عمه یا مامان هنوز حرف های توی بیمارستان بهم زد توی مخم بود
عمه دستی به گونه اش زد..
-وای این کیه افتاده به جون ارش داره می زنش..
پاشید کمک کنید الان می کشتش
بی اختیار از جام بلند شدم..
نه برای ارش برای اینکه کسی بیاد اومده بود اینجا
اگه هاشم بود از خدمتش در می اومدم..
دندونام رو ساییدم روی هم و از جام بلند شدم..
با قدم های بلند سمت در رفتم
با دیدن اینکه ارش زیر دستو پا افتاده و داره کتک می خوره
چشم هام اومد روی هم..
اون پسره…چشم هام ریز شد..
نریمان..
اینجا چه غلطی می کرد!؟
چشم هام رو گذاشتم روی هم و فشاری دادم..
نفس عمیقی کشیدم.
رفتم سمت پسره از پشت یقه اش رو گرفتم وبه عقب کشیدم..
همینکه به عقب کشیده شد
صورتش مقابل صورت من قرار گرفت
با دیدن من چشم هاش گرد شد
اما من صبر نکردم
دستم بالا اومد وکوبیدم توی صورتش..
افتاد روی زمین..
-حروم زاده می کشمت…
زرنگ بود تونست از روی زمین بلند شه
دست به یقه شدیم و شروع کردیم هم دیگه رو زدن .
*
گندم
با ترس کنج دیوار خودم رو مخفی کردم
نمی فهمیدم چی به چیه..
چی شده بود..
چرا دعوا شده بود!!؟
صدای دادی به گوشم می رسید
صدای نریمان بود
امکان نداشت اومده بود اینجا چکار کنه!؟؟
خودم رو عقب کشیدم
بیشتر به دیوار چسبیدم اشک تند تند روی گونه هام روون شد
تعجب انگیز بود اما من دیگه هیچ حسی به نریمان نداشتم
پس برای کی داشتم اشک می ریختم!؟؟
برای بدبختی خودم که توی این زندان مجلل گیر افتاده بودم!!؟
نفسم گیر کرده بود می خواستم هرچی هست و نیست روبالا بیارم..
می خواستم خودم رو بکشم..
چند ماهه توی این زندان گیر افتاده بودم
حتی رنگ بیرون هم ندیده بودم…
گندم اهل این همه زندانی شدن نبود..
نریمان اومد اما خیلی دیر..
زمانی که من هیچ کس رو نداشتم نیومد..
من بهش نیاز داشتم نیومد…
حالا که به همه کس همه چیز بی حس بودم اومده بود..
اصلا اومده بود برای چی!؟؟
****
فلش_بک
وارد کلاس شدم همهمه ای ایجاد شد
پشت چشمی برای همشون نازک کردم و رفتم کنار ریحان نشستم..
ریحان خودش رو کشید جلو
گرفت منو توی بغلش به خودش فشارم داد..
-وای دلم برات تنگ شده بود…کجا بودی عوضی..
شیرین هم خودش رو کشید جلو و چاپلوس شد..
چشم غره ای براش رفتم ..
-اره دیدم چقدر بهم سر زدی و احوال پرسیدی .
دلت قشنگ تنگ بود دختر..
ریحان قرمز شد
شیرین هم پس زدم…
-گمشید اونور حالم داره بد میشه اه…
ریحان با خنده گفت : این چند روز چکار کردی نکبت!؟
به کسی دادی!!؟
هوم حامله ای شاید
با حرص دستم رو بلند کردم ومحکم کوبیدم توی سرش
-گمشو اونور بدو..
بیشعور منحرف..
غش غش خندید شیرین و مریم هم خندیدن
صدای کوبیده شدن در که اومد صدامون قطع شد..
برگشتم با دیدن نریمان ابروهام رو توهم کشیدم..
الان موقع عذر خواهی کردن بود..
همه با دیدنش بلند شدن منم پشت چشمی براش نازک کردم و بلند شدم..
نگاه خیره ای بهم انداخت ولبخندی زد
چشم هام گرد شد
چرا داشت لبخند می زد!!؟
کسخل بود!؟
به بچه ها گفت بشنید..
منم نشستم شروع کرد به حرف زدن
-خوب بچه ها بعد یک هفته دوستمون بلاخره رضایت دادن کهبیان سر کلاس…اشتباه از دو طرف بود
بیشتر من که عصبی شدم و رفتار ناشایستی نشون دادم.
حالا از گندم خانم عذر خواهی میکنم امیدوارم که منو ببخشه..
از عذر خواهی کردنش بدم اومد منو یه جوری مقصر جلوه داد..
ریحان زد به پهلوم و نریمان رو نشون داد..
چشم غره ای براش رفتم..
از اونجایی که مامان گفته بود منم با ادب باشم..
منم عذر خواهی کوتاهی کردم..
اما کوتاه و صریح مثل نریمان طورما نساختم..
خلاصه کلاس به حالت اولش برگشت وشروع کرد به درس دادن..
****
راوی
خان نگاهی به پدر نریمان کرد..
با غیض گفت : مردک یکبار جون پسرت رو بخشیدم..
حالا دوباره سر و کله ات پیدا شده هان!!.
این دفعه دیگه رحم نمی کنم
پدر نریمان هراسون شد نمی دونست چی بگه..
باید جون پسرش رو نجات می داد
اما این دفعه گندمی نبود که به داد پسرش برسه.
به ناچار باید التماس می کرد…
نشست روی زمین..
پای خان زاده رو گرفت و کشید سمت خودش..
-تورو خدا خان پسرم رو ببخشید..
التماس می کنم..
جوونی کرده خام بوده…
دستش پای خان رو لمس کرده بود..
خان با عصبانیت پاش رو از دست پدر نریمان کشید بیرون..
-خفه شو دیگه رحمی وجود نداره همون دفعه اول رحم کردم بسه..
اونم اون دختره ی پاپتی جونش رو خرید..
وگرنه درحدی نبود که بخوام نجاتش بدم..
فهمیدی..
حالا برو کنار می خوام با تیر خلاصش کنم..
نریمان پوزخندی زد..
اصلا نمی ترسید از جاش بلند شد
درگیری با اونگ باعث شده بود کمی درد توی بدنش بیاد
اما اونم کمنیورده بود و از خدمت اونگ وارش خیلی خوب در اومده بود..
اخم شدیدی کرد..
با تشر گفت : می خوای منو بکشی جلو رعیت منو بکش..
اگه جرات داری جلو رعیت بکش..
خان دندوناش رو سایید روی هم و فشار داد.
-خفه شو پسرک..
خفه شو کل رعیت رو می کشم ترسی
از کسی ندارم.
-جدی!!؟
اگه ترسی نداشتی چرا صاحب اصلی روستا رو بیست سال توی خونه ات مخفی کردی..
الکی شدی خان..
خان اصلی رو کشتی خواهرت رو که زن و وارث خان بود..
خودت رو کردی خان..
خان نیستی..
یه رعیت مثل همه ای..من تموم این حرف ها رو به رعیت می گم..
خان چشم هاش گرد شد..
تعجب زده شد…نفس عمیقی زد….
خندید…
-خفه شو..
نریمان هم خندید..
-نه تازه افتاده رو دور….من از هیچ چیز دست نمی کشم..
خان کلت رو از روی میز چنگی زد..
کلت رو گرفت سمت نریمان..
با داد گفت : خفهههه شوووو
نریمان اما بس نکرد.
-نه خان زاده اتفاقا شروع شده…
خان زاده که نه رعیت زاده..
تو پدر..عموت..و شوهر خواهرت رو کشتی..
توی ماشین دست بردیو همه رو کشتی تا به همه چی برسی..
اما خدا دو نفر رو نگه داشت..
یکی خواهرت رو…یکی پسر خواهرت رو.
از زرنگیت پسرش رو پسر خودت کردی..
سالها پسر خواهرت رو بزرگ کردی..
تا اگه اتفاقی افتاد از طریق اونگ بتونی همه چیز رو بدست بیاری
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی کی بهش گفته؟؟ این نریمان ک همه چیو میدونه؟؟