-دخترم در رو باز نمی کنی!؟؟ فدای دل مهربونت بشم..
در رو باز کن می خوام ببینمت…
-مامان تویی..
صدای بغض دار گندم بلند شد
حالم بد شد خودم رو کشیدم اف اف..
-دخترم در رو باز کن هوا سرده
گندم باشه ای گفت و بعد در رو باز کرد
زهره صبر نکرد و بلافاصله در رو
هل داد و وارد خونه شد..
نگاهی به عمارت انداختم عجیب بود ولی عمارت
خالی بود ….انگار کسی داخل
عمارت نبود تعجب کرده بودم …
زهره با قدم های بزرگ سمت عمارت
می رفت
قدم هاش رو بلند بر می داشت
نگرانش بودم
از اینکه اتفاقی براش بیوفته ترسیدم
قلبس ناراحت بود..
گندم هم در عمارت رو باز کرده بود و با قدم های
بلند شده سمتش اومد..
تقریبا داشت می دوید به زهره که رسید
خودش رو پرت کرد توی بغلش..
-مامان….مامااانی…خودتی باورم نمیشه….
زهره ام با بغض جواب داد : اره
دخترم قشنگم
خودمم الهی قربونت برم دلم برات تنگ شده…
عزیزم..
دوتاشون گریه می کردن و اشک می ریختن
منم مات وایساده بودم وداشتم نگاهشون می کردم
****
گندم
با مامان وارد خونه شدیم اطراف رو نگاه کرد..
بابا هم وارد خونه شد
اونم داشت با تعجب نگاه می کرد
راهنماییشون کردم سمت پذیرایی..
خیلی خوشحال بودم از اینکه اومده سر از پا نمی شناختم چی بهتر از این!؟؟
نشستن..
مامان با دست به کنار خودش اشاره کرد
با لبخند گفت : گل دخترم بیا بشین اینجا بیا دخترم..
خندیدم .
-برم براتون پذیرایی بیارم بعد می یام..
چی می خورین مامان!!؟
عه چه سوالی می پرسم خودم می دونم…
چشمکی بهشون زدم و رفتم سمت اشپزخونه
ارش
نگاهی به صورت رنگ پریده ی بابا انداختم
چقدر تغییر کرده بود انگار الان توی این لباس
مظلوم بودن خودش رو نشون می داد
خبری از اون
خان مغرور و حیله گر نبود
که برای پول همه کار می کرد حتی ادم می کشت و به خواهر خودش هم رحم نکرد
اثری از اون نبود..
منوکه دید لبخند زد و با خنده گفت : بلاخره اومدی پسرم
گفتم نمی یایی و من بدون اینکه ببینمت
بمیرم..
نگاهی به
اونگ کردم…اونگ خندید و گفت :
چی می گی بابا..
بابا وسرش رو به عنوان اینکه داره می خنده تکون داد..
-شما فکر کردین من بچه ام!؟
هیچی درک نمی کنم اره!؟
من از این چشم های قرمز قشنگ می
تونم بفهمم
که یه چیزی شده..
اونم یه چیز بد که داره منو می کشه…
خدا خوب منو متوقف کرده اما خوب من دوتا پسر عین شیر دارم
هیچ وقت منو ول نمی کنن..
بغضم گرفت رفتم سمتش وکشیدمش توی بغلم با چشم های روهم
اومده گفتم : هیش بابا هیش شماطوریتون نمیشه من کل تهران رو
کل کشور
رو برای دوا درمون شما
می رم نمی ذارم اتفاقی براتون بیوفته.
بابا خندید دستی گذاشت روی کمرم
و گفت : اتفاقا افتاده
پسر هیچ کاری نمیشه از پیش برد….
من رفتنی ام
باید شما به فکر خودتون باشید
همین..
منم زندگی کردم الان نوبت شماست که زندگی کنید
می گفت و قلب منم از درد
فشرده میشد…
****
نریمان
با دست های لرزون دستم رو کشیدم
روی سنگ
مزار..
اسم حامد برام دهن کجی می کرد..
با خنده گفتم :تو بابای منی؟؟
همیشه با بابام می اومدم اینجا
دوست صمیمی بابا بودی
ولی بابای منم بودی من اینو نمی دونستم.
خندید..صدای خنده ام بلند شده بود
واقعا نمی فهمیدم
باید چکار کنم دندونام رو ساییدم
روی هم..
فقط می خواستم بالا بیارم..
همین..
اروم خندیدم و خودم رو کش دادم سمتش..
سنگ قبر رو گرفتم توی بغلم
واروم به خودم فشارش دادم
سنگ قبری رو توی آغوش گرفته بودم که از سردیش به خودم لرزیدم چرا قبل از مرگ بابا نفهمیده بودم…
دونستن حقیقت حق من بود اینکه من کی ام…
پدر و مادر واقعی من کی هستند اینا همش مهم بود ولی از من دریغ شده بود…
اشک از چشمام اومد با بغض بینیم رو بالا کشیدن و شروع کردم به حرف زدن…
– تو بابای منی ولی من بعد از 23 سال سن الان فهمیدم…
این حقم بود نبود بهم حقیقتو زمانی گفتن که مردی که جای تو رو برام گرفته بود اون مرده بود…
منو سپرده بودی دستش که بزرگ بشم مرد بشم…
ولی من حتی اونقدر جنم نداشتم که خودم رو از دست اون خان یاغی نجات بدم..
با ارزش ترین کسی رو که برام حکم پدر رو داشت از دست دادم چون مرد نبودم عقل نداشتم..
بچه گانه جلو رفتم
تا زنی را نجات بدم که عاشقش بودم حتی قدرت نگهداری از یه زن رو هم نداشتم….
گریم بلند شد سکوت قبرستون این ندا رو بهم می داد که فقط من هستم و قبر کسی که تازه فهمیده بودم پدر واقعی منه
++++
اونگ
چشم دیدن آرش رو نداشتم حالم از این پسره به اصطلاح برادر بهم می خورد کی گفته بود بیاد اینجا به چه حقی اومده بود به دیدن کسی که بارها جلوش وایساده بود….
اسم خودش رو هم گذاشته بود پسر گرچه بابااون رو بیشتر از من دوست داشت….
نیشخندی زدم و آروم از تخت فاصله گرفتم بابا با اومدن آرش دیگه منو ندیده بود فقط با اون در مورد روستا حرف میزد….
منم انگار وجود نداشتم هیچ وقت وجود نداشتم…
تموم عمرم احساس اضافی بودن روی دوشم سنگینی میکرد سوال برام بود که چرا همیشه آرش سر زبون مامان و باباست که با حقیقتی که عمه برام گفته بود همه چیز برام روشن شد
روی صندلی نشستم بابا از کجا فهمیده بود دکتر بهش گفته بود!!؟
چشم هام رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دادم
مامان هم اومد و کنارم نشست با اون چشم های سرخش بهم خیره شد
لبخند کجی زدم و گفتم : سلام مامان..
مامان با حال خراب گفت : سلام پسرم…
ارش با بابات داشت حرف می زد از سرطان
کی بهش گفته!؟؟
اسم سرطان که می اومد
-مگه شما بهش نگفتید!؟؟
سری رو به چپ راست تکون داد و گفت : نه من از اون لحظه که این خبر رو بهم دادن فقط دارم گریه می کنم پیش بابات نرفتم که..
سرم رو به چپ و راست تکون دادم…
این چه بلایی بود سر ما اومد
دستم رو بردم جلو
شوده ی مامان رو گرفتم و کشیدم سمت خودم
گرفتمش توی بغلم و گفتم : هیش مامان گلم
همه چی درست میشه نباید گریه کنی.
مامان دستی روی قفسه ی سینه ام گذاشت و گفتم : نمی تونم نمی تونم پسرم..
سیروس همه ی عمر منه
نمی تونم
اشک هاش با شدت بیشتری شروع کرد به اومدن..
****
گندم
مامان بابا عزم رفتن کردن سمانه از اتاق بیرون نیومد…
بابا احوالش رو گرفت…گفتم حالش خوب نیست خوابیده
بابا هم چیزی نگفت..مامان هم گفت سمانه کیه
ازش که براش گفتم خوشحال شد..
که اینطور کسی هست
و هوای منو داره..
مامان و بابا رو تا دم در راهنمایی کردم
هردو با حرف هایی که زدن و رفتن..
نگاهی به حیاط انداختم
همه جا تاریک بود…ترسیدم یک لحظه چرا عمارت به این بزرگی رو این همه خالی گذاشته بودن..
به خودم اومدم و خودم رو تکونی دادم و شروع کردم به راه رفتن
دو قدم برنداشته بودم که صدای در زدن اومد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.