-چی!!؟
نگاه خونسردی بهم کرد و گفت :
-می خوام بیام ایران
منم مرخصی میگیرم تنهایی درس خوندن اینجا حال نمیده.
منو تو باهم اومدیم اینجا باهم از اینجا می ریم..
تعجب زده گفتم :
-الاغ من کار دارم باید برم تو چکار داری دقیقا!؟
منو پس زد و رفت سمت کمدش..
چمدون رو هم بیرون اورد و نگاهی بهش کرد..
لباس فقط داخلش جا میگیره..
سوغاتی نخریدم..
ولش کن میرم ایران همونجا میگیرم..
بعد شروع کرد به جمع کردن لباس هاش..
نمی دونستم چطوری می خواست بلیط جور کنه..
وقت نداشت که..
-بلیط می خوای چکار کنی!؟
رزروی نداری که
برگشت یهو دست کرد توی جیب پیراهنش و یه چیز در اورد..
دقت که کردم دیدم بلیطه شباهت به بلیط من میداد..
ترسیدم بلیط من رو برداشته باشه
سریع دست کردم توی جیب شلوارم با حس اینکه که بلیط هست نفس اسوده ای کشیدم
لعنتی هر کاری ازش ساخته بود..
با ابروهای بالا رفته گفت :
-من دزد نیستم برای خودم بلیط گرفتم
بی تربیت..
اخم ریزی کردم..
-برای کی!؟
-برای همین الان دیگه باهم بریم
-تو کی بلیط گرفتی که من نفهمیدم..
نیشش شل شد..
-من اینم دیگه سوپرایز بود حالا فک نزن
حالم خوش نیست..
بیشعور..
بذار لباس هام رو جمع کنم
نگاه چپه ای بهش کردم ودوباره مشغول جمع کردن شد.
****
اونگ
با درد چشم هام رو باز کردم
نگاهم تب دار بود گلوم خشک شده بود بزور لب زدم :
-اب..
همین کلمه کافی بود تا صدای مامان رو بشنوم
خودش رو کشید جلو و بهم زل زد
کمکم کرد که اب بخورم..
لب های خشک شده ام رو تکون دادم وتونستم اب بخورم..
سرم رو کشیدم کنارم نفس عمیقی کشیدم..
انگار که از اتیش کشیده شده باشم
حالم خوش نبود
نگاهم رو به مامان دوختم سرم رو چرخوندم..
نگاهش سرخ رنگ بود
-خوبی پسرم!؟
بزور سری تکون دادم وگفتم:
-خوبم..
لبخند زوری زد سرش رو جلو اورد و بوسه ی عمیقی روی سرم زد
-تو که منو کشتی پسر دلم هزار راه رفت
چه بلایی سرت اومده..
بااین حرف مامان همه دوباره یادم اومد
این دومین بیهوشی من بود
ملافه رو چنگی زدم و به خودم فشارش دادم..
از خشم در حال انفجار بودم..
-اون مردک..
مامان خودش رو کشید جلو
دستی به صورتم کشید
-پدر این دختره پیش کش رو میگی!؟
ناراحت نباش پسرم
پدرت براش داره
به خدمتش می رسه کسی حق نداره دست رو پسر من بلند کنه..
لبخند عمیقی زدم پدر من معرکه بود
از اینکه هوام رو داشت خوشحال بودم..
-می خوام جلو همه رعیت شلاق بخوره
خودم بزنم..
دلم خنک شه..
مامان دستم رو به دستش گرفت و بوسه ی عمیقی زد
-باشه پسرم
حالا بخواب …
****
راوی
خان نگاه عصبی به سمانه انداخت
داشت با گندم می گفت و می خندید انگار نه انگار چه بلایی سر اونگ اومده دلش می خواست
تا می خورد بزنتش
اونقدر بزنه که خون بالا بیاره .
زیر لب گفت..
-زنیکه ی احمق..
بعد صداش رو بلند کرد
-سمانه سمانه
سمانه از صدای داد خان که داشت اسمش رو صدا می زد خنده اش قطع شد
ساکت شد
برگشت
خان درست توی تیر راس نگاهش بود
ابرویی بالا انداخت و لب زد :
-بله!؟
خان با چشم های برزخی گفت :
-غذا اماده نیست مردم از گشنگی..
سمانه نگاه خونسردی بهش انداخت..
-چرا الان اماده میشه..
-چی داریم!؟
بردار بیار دیگه..
سمانه نیشخندی زد نگاهی به املت انداخت …
می دونست هیچ کدوم املت دوست ندارن جز اونگ بدستی درست کرده بود
گندم ترسید
این مرد وحشتناک بود..
سمانه لب زد :
-گندم از کابینت بشقاب با قاشق بیار بیرون
گندم اروم چشمی گفت و بعد رفت سمت کابینت
سمانه با گندم
شروع کرد به اماده کردن غذا
دوتایی میز رو چیدن خان هم مشغول دیدن
تی وی بود..
بوی غذا که به بینیش خورد صورتش رو جمع کرد
حدس زد چی باشه
اما پیش خودش گفت سمانه جرات درست کردن اینطور چیزی رو نداره
میز رو کامل چیدن..
بعد سمانه صداش رو بلند کرد :
-غذا حاضره..
نگاه خان از صفحه ی تی وی گرفته شد و به سمانه دوخته شد.
سمانه با دست به میز اشاره کرد و گفت :
-غذا حاضره..
خان سری تکون داد گندم لبش رو گاز گرفت و سریع رفت توی اشپزخونه..
خان دستی به پا زد و از جاش بلند شد
و رفت سمت میز
همینکه که به میز رسید و نگاهش به غذا افتاد با غیض گفت :
-اینا چیه دیگه!؟
چی درست کردی!؟
سمانه با خونسردی گفت :
-املت خان..
بخاطر رسیدگی به اونگ سریع ترین غذا همین بود
بعد اونگ املت خیلی دوست داره
بخاطر اون درست کردم..
خان عصبی لب زد :
-مگه فقط اونگ ادم این خونه است!؟
پس بقیه چی هان!؟
بقیه چی..
من و ستاره!؟
سمانه قدمی جلو گذاشت..
-نون پنبر برات بیارم داداش!؟
دیگه چیزی نداریم..
سیروس براشفت دستش رو جلو برد و تموم بشقاب ها رو چنگی زد ودر اخر محکم کوبید به زمین
بشقاب و غذا ها پخش زمین
خان با دندون های ساییده شد گفت :
-خفه شو سمانه میکشمت..
میکشمت..
رفت سمتش و یقه ی سمانه رو گرفت سمت خودش..
نگاه عصبی بهش انداخت.
-بامن لج میکنی اره!؟
میکشمت سمانه..
دستش بالا اومد و محکم خورد توی صورت سمانه
صورت سمانه سمت چپ متمایل شد..
گندم قدمی عقب برداشت
درد کل وجود سمانه رو گرفته بود..
چشم هاش رو گذاشت روی هم..
چیزی نگفت
خان عقده ی این چند روزن روی دلش سنگینی کرده بود
دستی به کمربند شلوارش زد و شروع کرد به زدن و فحش دادن
فحش های ریک دار و بد..
گندم دید سمانه رو میکشه اگه کاری نکنه
تکونی به خودش داد و رفت سمت خان
دستی به دست خان زد و با التماس گفت :
-خواهش میکنم خان ولش کنید
خان با عصبانیت گندم رو پس زد
کمربند رو بلند کرد و کوبید به کمرش
گندم از درد جیغی زد وکنار سمانه افتاد
خان سمانه رو ول کرد و به جون گندم افتاد
محکم می کوبید و گندم مثل مار به دور خودش می پیچید..
قدرت و تحمل سمانه رو نداشت
سمانه چشم های بی حالش رو باز کرد
برادر منفورش در مقابل چشم هاش تار بود
به سختی از جاش بلند شد
دستی به زمین زد و از جاش بلند شد
خودش رو روی گندم انداخت تا سپری باشه برای گندم
این دختر بی اختیار براش عزیز بود..
ضربه های بعدی کمتر روی گندم می خورد
تمومش روی بدن سمانه فرود می اومد..
هردوشون بیهوش شدن
تا جایی که صدایی باعث نجات هردوشون شد
-بابا داری چکار میکنی!؟
خان با صدای مردونه ای دست از زدن برگشت..
نگاهش میخ ارش شد
باورش نمیشد ارش!؟
اون اینجا چکار می کرد!!؟
****
پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم
به مامان و بابا خبر ندادم می خواستم سوپرایزشون کنم
کلید رو انداختم توی در ووارد شدم..
نگاهی به اطراف انداختم
دل تنگ همه چیز بودم با خنده گفتم “امان از دلتنگی ”
دسته ی کیفم رو فشردم و دنبال خودم
کشیدمش.
حالم دست خودم نبود
دلتنگی تموم وجودم رو گرفته بود
به ساختمون عمارت که رسیدم
از حرکت ایستادم
صدای بابا بود
گوش هام رو تیز کردم دیدم واقعا صدای باباست
انگار داشت یکی رو میزد و فحش میداد
نکنه بازم عمه سمانه!؟
با این فکر اخم هام رو توهم کشیدم و با سرعت اون راه باقی مونده رو رفتم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای توروخدا بقیشو بزار
به نظرم ت این رمان فقط آرش آدمه
من حس میکنم گندم همون دختر سمانس که میگن تو تصادف مرده
اونوق یعنی با برادرش اونگه…؟😂
فک نکنم.
آره به نظرم
وای ارهه خیلی خوب میشه بعد با آرش ازدواج میکنه یه پسر گوگولی هم ب دنیا میاره اسمش رو هم میزاره قلی😂
کاش تو نویسنده میشدی😂
اوج رمان که رسید تموم شد🤣😂
به آزاده جان
چرا نیسی ت چت روم🔪🥲
چشم گلی سعی میکنم بیام😉😂
چشمت بی بلا حتمی بیا