رمان تاوان دل پارت 58 - رمان دونی

 

اینبار نمی دونم چی شد از جاش بلند شد
با دست به صندلی که روش نشسته بود
اشاره کرد در همون حال گفت :
مواظب بابا باش..بیا حالا بشین
صورتش خسته شده بود با چشم های رو هم اومده گفتم :
منم رفتم بخوابم خسته ام
هروقت خسته شدی بهم بگو..
-باشه

دیگه حرفی نزد رفت جای من نشست منم رفتم سر جاش نشستم
و به بابا رسیدم
بابا بی حال شده بود دستم رو بلند کردم و اروم عرق صورتش رو پاک کردم..و شروع کردم به رسیدن بهش..

“اونگ”

سرم رو تکیه دادم به شیشه ی هواپیما و به بیرون خیره شدم به سرنوشت خودم فکر کردم
اینکه داره چه اتفاقی می افته
واقعا سر من چه بلایی می اومد چشم هام رو گذاشتم روی هم وفشار ارومی دادم..

سردرد گرفته بودم یه ترس افتاده بود به جونم برای بابا
اینکه اتفاقی براش بیوفته
واقعا ترسناک بود این اتفاق
بهش فکر کردم اون شیطان رو که داشت این حرف رو می زد از خودم دور کردم و نفهمیدم کی به خواب عمیقی فرو رفتم..

نگاهی به مامان کردم با عصبانیت گفتم :
یعنی چی مامان نباید برم
ارش بره تنها!؟ مگه فقط اون پسرشه!؟
مامان خودش رو کشید جلو و با لب های فشرده شده گفت :
پسرم اروم باش ارش این اطراف رو بهتر می شناسه برای همین گفتم..

نیشخندی زدم دستی توی هوا تکون دادم و گفتم :
همش الکیه مامان شما فقط ارش رو قبول دارید
همین من همون بچه ی سرکوچه ای بودم هستم مامان
بسه دیگه خواهش می کنم بس کنید..
من می رم بخوابم فقط، هر مشکلی برای بابا پیش ا‌ومد به
منم بگید فکر کنم این خبر دادن حق من باشه مامان..
-اونگ صبر کن پسر..

خواستم حرف بزنه که من نموندم با قدم های بلند شده
رفتم سمت اتاق در رو باز کردم و بعد محکم بهم کوبیدم..
عصبانیت و بغض باعث شده بود
که کفری بشم
ارش باز با خود شیرینی که کرده بود حس بدی بهم دست بده..
از خودم متنفر بشم چشم هام رو گذاشتم روی هم و کمی فشار دادم..

با حال بدی گفتم : لعنت بهت بهتتتت…
رفتم سمت تخت و خودم رو روی تخت انداختم و فشار ارومی به خودم اوردم..

****

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده ای ول دادم
نگاهم رو توی کل اتاق چرخوندم تازه یادم اومد چی شده
صدای یه چیزی باعث شده بود از جام
بلند شم

سرم رو پایین انداختم و نفس عمیق شده ای
بیرون دادم..
چی شده بود دستی جلوی لبام قرار دادم
نفس عمیق شده ای کشیدم
نگاهی به رو به رو دوختم ارش بود که اومده بود داخل
با نگاه ماتشده ای بهش خیره شدم..
اون اینجا چکار می کرد
مگه نباید بیمارستان باشه اتفاقی برای بابا افتاده بود!؟

سریع رو پوش رو کنار زدم و از جام بلند شدم
با قدم های بلند شده
رفتم سمتش یقه اش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم با چشم های زوم شده بهش نگاه کردم

با داد گفتم : ارش چی شده حرف بزن ببینم..‌‌..بابا براش اتفاقی افتاده چرا حرف نمی زنی…
ارش نگاه خیره ای بهم کرد
انگار خسته بود دستش رو به دستم زدم و با شدت منو به عقب روند
با دندون های ساییده شده گفت :
جو نده هیچ اتفاقی نیوفتاده خسته ام اومدم بخوابم
اگه استراحت کردی بیا ببرمت پیش بابا بمون منم یه ساعت بخوابم

خودم رو ازش فاصله دادم نفسم رو ول دادم
یه لحظه فکر کردم که یه اتفاق برای
بابا افتاده
-فکر کردم اتفاقی افتاده
باشه می یام
خونسرد شده چشم هاش رو تو حلقه چرخوند و گفت : باشه منم می رم لباس می پوشم می یام

اینو گفت و بعد از اتاق بیرون زد
منم رفتم چمدونم در رو باز کردم تا لباس بپوشم و برم

*

نگاهی به بابا انداختم یه مشت دستگاه بهش وصل بود
نفسی تازه کردم و دست هام رو روی شیشه مشت کردم
نگران بابا بودم با لحن ارومی گفتم :
دلم برات تنگ شده بابا..
خوب شو این بیماری رو شکست بده تو باید همون خان زاده باشی

چشم هام رو گذاشتم روی هم و فشار دادم
نمی فهمیدم که باید چکار کنم چشم هام رو
توی حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده ای بیرون دادم
نمی فهمیدم که باید چیکار کنم
این همه دل نگرانی داشت منو می کشت

قدمی عقب برداشتم و روی صندلی ها نشستم
توی دلم دعا کردم برای بابام
بابام باید خوب میشد

ولی چرا یه حس می گفت خوب نمیشه!؟
یه حس می گفت خوب نمیشه الکی داری به خودت امید می دی
این حس داشت منو می کشت
اشک ازچشم هام شروع کرد به اومدن
چقدر حس بدی بود : لعنت به این حس..
لعنت به این دنیا که هیچیش موندی نبود..
باید از ادم های که دوست داشتی دل بکنی خوشحالی اصلا موندنی نبود.
مشت محکمی به دیوار کوبیدم که حس کردم دارم میمیرم
لب هام رو روی هم فشار دادم و شروع کردم به گریه کردن..

گریه کردن به حال بابام بدرد نمی خورد باید براش دعا می کردم..
خدا دعای ادمی مثل منو می پذیرفت!؟نه نمی پذیرفت..

***
گندم

با سمانه اومدیم و نگاه خیره ای بهش کردم
روبه روی خونه ایستاده بودیم خوشحال شده بودم سمانه لبخندی زد و گفت : خوب زنگ بزن دیگه..
چرا زنگ نمی زنی!؟
مگه نمی خواستی بیای اینجا الان چرا مکث کردی!!!

با ذوق خودم رو کشیدم جلو‌ و بعد گونه اش رو بوسیدم‌‌…
-چشم سمانه..
دستم رو جلو‌ بردم و زنگ در رو زدم..
چند دقیقه ای گذشت…

تا اینکه در باز شد مامان پشت در نمایان شد در رو باز کرد…با دیدن من لبخندی زد
خودش رو کشید جلو و گفت : سلام..
خوبی دخترم دست هام رو باز کردم و دور گردنش حلقه کردم…
و‌عمیق شده به خودم فشارش دادم..

-مامان دلم برات تنگ شده بود
خوبی..

مامان سمانه رو هم دید باهاش احوال پرسی کرد
از من مامان برای سمانه تعریف کرده بودم
حالا نوبت مامان بود که براش
از سمانه بگم
مخصوصا اینکه سمانه و مامان حس غریبی می کردن
منم تخمه وسط بود تازه فکم گرم شده بود..

شروع کردم به تعریف کردن گاهی مامان می خندید
گاهی غمگین میشد گاهی چشم غره می رفت برام
حس کردم دارم خسته میشم..
دست از حرف زدن و تخمه خوردن برداشتم.
و چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده ای ول دادم..

-وای خسته شدم دیگه چقدر حرف بزنم شما دوتا هم حرف بزنید خوب..
سمانه خندید..
رو کرد سمت مامان و گفت :
این دختر خیلی شیطونه
مامان لبخند عمیقی زد و گفت : اره اون مدتی که نبود انگار وجود من ایت خونه..
وجود هاشم همه چی انگار یه چیزی کم بود
اون مدت که نبود حس مرگ داشتم
خدا هیچ‌ پدر و مادری رو بی بچه نکنه….

سمانه لبخند از رو لباش محو‌شد : ولی منو کرد
مامان گنگ بهش خیره..
-جان متوجه نشدم!؟
سمانه خواست حرف یزنه که سریع خودم رو انداختم وسط
و‌تند تکون دادم : هیچی هیچی می گم بیاین اش درست کنیم مامان اش رشته خوبه!؟
مامان سرش رو تکون دا د و گفت : فکر خوبیه دخترم…

****
ارش

جواب ازمایش رو دادم به استادم
استاد نگاهی بهش انداخت
اوضاعش خوب نبود..
استاد چند دقیقه ای خیره بود برگه و بد گفت :
خوب این خیلی بده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

کم کم داره از بی رحمی و عوضی بودن آونگ خوشم میاد 😂

برف
برف
2 سال قبل

عه عه عه مامان گندم اومد هاشم نیومد😑😅

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

همه‌ی شخصیت‌های این رمان حرص در بیارن اصلا رمانش نچسبه.

ارزو
2 سال قبل

اونگ عین نی نی ها گریه میکنه😑😑 تو که به یه مگسم رحم نمیکنی چه شکلی شده که به خودت رسیدی اینقده دلت نازک شده؟!😑😑💣💣

Nahar
Nahar
2 سال قبل

😐😐نویسنده علاقه زیادی داره به چشمام رو ت حلقه چرخوندم و چشمامو رو هم فشردم😐
تازشم مگه خانزاده ب بچه های خان نمیگن؟؟ پس چرا ب سیروس میگن خانزاده؟؟😐😐 این دیگه چیه؟؟
حاالم از ارش و ستاره بهم میخوره😒😒

silvermoon Helia
silvermoon Helia
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

علاوه بر اون علاقه زیادی به گریه کردن داره آخه بابا یبار دو بار بعدشم ساییدی مارو با این اخلاق های مختلفشون که هی جدید میاری

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x