش بقیش فکر درین
ی خط از امیرعلی بقیش فکر درین
یه شرکت تو همون حیطه کاری زدن؟؟
دقیقاً الان میران برای بدبخت کردنشون پیداش میشه. این روانی تا انتقام نگیره آروم نمیشینه. جوری کوروش و پرستش رو نقرهداغ میکنه که تو تاریخ بنویسند. و البته حواسش به درین هم هست.
صد درصد. کسی که از درین نگذشت و به قصد انتقام بهش نزدیک شد و حتی پا روی عشق اش گذاشت و تا ته انتقام اش رو پیش رفت. از عمو و پرستش نمی گذره. تازه درین مادرش مقصر بود نه خودش.
و یادمون نره، این عموی نرهخر بیرون ایستاد و برای در اوردن درین از آتش هیچ اقدامی نکرد، در حالی که نه شعلهها نه دود در حجم و اندازه زمان به آتش زدن میران هم نبود. پس یه جورایی مقصر بلایی که سر میران اومده هم هست.
از دید میران این بیغیرت نباید تو زندگی درین باشه. انگار قراره از پارتهای بعد این رمان از خواب زمستانی در بیاد. فقط کاش تموم بشه دیگه.
عمو کدومه؟ این اگه عمو بود بعد مرگ برادرش میومد سراغ درین ازش مواظبت میکرد که درین اینقدر عذاب نکشه و بی کس و کار نمونه هر کی هر بلایی سرش بیاره حتی از نظر من انتقام برادرشم دروغ محضه اون فقط دنبال پول بود اگه غیرت داشت دید درین تو چه وضعیه ولش نمیکرد بره ترکیه دنبال عشق و حالش الانم که طرف عشقشه نه درین
حقشونه
خسته کننده شده😴😴