رمان تاوان دل پارت 46 - رمان دونی

 

بابا اخم غلیظی کرده بود با همون دست های مشت شده
گفت : کثافت عوضی ببین چه عوضی بوده
این همه سال به رعیت دروغ گفته لاشخور…
پس قاتل رعیت فقط نیست
قاتل خانواده خودش هم هست این عوضی باید به
خاک سیاه بشینه..

سمانه داشت گریه می کرد چقدر مظلوم بود
رفتم سمتش شونه هاش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم
سرش روی شونه هام قرار گرفت

با ناراحتی گفتم :خوبی!؟؟
فین فینی کرد و گفت : نه حالم خیلی بده..
خیلی بد بیست سال ازعمرم گذشت در حالی که مرده بودم
و من به عنوان یه مرده داشتم زندگی می کردم
نفس می کشیدم..
هویت من بیست سال پیش نابود شده بود..اشک هاش پیراهن لباسم رو پاک کرده بود..

سرم رو انداختم پایین و نفس عمیقی کشیدم..
برگشتم کامل گرفتمش توی بغلم هق هق اش بلند شد
اونقدر شدت داشت که بابا اعصابش خورد شد
و شروع کرد به راه رفتن…

منم سمانه رو دلداری دادم تا بهتر شه

****

اونگ

با تعجب داشتم به چهره اش نگاه می کردم ‌.
داشت چی می گفت این دکتره!!؟.
خودم رو کشیدم جلو
با چشم های پر از تعجب گفتم : یعنی چی!!؟
نمی فهمم چی می گی درست حرف بزن ببینم دقیقا تو داری چی می گی…
یعنی چی پدرم سرطان داره مگه میشه..

دکتر سرش رو تکون داد : ازمایش اینطور نشون می ده
نخواستم جلوی خودش و مادرتون چیزی بگم
سرطان کبد دارن…خیلی به زنده موندنشون نمونده..
کاری از دست ما ساخته نیست فقط توی این مهلت باقی مانده کاری کنید بهش خوش بگذره..
عصبی خودم کشیدم جلو‌..
یقه ی لباسش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم..

-چی داری می گی مردک اصلا می فهمی داری از پدر من حرف می زنی پدر من..
من…

از صدای دادم و‌کشیده شدنش طرف من ترسید و رنگش پرید
داشت با چشم های غمگین شده بهم نگاه می کرد

-داری می گی پدرم سرطان داره چرا زر الکی می زنی!؟؟
بگو کی مدرک طبابت به تو داده برم دهنش رو گل بگیرم عوضی…
با چشم های رو هم اومده گفت : اقا چرا عصبی میشی!؟
شما گفتی حال پدرم چطوره
منم حقیقت رو به شما گفتم حال پدر شما چندان تعریفی نداره..
گفتم سرطان داره…
خیلی ام زنده نیست من طبق تجریم دارم اینو می گم..
الکی که نمی گم…یه دکتر چرا باید از مریضش الکی بگه!!؟
با شدت به عقبش پسش زدم..

چند قدم عقب رفت و در اخر سرش به دیوار خورد
حالم داشت بد میشد دندونام روی هم ساییده شد..می خواستم بالا بیارم..
بابام!!؟
بابای من سرطان داشت امکان نداشت می خواستم اونقدر بزنمش تا خون بالا بیاره..

دستی گذاشتم روی دهنم و فشار دادم..
بابام سرطان داشت با صدای بلند شروع کردم
به خندیدن…باورم نمیشد بابا سیروس سرطان داشت..
اشک هام بین خنده هام اومد بااینکه خیلی فرق می گذاشتن بین من و ارش

اما هیچ وقت ارزو به مرگش نکردم..
دکتر اومد سمتم
غمگین دستی گذاشت روی شونه ام و منو برگردوند

-ناراحت نباش پسر به جای اینکه اینجا وایسی غصه بخوری
بهتره این اواخر عمرش رو قشنگ کارس کنید بهش خوش بگذره بهشم نگید که سرطان داره..
این چند ماه باقی مونده بهش زهر میشه..

هی چند ماه چند ماه می زد عصبی شدم
با شدت دستش رو پس زدم و با صدای خفه ای گفتم : خفه شو خفه شو‌‌.
من بابام زنده می مونه بیشتر از این چهار ماه هم
عمر می کنه من دهن توی تنه لش رو گل می گیرم
که اسم مرگ روی پدر من می ذاری
این همه ادم سرطان دارن
سرطان رو شکست دادن پدر منم شکست می ده
اونی که میمیره تویی نه پدر من الان می کشمت.
دستم رو به گلوش رسوندم و از ته دلم فشار دادم

رنگش به سرخی می زد و کبود شده بود..
دست از تقلا بر نداشتم
فشار دستم بیشتر کرد چشم هاش بسته شد
فهمیدم دارم چکار می کنم و ولش دادم.

افتاد روی زمین و با شدت شروع کرد به سرفه زدن
اشک از چشم های منم همینطور داشت می اومد
قدمی عقب رفتم حالم اصلا خوش نبود..

مامان نگاهی بهم انداخت نگران بود
با نگرانی
سرش رو جلو اورد با چشم های زوم شده گفت : حالت خوبه پسرم!؟
چی بهش می گفتم!؟؟ سرم رو انداختم پایین و لبم رو به دندون کشیدم..

چطوری می گفتم شوهرت سرطان داره!؟
سرم رو پایین انداختم و اروم شروع کردم به گریه کردن

مامان دستی به شونه ام زد با چشم های گرد شده گفت : پسرم چی شده چرا داری گریه می کنی ؟؟؟
بابا خواب بود..
نخواستم چیزی بهش بگم خودم رو کشیدم عقب.

از اتاق اومدم بیرون مامان هم پشت سرم با عجله اومد بیرون
بازوم رو گرفت و‌ عمیق فشار داد..

-کجا دارم با تو حرف می زنم می گم چی شده!!؟

گریه ام شدید شد دستم رو از دست مامان کشیدم بیرون
با دست خفه ای گفت : دست از سرم بردار مامان
بذار به حال خودم باشم برو
حالم خوب شد می یام..

مامان فهمیده بود حالم زیاد خوب نیست دستم رو ول داد
بااینکه نگران بود اما باشه ای گفت منم دیگه نموندم با همون حال خراب شروع کردم
به راه رفتن و از بیمارستان بیرون زدن…

****

ارش

دستی به سرم کشیدم و خودم رو صاف کردم کمرم درد گرفته بود
پیرمرد تکون خوردن منو که دید از جاش بلند شد
عصا زنون اومد سمتم با چشم های براق شده بهم زل زد
سرش رو کج کرد و گفت : بسه پسرم دست درد نکنه
خیلی به زحمتت انداختم…
بیا چایی بخور…

کلنگ رو انداختم روی زمین و چشمی گفتم.
رفتیم سمت جایی که اون پیرمرد نشسته بود..
امروز که توی روستا برای مداوای رعیت بهشون سر می زدم
به این خونه و زمین رسیدم پیرمرد از کار افتاده ای که هیچ بچه ای نداشت…

و‌تنهایی کار می کرد دلم براش سوخت امروز اومدم کمکش با دست های لرزون
چایی رو گرفت سمتم سریع خودم رو کشیدم جلو..
و استکان چایی رو گرفتم

چایی رو خوردم اون پیرمرد هم ازم تشکر کرد..
منم تشکر کردمو از جام بلند شدم
دم غروب بود
و‌باید می رفتم خونه…
دستی به زمین زدم و از جام بلند شدم

نگاه پیرمرد با من بالا کشیده شد با چشم های زوم شده
بهم نگاه می کرد…حالم اصلا خوب نبود..
خسته بودم امروز روز خسته کننده و پر مشغله ای بود..

با کمک عصاش به سختی از جاش بلندشد
لبخندی بهم زد : داری می ری پسرم!؟؟
سرم رو تکون دادم و با خنده گفتم : اره دیگه پدر جان داره شب میشه باید برم..
خودش رو کشید جلو..
دستی به شونه ام زد

-امیدوارم اونقدر عمر کنم که خان بودن تورو ببینم
ما که از این خان چیزی ندیدیم
اما تو خوبی پسرم..
منو یاد خان جوان قبل این خان می ندازی‌‌
حامد خان‌…اونم کمک رعیت می داد
ولی اجل فرصت نداد…
توام عین همونی هرچی خاک اونه
عمر تو باشه پسر جان..

اخم ریزی کردم بابا برای گرفتن این روستا
خیلی از ادمای بی گناه رو کشت امیدوارم که خدا ازش بگذره ‌….
نفسی بیرون دادم و گفتم : باشه پدر جان..
انشاالله عمرت هزار ساله باشه.

****

نریمان

از حقیقتی که فهمیده حسی بهم دست داده بود که قابل گفتن نبود..
چشم هام رو گذاشتم روی و از ته قلب شروع کردم
به گریه کردن…می خواستم بمیرم
من یه عمر به عنوان نریمان نادری زندگی کردم
حالا چطوری یهو تبدیل شدم به خان زاده..

مامان هی در می زد و ازم می خواست در رو باز کنم
اما من می خواستم تنها باشم
نمی خواستم کسی رو ببینم..
بابا بهم بد کرده بود باید تا وقتی زنده بود بهم می گفت‌..

پس به همین دلیل شد سپر بلای من
روی زمین زانو زدم و از ته
دل شروع کردم به گریه کردن..
قلبم بد تو سینه می زد من نریمان پسر حاج نادری نبودم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
برف
برف
2 سال قبل

چرا هرچی بیشتر میگذره از شخصیتای مثبتش بخصوص گندم و سمانه بدم میاد و دلم میخواد با تفنگ بکشمشون؟فقط هاشم می مونه که خدا کنه اینم به لیست اضافه نشه😁

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x