صدای قدم ها نزدیک تر شد قلب منم
عین
چی تو سینه می زد…
سایه افتاد روی پله ها خودم رو کنار کشیدم…
دستی گذاشتم روی قلبم و فقط فشار دادم..
نفس های ارش که توی صورتم می خورد حالم رو عوض می کرد
صدای زنش قلب تنها
دلیلی بود که الان درک می کردم داشتم
نسبت به این مرد همون حسی رو پیدا می کردم
که نسبت به نریمان پیدا کرده بودم
حمایت هاش
کارهاش عین نریمان بود و من داشتم
می ترسیدم از این حس..
می ترسیدم از خیانت و عاشق شدن دوباره..
اصلا نمی دونم چی شد که نریمان از قلب من بیرون رفت..
جاش رو داد به این مرد نمی دونم چی به چی شد..
با صدای باز شدن در به خودم اومدم و تکون
شدیدی خوردم
ارش فشار دستش رو دور دهنم بیشتر کرد
دم گوشم گفت : هیس اروم باش هیچی نگو…
صدای باز شدن و بعد صدای اونگ
که اروم صدام زد …
-هی تو دختره…اونجایی!؟؟
قلبم درد گرفت مگه اسم نداشتم اینطوری
که این می گفت!!.
دید کسی نیست در رو بست..
پوفی کشید
پشتش به زیر راه پله بود دعا دعا می کردم
که بر نگرده
ومنو ارش رو توی این وضعیت
ببینه…
اگه و می دید قیامت به پا می کرد
صدای غر زدنش رو شنیدم…
-این دختره ی احمق کجا رفت!!؟
صداش رو شنیدم..
لعنتی…
بعد رفت دور که شد نفسی ول دادم
ول خوردم
باید می رفتم
ارش دستش رو از روی دهنم برداشت
روی نگاه کردن بهش رو نداشتم
قدمی عقب برداشتم
که دستم رو توی دستش نگه داشته بود کشید
دوباره پرت شدم توی بغلش…
با کاری که کرد لرزی برم داشت با ترس گفتم :
تورو خدا ولم کن الان می یاد
دوباره…
ببینه خون به پا میکنه..
پبشونیم رو بوسید که اروم گرفتم و ساکت شد..
-هیس اروم باش…
کاری نمی تونه بکنه هر کار خواست بکنه
من پشتتم …
فقط فردا شب بیا همین اتاقی که خاله سمانه
هست می تونی بیای!!!
عقلم گرد شده بود سرم رو تکون دادم
و باشه ای گفتم…
لبخندی زد خواستم برم
که دوباره منو کشوند سمت خودش..
لبام رو کوتاه
رو بوسیدم وبعد منو عقب روند..
نگاهی بهش
بی اختیار
سمتش کشیده شد و بعد
لبخند عمیقی زدم..
لبم رو فرستادم زیر و از جام بلند شدم
اروم شروع کردم به راه رفتن..
قبل اینکه اونگ سر و کله اش پیدا شه..
از پله ها رفتم بالا
سریع خودم رو وارد اتاق کردم باید رد گم کنی
انجام می دادم…
نگاهم به در حموم ثابت موند سریع به خودم
اومدم
رفتم سمت در حموم..
در حموم رو باز کردم و خودم رو پرت کردم داخل
در حموم در رو هم بستم حالم چندان خوب نبود…
از اینکه مثل قبل
نمی تونستم جلوی
این ادم ریلکس باشم نمیشد کاریش کردم
باید
لباس هام رو در اوردم و سریع رفتم زیر دوش…
چشم هام رو بستم از این ترس داشت
حالم بد میشد این ترس
داشت اذیتم می کرد کاش یکی
باعث میشد از
این ترس خلاص شم..
صدای کوبیده شدن در حموم اومد
برگشتم سمت در..
از پشت شیشه تصویر محوی اشکار شد
کی می تونست باشه جز اونگ!!؟
-هی تویی گندم در رو باز کن ببینم..
با ترس رفتم
جلو و در رو باز کردم همینکه در
رو باز
کردم اونگ اومد داخل با چشم
های سرخ شده بهم زل زده بود..
چند قدم عقب رفتم با داد گفت : داشتی چه غلطی می کردی ؟!؟
از صدای دادش پریدم بالا…
ترسیده گفتم : هیچی بخدا داشتم خودم
رو تمیز می کردم
گفتی تمیز باشم برای امشب..
دستش رو جلو اورد
و فکم رو چنگی زد و کشید سمت خودش .
با اون چشم های زوم شده گفت :
گفتم تمیز کن
الان یادت اومده تمیز کنی!!؟ موقعی که شب از نیمه گذشته هاان!؟
چونه ام رو فشار داد از درد ناله ای سر دادم..
با داد توی صورتم گفت : حرف بزن
ببینم..
تو چراخودت رو تمیز نکردی
مگه سر شب بهت نگفتم امشب می خوامت
بعد تو الان اومدی خودت رو تمیز کنی!؟
حالم داشت بد میشد لبم رو زیر فرستادم
با چشم های گریون
گفتم : داشتم به سمانه می رسیدم
حالش بد بود خودت که دیدی.
با پشت دست
زد تو دهنم و گفت : هیس
لال شو…دختره ی
ایکبری مهم شوهرته نه بقیه..
وقتی می گم تمیز کن تمیز کن
سمانه بهونه اس
بگو می خواستم خودم رو برای ارش شیرین کنم..
چقدر بد حرف می زد…
الان که فکر می کردم خیانت حق این مرد بود
چقدر از این مرد
متنفر بودم با تقلا خودم رو کنار کشیدم..
با چشمهای اشکی گفتم :
من عین تو نیستم…
برو بیرون تا خودم رو تمیز کنم…
اما بیرون نرفت عوضش در رو بست و قفل کرد..
-خودم تمیز می کنم خودمم استفاده می کنم
تو خیلی هار شدی
باید ادبت کرد
عقب عقب رفتم قلبم عین چی
توی سینه می زد
نمیشد باور کرد قطره اشکی از چشمم پایین افتاد …
-جلو نیا برو بیرون..
لباس هاش رو کامل در اورد و بعد منو
کنج دیوار خفت کرد..
با تقلا گفتم : ولم کن ولممم کن….
مچ دستم رو گرفت
منو کشید سمت خودش
با اون چشم های زوم شده گفت :
ببین منو..
تقلا نکن می خوام خوش بگذرونیم
پس الکی
کولی بازی در نیار اوکی ؟؟؟
بخواب روی زمین تا تمیزت کنم..
لبم رو گاز گرفتم
چقدر بدبخت بودم که نمی تونستم از پسش بربیام..
دستم رو کشید و وادارم کرد که کف حموم بخوابم
خودشم تیغ رو برداشت…
پاهام رو باز کرد و تیغ رو برداشت
حالم بد شد.
حالم بد شد اما جرات حرف زدن نداشتم..
اروم شروع کرد تیغ رو وسط پام کشیدن..
منم از شدت شرم
و خجالت دستم رو کف سرامیک های نیمه سرد
حموم مشت می کردم..
اونقدر به کاراش ادامه داد که خودش رو عقب کشید
با چشم های
براق شده دستی به بهم زد
که درد کمی حس کردم خودم رو جمع کردم و ناله وار
گفتم : اخ چی درست کردم
والله خودت اینطوری نمی تونستی تمیز بزنی..
لولو رو تبدیل کردم به هلو…
پاهات رو بده بالا این سوراخ عقبه رو هم قشنگ تمیز کنم…
لبم رو گاز گرفتم..
با همون چشم های ناراحت گفتم :
ولم کن خجالت می کشم ..
خندید نیشگون ریزی از روونم گرفت
که دردم گرفت..
-اخ..
-پاهات رو بده بالا گندم منو سگ نکن
من همیشه
این همه خونسرد نیستم ها..
قلبم فشرده شد..
دستم رو مشت کردم و بعد پاهام رو باز کردم
بالا ندادم..
-اها همین طور خوبه..
همینطور خودت رو نگه دار..
از ترس هیچی نمی گفتم..
کارش رو تموم کرد
کمی اب زد به وسط پام
پام رو محکم نگه داشت و بعد بوسهای به پشتم زد
کار بعدیش لیسی زد..
تکون خوردم..
-هیس اروم بگیر می خوام خیسش
کنم
درد نکشی.
رابطه از عقب درد داشت
ترسیده گفتم : درد داره تورو خدا از عقب نه..
دردم می گیره…
گاز محکمی از لبه ی باسنم گرفت جیغ ارومی زدم..
-برای من تعیین تکلیف نکن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من نمیدونم چرا این صحنه هارو میخونم چندشم میشه😣
چون چندشناکه😂😂😂😑😑😑😑
من واقعا حالم بد شد با این پارت اخههه انقدر بی حیاا
منظور م اونگ
اییییشالللللههههه اونگ به وحشتناک ترین وجع ممکن سقط شه😑😑😑😑😑😑😑😑💣💣💣💣💣💣💣
به خدا اگه ته قضیه عاشق هم بشن نویسنده رو نفرین میکنم این چه کوفتییه😑😑😑💔💔
از اولم نویسنده روی آونگ کراش زده بود🤣