سمانه بااین حرف من گنگ بهم خیره شد.
-یعنی چی شوهر تو نیست دخترم!!؟
خانم گفت که صیغه اش شدی..
نیشخندی زدم این زن یا از همه چیز خبر نداشت یااینکه می خواست به قول اونگ کاری کنه ابروی خانواده وپسری رو بخره که در اینده قراره بود جانشین شوهرش و خان روستا بشه.
-نه..
دیشب بدون هیچ محرمیتی بکارت منو..
ادامه ندادم هم شرم هم بغض نذاشت که ادامه ی حرفمم رو بزنم…
سمانه ناباور بهم زل زده بود.
-باورم نمیشه ارباب زاده این کار رو کرده باشه.
باید به خانم بگم..
ترسیدم..
اگه حرفی زده میشد و به گوش به آونگ می رسید می فهمید من گفتم حتما عصبی میشد.
از کارای دیشبی که باهم کرد خیلی ازش می ترسیدم..
خودم رو کشیدم جلو و لب زدم :
-نه سمانه نگو..
اخم غلیظی کرد و با حرص گفت :
-چرا نگم می دونی گناه این کار چیه!!
توام توش شریکی لاقل کاری میکنه باهات محرم باشید که بهتره
از چی می ترسی من پشتتم نمی ذارم کسی چیزی بهت بگه.
حالت زاری به خودم دادم می خواستم اخه توام مثل من یه رعیتی چکار می تونی بکنی!!؟
چطور می خوای ..
با صداش از فکر اومدم بیرون..
-حالا برو لباس بپوش دخترم..
کاری میکنم برات برو..
چشمی زیر لب گفتم وسمت رخت کن رفتمو لباسی که سمانه بهم داده بود رو پوشیدم…
از پشت رخت کن اومدم بیرون مامان نگاهی از سرتا پا بهم انداخت و با لبخند گفت :
-هزار ماشالله چقدر خوش اندامی دخترم
چشم بد ازت دور باشه.
حالا بیا این کاچی رو بخور
بعد با دستش به سینی اشاره کرد
با دیدن محتویات داخل سینی شکمم صدایی داد.
سمانه با خنده گفت :
-بیا که خیلی گرسنته.
از خجالت سرخ شدم قدم جلو گذاشتم و..
****
راوی
هاشم سرش رو توی دست هاش گرفته بود
کمرش از قضیه ی دیشب شکسته بود
غرور و غیرت مردونه اش زیر پای اون پسرک جوان و گستاخ له شده بود
زهره از دیشب اشکش خشک نشده بود و همچنان داشت اشک می ریخت..
برای دخترش اشک می ریخت..
هر دوشون خوب دیشب چه بلایی سر دخترشون اومده و همین جگر دوتاشون رومی سوخت..
هاشم سرش رو بلند کرد و با چشم های سرخ شده به زهره نگاه کرد
با صدای بغض داری گفت :
-قلبت خرابه زن چرا این همه اشک می ریزی!!
من کمرم خم شده با اتفاق دیشب توام چیزیت بشه چکار کنم
زهره دستی به زانو زد و سرش رو به دیوار کوبید..
-گریه نکنم هاشم گریه نکنم!!؟
گریه نکنم برای دخترم براش ارزوها داشتم
این مردک با ندونم کاریش دخترم رو سیاه بخت کرد..
با لباس سفید رفت توی هجله ی سیاه تو بگو من چکار کنم هان!؟
-…تو بگو این بدبختی رو کجا جار بزنم مرد!!
کجا جار بزنم که هیچ کس حرف دلمو نمی فهمه
هیچ نمی فهمه که درد من چیه..
که دختر من چرا خودشرو قربونی کرد.
هیچکس حتی نگفت هاشم دمت گرم بخاطر این دختر بزرگ کردنت که جون پسرم رو خرید
کدومشون برگشتن که بگن کدومشون!!؟
دخترم خودش رو فدا کرد بخاطر یه بیغیرت که جنازه اش رو جمع کردن و رفتن..
برنگشتن یه دستت دردنکنه بگن..
دیدی مرد..
این بود اون دوستی که ازش حرف می زدی.
این بود اون خانواده ای که به دخترت میگفتی چقدر میخوانت
نمی دونم دردم رو به کی بگم
حالا میگی گریه نکن
گریه دوای درد منه دوای دردمه..
زهره اینا رو با گریه میگفت گاهی دست هاش رو مشت می کرد و به سینه اش می کوبید.
حرف می زد و زجه می زد و نمی دید هاشم بااین حرف ها کمرش خم تر میشه..
هاشم مرد بود..
مرد هم غمش رو بیرون نمی ریخت فقط توی خودش خالی می کرد ..
تو خودش می ریخت..
هاشم چشمه اشکش جوشید اما کنترل کرد که سرازیر نشه
قشنگ حرف های زهره درست بود
هیچ کدوم از خانواده ی نریمان نگفتن که دست دخترت درد نکنه.
اخرشم ملیحه خانم مسئول حال نریمان رو گندم دونست..
گفت گندم نحس بوده و خودش رو فدای پسرم نریمان کرده کمترین کار بوده.
اینا درد داشت .
البته هاشم این حرف ملیحه رو به زهره همسرش نگفته بود..
نمی خواست بیشتر غصه بخوره.
هاشم از جاش بلند شد .
زهره با بلند شدن هاشم نگاهش سمت هاشم کشیده شد
با چشم های سرخ شده لب زد :
-کجا میخوای بری!!!
هاشم لبخند تلخی زد و گفت :
-میرم سر خاک مادرم دلم گرفته..
این حرف رو زد و سمت در رفت.
****
سمانه تقه ای به در زد
صدای ستاره بلند شد..
-بیا تو…
سمانه در رو باز کرد و وارد شد..
با دیدن ستاره ابرویی بالا انداخت
ستاره یه روسری دور سرش بسته بود..
سمانه در رو بست
سینی که شامل دمنوش بود رو گذاشت روی میز..
نگاهی به ستاره انداخت وگفت :
-حالتون خوبه خانم!!؟
ستاره دستی روی سرش گذاشت وگفت :
-نه داره سرم می ترکه..
اون دمنوش رو سرد کن بده بخورم..
-برای چی خانم اتفاقی افتاده..
ستاره چشم هاش رو گذاشت روی هم و لب زد :
-همین دختره اتفاقات دیشب .
از بس حرص خوردم دارم میمیرم..
سمانه نیشخندی زد
متلک وار گفت :
-خانم چیزی نشده که یه اتفاق افتاده تموم شده رفته
این همه حرص خوردن نداره.
ستاره با عصبانیت چشم هاش رو باز کرد و زل زد به صورت خونسرد سمانه
-اتفاقی نیفتاده!!؟
یه رعیت پاش رو گذاشته اینجا شده زن پسر من
دیشب هجله اشون بوده
ابروی خاندان ما رفته بعد میگی اتفاقی نیوفتاده!؟
سمانه نفس عمیقی کشید..
ستاره کلا بفکر خاندان نبود فقط بفکر پسر بزرگترش ارش بود.
آرش براش یعنی کل خاندان..
-نه خانم اتفاقی نیوفتاده بعد هیچ صیغه ای بین پسر شما و اون دختر بیچاره نبوده.
ارباب زاده گفته صیغه میکنم اما نکرده انگار دیشب رابطه ی حروم داشتن خانم.
اون دختر هم ضربه دید دیشب می خواست خونه ی شوهر بره اما این اتفاق افتاد…
با لباس عروس پیشکش ارباب زاده شد خانم واقعا سخته..
ستاره از حرف هایی که میشنید کوره ی اتیش شد..
با غضب گفت :
-اون دختره ی خراب رو بیار اینجا سمانه..
سمانه با تعجب نگاهی به ستاره انداخت و گفت :
-برای چی خانم!!؟
ستاره با داد گفت :
-سوال نپرس سمانه فقط بیارش..
سمانه دست به سینه شد و گفت :
-بیچاره داره کار میکنه خانم طبقه ی پایین..
خودتون گفتین کار کنه.
ستاره کلافه از جواب گویی سمانه از جاش بلند شد.
انگشت اشاره کرد سمت سمانه..
سمانه نیشخندی زد و گفت :
-خانم درسته زن برادر من هستی برادرمنم منو کرده کلفت خونه ی شما اما بهرحال منم اینجا ارث دارم اگه کاری میکنم اگه بهتون میگم خانم بخاطر احترام خودمه وگرنه کسی نمی تونه بهم دستور بده
منم به خوبی خودم برای شما کار میکنم..
نزدیک اون دختره ی بیچاره ام نشین دیشب به اندازه ی کافی کشیده خانم.
سمانه این حرف رو زد و خواست بره بیرون که دوباره یادش اومد
برگشت..
-راستی خانم ارباب زاده اومدن بهش بگین این دختر رو صیغه کنه..
این حرف بره بیرون که ارباب زاده بدون هیچ محرمیتی بکارت یه دختر رعیت رو گرفته فکر کنم برای خاندان کمی بد بشه نه!!؟
ستاره ناباور گفت :
-این الان تهدید بود سمانه!!؟
یعنی میری به گوش رعیت میرسونی که آونگ دیشب..
سمانه به وسط حرف ستاره پرید و گفت :
-نه خانم من اینکار رو نمی کنم..
خداروشکر فضول و بدخواه توی این عمارت زیاده حرف رو می برن ازاینجا بیرون من بخاطر خودتون دارم میگم چه تهدیدی ..
نگاه تیزی به ستاره انداخت و زد بیرون..
ستاره با غضب لیوان دمنوش رو برداشت وپرت کرد روی زمین.
این سمانه خیلی داشت دور برمیداشت
چند وقتی خان بزرگ کاری به کارش نداشته فکر کرده چیه..
سمانه از اتاق بیرون زد بغض گلوش رو چنگ انداخت..
سخت بود براش..
دختر خانزاده شده بود کلفت خانواده ی برادرش اما نمی ذاشت این دختر رو هم اذیت کنن به جرم رعیت بودن.
نیشخندی زد و از پله ها اروم پایین رفت.
****
گندم
سمانه منو اورد تو اشپزخونه با دیدن اشپزخونه دهنم باز موند
خیلی بزرگ بود و وسایل لوکس داخل چیده شده بود...
سمانه نگاهی بهم انداخت وگفت :
-بیا دخترم بهت بگم چکار کنی..
کار اسون میدم دستت..
خدمه کارای دیگه رو میکنن..
کنار گاز وایساد و ظرف بزرگی رو گذاشت روی اجاق گاز..
-ببینم اش بلدی درست کنی!!؟
یاد اش پختن مامان افتادم بغضم گرفت..
لعنت به من قدرش روندونستم
لبم روگاز گرفتم و گفتم :
-بله از مادرم یاد گرفتم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
باریکلا