سرم داشت گیج می رفت
هرچی می شنیدم بدتر و بدتر می شد
یعنی چی واقعا!!؟
اب دهنم رو قورت دادم…
مامان اومد سمتم دستی به بازوم
کشید
با اون
چشم های اشکیش زل زد بهم..
-چند سال برات مادری کردم پسرم
برات همه کار کردم
گفتم میشی مرد خونم
فرقی برای بچه های دیگه ام نداشتی
اما
وصیت پدرت بود
گفت زمانی که پاش از وسط برداشته
شد
حقیقت
تلخ گذشته رو بهت بگم..
گفت همه چی رو کامل بگم بهت
که کی هستی..
و چه اتفاقی برای پدر و مادرت افتاد..
سر خانواده ات
اومد
همه اینا رو بهت بگم.
از راز چند ساله پرده بردارم و تو بفهمی اطرافت چخبره..
بغض داشت خفه ام می کرد حس بدی بود
چند سال به عنوان
یکی دیگه زندگی کنی یهو همه چی
خراب شه…
و بفهمی تو اونی نیستی که
تظاهر می کردی..
دستی گذاشت روی سرش و فشار داد..
-سرم داره درد میکنه
منم سردرد بودم خودم رو کشیدم جلو
بااینکه حالم بد بود
اما نمی خواستم مامان رو اذیت کنم
خودم
رو کشیدم جلو و دستی گذاشتم
روی
کمرش و به
خودم نزدیکش کردم..
با چشم های سرخ شده گفتم : اروم باش مامان
هیچی نمیشه…اروم باش…
الان
نمی خواد حرف بزنی حالت خوب نیست مامان…
سرم رو انداختم پایین و شروع کردم
به نفس
کشیدن..
حالم اصلا خوب نبود…
مامان هم توی بغلم گریه می کرد لباس رو
گرفت توی دستم
ومچاله کرد…
-نه پسرم…باید بگم…می ترسم
منم بمیرم..
این حقیقت گوشه ی دل می مونه..
توام
نفهمی باکی طرفی..
از بغلم اومد بیرون دستی به صورتم کشید..
-پسرم حلال کن
اول باباترو حلال کن تا من
همه چی رو بگم
اونم قول داده بود قول داده بود
که مواظبت باشه
حالم خوب نبود مامان هم با حرف زدنش
ادم رو بیشتر
عصبی می کرد
خودم رو کشیدم جلو و دستی گذاشتم
روی گونه اش گذاشتم و فشار دادم.
قفسه ی سینه ام با شدت بالا و پایین
میشد..
تا حدی که دیگه
دست خودم نبود ..
مامان نگاه نگرانی بهم کرد و گفت :
خوبی دخترم!؟
سرم رو زیر انداختم و لب زدم : نه
مامان
نیستم…بده سالها
به عنوان نریمان زندگی کنی
بعد کس
دیگه ای باشی ..خیلی بده….
مامان خودش رو کشید جلو
بازم دستی
روی
گونه ام گذاشت این دفعه برای پاک
کردن اشک هام..
-هیش اروم باش پسرم
تو بی هویت نیستی تو پسر منی ..
تو پسر حاجی
هستی.
تو وارث این روستایی…
تو امانتی حامد خان هستی…خانی که
قبل مرگش کسی
نفهمید چیا به پدرت گفت و چی به بهترین
دوستش داد تا امانت داری
کنه برات پسرم….
تورو داد گفت بزرگ کنه و یه زمان
به حق
کاملت برسی..
مامان حرف می زد و من سرگیجه بهم
دست داده بود..
بازوی مامان
رو گرفتم
-مامان نمی خوام بشنوم الان نمی خوام هیچی
بشنوم تورو خدا..
مامان باشه ای گفت..
ازش فاصله گرفتم خواستم برگردم
که حس
کردم..
هیچ وزنی ندارم و داره حالم بد میشه..
خودم رو کنترل کردم تا نیوفتم
اما دیر شده بود
حس کردم سرگیجه دارم
پاهام شل شد وافتاد روی زمین
مامان
جیغی زد..
-نریمان
سرم خورد به زمین حس درد بهم دست داد
مامان اومد بالاسرم
تکونی بهم می داد تا حرفی بزنم
اما
سیاهی منو
در برگرفت تکون ارومی خوردم…
چشم هام گذاشتم روی هم وبعد سیاهی مطلق …
و دیگه چیزی نفهمیدم…
****
گندم
سمانه داشت غذا می کشید
برنج
ها رو توی دیس ریخت اومد بر گرده که
حس کرد قفسه ی سینه اش
بالا
و پایین میشه…
برگشتم اتفاقی افتاده بود!!؟ هر وقت حس می کردم
اتفاق بدی افتاده این حالت
بهم دست می داد..
خواستم به سمانه بگم که حالم اینطوریه
که یهو دستی به قلبش زد
دوباره
حالت چند شب پیش بهش که توی
استطبل بود
بهش دست داد
حال خودم رو فراموش کردم و بازوی
سمانه
رو گرفتم کشیدم سمت خودم
با چشم های گرد شده گفتم : خوبی!؟؟
نگاهش رو بالا اورد..
-قلبم تیر کشید هروقت این اتفاق می افته
یعنی کسی که
دوسش دارم داره عذاب می کشه اما
اون کیه!!!
نمی ففهمم…
تعجبمم بیشتر شد منم درست همین
حالت
بهم دست داد..
کشیدمش سمت صندلی..
-بیا بشین…حالت خوب نیست
بعد صندلی رو بیرون کشیدم
و نشستم..
حالم اصلا خوب نبود چشم هام رو گذاشتم
روی هم و محکم فشار دادم….
چی شده بود یعنی!؟؟ حال منو
سمانه
یهویی اینطوری شده بود عجیب بود..
لبم
رو فرستادم زیر دندون
صورت سمانه هنوز رنگ پریده بود
با حال
هیجانی گفتم : خوبی سمانه!!
-اره یه لیوان اب
بهم بده…
باشه ای گفتم و از جام بلند شدم
لیوان رو اب کردم
و بهش دادم که خورد اب رو…
کمی که گذشت
پرسیدم دوباره : خوبی!؟؟
نگاه خیره ای بهم انداخت و سرش
رو به
عنوان اره تکون داد…
-پوف یهو چی شد منم اینطور شدم
سرش رو بلند کرد
نگاه خیره ای بهم انداخت..
-تو دیگه چرا!!؟
نگاه خیره ای بهش انداختم و گفتم :
نمی دونم…
دستی گذاشت روی میز..
-نکنه اتفاقی برای اونگ افتاده باشه!؟؟
شاید این حال من
برای اونه..
اخمی کردم از اونگ چندان خوشم نمی اومد
که بخوام نگرانش بشم..
همینکه که فهمیدم نیست خوشحال شدم..
-شما رو نمی دونم ولی من هیچ
وقت نگران اون
متجاوز گر نمیشم…
سمانه خندید ..
-اینم حرفی حق داری دخترم…
***
ارش
دستی به سرم کشیدم خودم از اون دختر رعیت
فاصله دادم
مادرش عین ابر بهار گریه می کرد…
سِل داشت..
-اقای دکتر دخترم چشه!؟ خوب میشه!!؟
نفسی بیرون دادم نمی دونستم خوب میشد
یانه الکی
امید الکی به این مادر می دادم برای چی!؟؟
با لحن خفه ای گفتم : نمی دونم
اگه خدا بخواد
همه چیز ممکنه..
بهش امید ندادم…
دختره سرفه ی خشکی کرد سریع یه
شربت
بهش دادم تا بخوره
سینه اش کمی صاف بشه
ولی این شربت اصلا اثری روی بدنش نداشت هرچی حالش
بیشتر فقط مسکن بود براش و دردش رو کمتر می کرد..
جلوی اتفاقی که قرار بود بیوفته رو بگیره
مرگ به هرحال دیر یا زود سراغ این دختر بچه می اومد..
مادرش کنارش نشسته بود قربون صدقه اش می رفت و گریه می کرد..
واقعا دلم براش سوخت قدمی عقب برداشتم…دستی روی قفسه ی
سینه ام قرار دادم…
باباش هم اروم شونه هاش تکون می خورد…
معلوم بود داشت گریه می کرد..
رفتم سمتش..
دستی روی بازوش گذاشتم وکشیدمش سمت خودم با حال بدی گفتم :
مرد اروم باش گریه نکن من که الان دیدم
دخترت داره خیلی درد می کشه
مرگ توی این موقعیت می تونه بهترین راه حل برای دخترت باشه..
نگاه سرخ رنگش رو بهم دوخته صداش بیشتر به اوج رسید و با شدت بیشتری
شروع کرد به گریه کردن..
یه دستش روی دهنش و یه دستش روی
قلبش…
درد برای پدر بدتر بود..
پوفی کشیدم اعصاب برام نمونده بود
از اون خونه اومدم بیرون
هوای تازه که به صورتم خورد ریه هام جون گرفت..
کمی از نارحتیم کم کرد اما کامل نه..
رفتم سمت اسبم باید به بقیه رعیت هم سر می زدم
ببینم بیماری دارن یا نه..
****
گندم
داشتم رخت ها رو پهن می کردم که صدای سمانه اومد
-دخترم گندم…گندم.
برگشتم داشت. دنبال من می گشت بند لباس جلوی من
رو گرفته بود…روی سر پا وایسادم وخودم رو کشیدم بالا..
دستی براش تکون دادم و با صدای بلند گفتم :
بله سمانه من اینجام…
نگاه سمانه از صدای داد اومد سمتم
لبخند تلخی زدم ..
بهم که رسید با لبخند گفت : عه اینجایی
دنبالت خیلی گشتم رنگ به رو نداشت..
حس کردم اتفاقی افتاده خودم رو کشیدم جلو و گفتم :
چیزی شده!؟؟.
-می خوام برم سر خاک خاک حامد وبابام
توام می یای!؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلم خیلی ب آونگ میسوزه🥲:)
والا اینقد دیگ هر کی ب هر کی شدع
پسفردا هاشمم همون حامد از اب در میاد😐🤣😂
دمت گرم😂😂
😂😂
بعید هم نیس
وای نکنه من رها باشم🤣بعد نریمان میشه داداشم😐
بعد من میشم دختر سمانه
بعد من میشم دختر حامد
بعد سیروس میشه داییم
بعد ستاره میشه زن داییم
بعد آرش میشه پسر داییم
خب الان آونگ چی من میشه؟😐
اه اه من از بچگی دوست داشتم جومونگ داییم باشه
چرا سیروس شده دایی من؟💔🗡
دوستان یه سوال
مگه نریمان و گندم نمیخواستم باهم ازدواج کنن خب قبل ازدواج باید آزمایش میدادن و اگه خواهر و برادر بودن تو آزمایش میزد که همخونن یا…..
ولی الان چطور خواهر و برادر شدن؟ یا من اشتباه میکنم و تو آزمایشی چیزی در این رابطه نمیزنه
چرا اتفاقا منم همین سوال رو دارم
اره وقتی آزمایش میدن همه چی توش مشخص میشه
اصلا سوال اصلی این ک
مگه اونگ رهام نیست؟
پس اگه دختر سمانه زنده باشه ینی ی دختر زندس
پس این وسط نریمان کیه؟
نریمان ک پسر و نامزد گندم بوده
مگه سمانه ی دختر ی پسر نداشته
گندم رها هست و نریمان رهام
پردشون میدونسته قرار اتفاقی، بیفته براهمین هر دوتا میده دست کسایی ک امانت دار بودن
اگ با هم خواهر برادرن توی آزمایشی کع برا ازدواج دادن مشخص میشدش پ خواهر برادر نیسن 🥲💔
خیلیا نمیدن
این رمان برگرفته از فیلم هندی است!!!
این از گندم (رها)ک قلبش ب کاروانسرا گفته زکی برو خودم جاتم اول نریمان، اونگ، ارش.. ارش ک از همشون بدتره😂 و اینم از فیلم هندی بودنش..😐😐فقط اونجا ک قلبشون درد می اومد هرموقع یکی از عزیزانش داره عذاب میکشه لامصب خود فیلم هندیه😐😂😂😂
😐😐 گندم همون رهاعه و نریمان هم همون رهامه
اونوقت تنها کسی ک اسیب میبینه اونگه.
.
خدایی؟😐