کسی کنارم نشست رو بر گردوندم دیدم مامانه اون چشم هاش
سرخ رنگ بود پس فهمیده بود
با اون صدای گرفته گفت : می دونی اونگ
عمر ادم عین باد می گذره انگار همینچند روز پیش بود که زن سیروس شدم چقدر زود گذشت….
چقدر حسرت روز هایی دارم که ارزو داشتم باهاش انجام بدم
فکر می کردم میشه تا اخر عمر انجام داد
اما ساده بودم عمر سیروس اونقدرا کفایت نمی کنه
باید این چند ماه رو کاری کنیم که بهش خوش بگذره
اون همه سال برای ما تلاش کرد حالا ما چند ماه برای اون تلاش کنیم..
دست هام از حرف های مامان مشت شده بود
خودم رو کشیدم جلو و با غیض گفتم : بابای من نمیمیره مامان
هرکار باشه براش انجام می دم که نمیره
همه کار براش انجام می دم..
نمی ذارم بمیره مامان این دکتر زر اضافه زده
من بابا رو می برم خارج کشور و همه کار براش انجام می دم
نمی ذارم اتفاقی براش بیوفته..
از جام بلند شدم خواستم برم که صدای مامان اومد
-نه…فایده ای نداره اون مریضیش پیشرفت کرده
خارج هم جواب گو نیست من می خوام این چند ماه فقط
زندگی کنه..
برگشتم سمت مامان با غیض گفتم : سیروس خان فقط شوهر شما بااون پسر از
خود متشکرتون نیست
اون پدر منم هست و من برای اینکه زنده بمونه همه کار می کنم حتی شده باشه از جونمم می گذرم این رو می کنم
مامان مطمئن باش
همین امروز می رم دنبال پاسپورت و بلیط براش
اون اراش هم نمی تونه کاری از پیش ببره
اینو گفتم و این دفعه دیگه حتی نموندم ببینم مامان چی می گه فقط بد قدم های بلند رفتم
وارد بیمارستان شدم یه راست رفتم سمت اتاق اون دکتره
خواستم وارد بشم که صدای منشی اومد
-اقا ببخشید…اقای دکتر نیستن.
برگشتم سمتشون با اون چشم های عصبی شده بهش زل زدم
و گفتم : کجاست!!؟
از جاش بلند شد اخمی کرد و لب زد : مرخصی گرفتن و رفتن
بیرون تا فردا هم نمی یان..
دکتره ی احمق
زیر لب گفتم : دکتره ی عوضی حال بهم زن
دوباره از اونجا زدم و رفتم اتاق بابا..
همینکه رسیدم دیدم
بابا بیدار شده…نمیشد به نبودش فکر کرد..
خم شدم و لبام رو گذاشتم روی پیشونیش و عمیق و پر حرارت شروع کردم به بوسیدنش..
بابا لبخندی زد : سلام پسرم
منم لبخندی زدم و گفتم : سلام بابا حالت خوبه!!؟
چقدر می خوابی ها..
خمار پلکی زد و گفت : حال من اصلا خوب نیست…
حس می کنم چیزی شده!!
ازمایش گرفتن جوابش چی شد!؟؟
موندم چی جواب بدم اروم خندیدم و گفتم : اره اومد
فقط فشار خونتون بالا بوده بابا
بابا نگاهی به چشم هام کرد و گفت : چرا چشم هان سرخه بابا!!
بازم چی می گفتم!؟؟ دروغ دروغ می اورد
منم باید دروغ می گفتم مجبور بودم .
-گرد و خاک رفته توی چشمم بابا
حالا بی خیال این ها
بابا بگو چی می خوری برات بیارم ؟؟؟
بابا پلک عمیقی زد و گفت : فعلا میل ندارم پسرم
فقط حس می کنم یه چی سرجاش
نیست و شما دارید
یه چیز رو از من مخفی می کنیدچی دارید از من مخفی می کنید..
خندیدم..
-هیچی بابا شما هم شلوغش کردین ها..
بذارید براتون امیوه بیارم سر حال بشید
بعد با ریختن امیوه توی لیوان و دادن اینکه بخوره بابا رو سرگرم کردم
***
ارش
دلم عین چی توی سینه می کوبید
عمه سمانه نیومده بود
نخواست که بیاد دلم براش سوخته بود..
خیلی بابا بهش سختی وارد کرده بود خدا الانم داشت تلافی کارهایی که باهاش شده بود روانجام می داد…
واقعا خدا جای حق نشسته بود
ولی خان پدر من بود نمی تونستم ببینم که داره میمیره..
دستی گذاشتم روی دهنم و فشار دادم
اشکام با شدت می اومد رسیدم به یه پیچ..
ترمز رو گرفتم و اروم پیچیدم..صدای ترمز گرفتن من بعد لاستیک ها اومد
سرعتم
زیاد بود
فقط می خواستم به بیمارستان
برسم..
باید خودم می دیدم…خودم اون ازمایش رو می دیدمتا ببینم درسته یا نه…
باید خودم مطمئن میشدم..
“گندم”
از وقتی ارش رفته بود سمانه توی فکر بود
نگرانش بودم..
هیچی نمی گفت سکوت بدتر بود
از جام بلند شدم
رفتم کنارش نشستم نگاه زوم شده ای بهش انداختم
و گفتم : سمانه..حالت خوبه!؟؟
از فکر بیرون اومد و نگاهش رو بهم دوخت…
با لبخند تلخ گفت : اره خوبم
اما از چشم های سرخ شده اش فهمیدم داره دروغ می گه رنگ صورتشم پریده بود
نمی دونم چرا دروغ می گفت لبخند تلخی زدم و خودم رو کشیدم جلو
-حالت خوب نیست سمانه می خوای دوش بگیری ؟
حالت بهتر میشه…
دستم رو از روی شونه اش زد پایین
از جاش بلند وگفت : نه می خوام تنها باشم
همین…تنها باشم بهتره…
خواست قدم برداره که حس کردم داره می افته
از جام بلند شدم و مچ دستش رو گرفتم
و کشیدمش سمت خودم
کنارم نشست..
برگشتم سمتش با نفس عمیق شده گفتم : حالت خوب نیست
داری پس می افتی بشین برم برات اب قند بیارم
صورتش از اشک خیس شده بود
باورم نمیشد اشک از چشم هام همینطور می اومد
برای چی داشت گریه می کرد
بازم نشوندنش سرجاش با چشم هایی که نگرانی ازش می بارید گفتم :برای چی داری گریه می کنی!!؟
سرش رو بلند کرد و با چشم های زوم شده بهم نگاه کرد…
-سیروس خیلی بهم بد کرد باورم نمیشه داره
تقاص میده خودم رو کشیدم جلو با چشم های
زوم شده گفتم : باور کن خدا وجود داره اونم حقشه اینطوری شه
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه من راضی نیستم..
هق هق اش اوج گرفت چقدر این زن خوب بود
خودم رو کشیدم جلو و دستی گذاشتم روی سرش وکشیدم توی بغلم
-فدای دل مهربونت برم باور کن هیچی نمیشه
اشغلایی مثل سیروس باید هرچه زودتر بمیرند کاری به کارشون نباید داشته باشی…
خدا بعد بیست سال واکنش نشون داده می خواد
انتقام بگیره نباید توی کارش نه بیاری
فقط ساکت بشین و تماشا کن..
سمانه هق هق اش اوج گرفت و لباس منم چنگ زد و شروع کرد به گریه کردن…
****
هاشم
نگاهی به زهره کردم از نگرانی اومده بود بیرون
چشم هام رو گرد کردم
و گفتم : چیزی شده ؟؟
سرش رو تکون داد و گفت : اره چرا این همه
دیر کردی…نگران شدم
لبخندی زدم خودم رو کشیدم داخل خونه..
لبخندی زدم و خودم رو کشیدم داخل.
نگاهی به صورت نگاه زهره کردم و گفتم : همین جا بودم دلبندم نگران شدی!؟.
زهره نفسی بیرون داد
خودش رو کشید سمتم و بعد انداخت توی بغلم.
سرش رو گذاشت روی قفسه ی سینه ام..
با بغض گفت : از اونروزی که اون اتفاق برای گندمم
افتاده دلم می ریزه از اینکه توام رو هم از دست بدم..
نمی خوام تورو از دست بدم..
قلبم عین چی داره می زنه تو سینه حالم اصلا خوب نیست..داغونم….
من فقط تورو دارم
شاید اگه سوپرایزش می کردم بهتر بود..
از بغلم اوردمش بیرون سرم رو کج کردم
و لب زدم : ببخش عزیز دلم
حالا برو اماده شو می خوایم بریم یه جای خوب..
با چشم های اشکی بهم زل زد و گفت : کجا می خوای بریم!؟
این موقع شب..
اشکش رو پاک کردم با خنده گفتم :چرا گریه می کنی خانم گل!!؟
جای
بدی نمی خوایم بربم برواماده شو بریم..
سری تکون داد منم لبخند عمیقی زدم
و ازش فاصله
گرفتم ..
زهره با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت : برای اومدیم اینجا ؟.
چرا عمارت خان..
سرم رو کج کردم و گفتم : برای دیدن گندم
مگه همینو از خیلی وقت پیش نمی خواستی!؟
چشم هاش گرد شد
-هاشم اینجا اومدن ما خطرناکه ممکنه اتفاقی براش بیوفته…سرم رو به چپ و راست تکون دادم…
-نه خان نیست رفته شهر نگران نباش..
این حرف رو زدم خوشحال شد خودش رو کشید جلو زنگ در رو فشار داد..
چند دقیقه گذشت صدای گندم توی گوشی پیچید
-بله!!؟
-دخترم گندم…الهی قربونت برم..
داشت اشک می ریخت و حرف می زد
اون خان
لعنتی با خانواده ی من
چه کرده بود!؟ سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به نفس کشیدن…
گندم هم شکه شده بود چون هیچی نمی گفت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شورش و درنیار با این گریه ها مسخرشون
😐