مامان از جاش بلند شد
دستی روی شونه ی الینا گذاشت
و گفت :
ازت ممنونم که اومدی
اینجا حال و هوام عوض شد
ازت خیلی ممنونم.
الینا لبخند عمیق شده ای زد
و صورتش رو بوسید
-منم ازتون ممنونم ستاره خانم خیلی
شب خوبی
بود..
خوب من دیگه باید برم..
بازم هم دیگه رو می ببینیم
الینا با مامان خداحافظی کرد و بعد
منو الینا باهم
شروع کردیم به حرکت کردن..
از خونه اومدیم بیرون در ماشین رو
باز کردم
و گفتم :
بشین..
انگشت اشاره ای به ماشین
کرد و گفت :
تو می خوای منو برسونی!؟
با حالت سوالی گفتم : بده!؟
دستش رو تند تند تکون دادم و گفت:
معلومه که نه…
فقط نمی خوام مزاحم بشم
می تونم اژانس بگیرم..
خودم رو کشیدم جلو و گفتم :
نه معلومه که نه خودم می برمت
در رو باز کردم و کمکش کردم
که بشینه..
هیجان به دلم چنگ انداخته بود…
تا حالا اینطور حسی نداشتم
منم سوار ماشین شدم و با سرعت شروع کردم
به حرکت کردن…
****
کنار یه عمارت نگه داشتم
-همین جاست!؟
الینا تند تند سرش رو تکون داد
و گفت :
اره همین جاست..
چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده
ای ول دارم…
-خیلی بزرگه نمی ترسی!؟
سرش رو تکون داد و با خنده گفت :
معلمومه که نه
من خیلی وقته به تنهایی عادت کردم
-واقعا!؟
سرم رو بالا و پایین کردم
و گفتم : اره
خوب من برم شب بخیر تو می تونی بری..
-نه می مونم که بری داخل
خندید :
واقعا این همه لاکچری بازی لازم
نیست من
از چیزی نمی ترسم..
خودم رو کشیدم جلو و گفتم :
نمی دونم تو بااینکه ایرانی هستی
اینو می دونی یانه
اما لاکچری بازی کردن نیست
غیرت مردونه اس
نگاه خیره ای بهش کردم اونم
خندید
دست هاش رو بلند کرد و شروع کرد
به تکون دادن
-اره تو راست می گی ..
غیرت توی خون خیلی از ایرانی ها
هست
باشه تو بمون تا من می رم باشه!؟
سرش رو به چپ و راست
تکون داد و باشه ای گفت..
خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد..
و با قدم های بلند شده شروع کرد
به حرکت کردن…
منم منتظر شدم تا بره داخل خونه
وقتی وارد خونه شد
منم ماشین رو روشن کردم
و راه افتادم
این دختر حس و حال قشنگی
بهم دست داده بود برای
اولین بار..
لبخند عمیق شده ای زدم
این لبخند بی اراده خیلی قشنگ و زیبا بود..
****
وقتی رسیدم خونه مامان هنوز اونجا نشسته بود
منو که دید از جاش بلندشد
با گیجی گفتم :
چرا بیداری مامان!؟
اومد نزدیکم منو کشید توی بغلش :
بخاطر تو پسرم
دیر کردی نگرانت شدم..
خندیدم دستی به سرم کشیدم و گفتم :
الکی خودت رو اذیت کردی پسرم
این چه کاری بود
کردی اخه..
عمیق به خودم فشارش دادم
-خونه ی الینا کمی دور بود تو باید
می خوابیدی..
این کارت بده..
مامان از بغلم اومد بیرون
گونه ام رو بوسید و خیلی با حال خراب شده
ای گفت : نه پسرم تو و ارش تنها دلیل زنده موندن من هستین
من نمی تونم دیگه بدون شما زندگی کنم..
اتفاقی براتون بیوفته
قابل جبران نیست امیدوارم که این برات
قابل درک باشه
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم :
اره قابل درک کردن
که هست ولی من نمی تونم…
-من نمی تونم چی…
خودم رو کنترل کردم و هیچی نگفتم
نمی خواستم مادرم
رو اذیت کنم…
نفس عمیق شده ای بیرون دادم
و خودم رو بهش نزدیک کردم..
مامان خوابید منم رفتم که بخوابم اما هر کاری
کردم که بخوابم
نشد که نشد هیچ کاری نتونستم انجام
بدم..سرم رو انداختم و شروع کردم
به گشتن
و اینور و اونور چرخیدن
نمی تونستم کاری انجام بدم
فکرم در گیر اون دختره بود
انگار یه چیزی وجودش داشت که
منو مجذوب خودش
می کرد..
این دختر کی بود واقعا!؟
ندیده فکر منو درگیر کرده بود
چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و نفس
عمیق شده ای
ول دادم نمی فهمیدم که
باید چکار کنم حالم دست خودم نبود..
دو طرف رو سرم رو گرفتم و محکم فشار دادم
زیر لب گفتم :
اروم باش پسر اون دختر این
همه ارزش نداره
که خودت رو اذیت می کنی
فقط یه روز دیدیش
بااین فکر چشم هام رو گذاشتم روی هم و اون همه فشار دادم
که به خواب عمیقی فرو
رفتم
****
الینا
وارد دانشکده شدم مثل
هرروز…
تنها روز مرگی الینا فرامهر همین بود..
وارد کلاس شدم
حتی هیچ دوستی ام نداشتم
هیچ کس منو
به دوستیش انتخاب نمی کرد
می گفتن من ادم
مغروری ام..
تنها کسی که مزاحم من بود
نیکلاس بود
که اونم دلم می خواست
سرش رو از گردنش جدا کنم
الان هم داشت می اومد سمتم بهم که رسید
نگاهی از بالا تا پایین بهم کرد
لبخند کجی زدم ..
نیکلاس با خنده گفت :
سلام بر زیبا ترین دوشیزه ی دانشکده
الینا خانم حال شما!؟
چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و خودم رو بهش
نزدیک کردم..
انگشت اشاره ای به قفسه ی سینه
اش کردم
و گفتم :
به تو ربطی نداره مردک بهم نزدیک
نشو..
این دفعه واقعا عقیمت می کنم
تو در حدی نیستی
که بخوای احوال منو بگیری فهمیدی .
سرش رو به چپ و راست تکون داد
-درکت نمی کنم دختر جان .
من چی کم دارم
که بهم پا نمی دی همه چشمشون دنبال
منه اما تو…
سکوت کرد و ادامه نداد
ریلکس نیشخندی زدم و گفتم :
اره..
همه خرن به چیزایی که
سطحیه نگاه می کنن ولی من چیزی
دارم
که خیلی قشنگ تر
از این حرفاس…تو اینا رو نداری
تو صداقت عشق حالیت نیست
تو فقط دنبال
اینی که خود نمایی کنی و شهوت درونت رو
فعال نگه داری همین
هیچ کار دیگه ای نداری انجام بدی
لبام رو به حالت خنده کش دادم
سرم رو کج کردم
بعد با یه تنه از کنارش رد شدم
فکر کرده بود با یه بچه طرفه
احمق…
وارد کلاس شدم طبق معلول من تنها بودم و
هیچکسی نبود کنارم
من تنها بودم…
خونسرد به جلو خیره شدم تا اینکه
استاد اومد و من حواسم
جمع رو به رو شد
***
حدود دو ساعت گذشت کلاس تموم شده بود
وسایلمو جمع کردم
و از کلاس اومدم بیرون سوار
ماشین شدم…
استارت زدم چند بار پشت هم اما روشن نشد..
حرصی شده دوباره
استارت زدم روشن نشد بار سوم
استارت زدم
که روشن شد خداروشکری زیر
لب گفتم
دنده رو جا زدم و شروع کردم
به حرکت کردن.
حس کردم ماشین داره تکون تکون می خوره
از حرکت ایستاد
بعد..
با تعجب نگاهی بهش انداختم
-یعنی چی…
خداروشکر جایی بود که وسط جاده نبود
از ماشین پیاده شدم
نگاهی بهش انداختم نمی فهمیدم
که باید
چکارش کنم
که راه بره هوام گرم بود
ادم نمی تونست توی دل گرما وایسه
کامپوت ماشین
رو بالا دادم و نگاهی بهش
انداختم..
باید یه کاری می کردم تا از این حال
در بیام.
در کامپوت رو بالا دادم
در کامپوت رو بالا دادم..
داخل کامپوت رو نگاه کردم ماشین داشت
دود ازش بالا می اومد
هیچی درک نکرده بودم…
لبام رو به حالت خنده کش دادم…
این دیگه چی بود!؟
کجای دلم جاش می دادم واقعا..
نفس عمیقی کشیدم
برگشتم توی جاده هیچ کس نبود..
چی بدتر از این..
همینطور داشتم حرص می خوردم
که یهو
یه ماشین اشنا کنار من زد
روی ترمز..
نگاه عمیق شده ای به ماشین کردم
دیدم که
ماشینه چقدر اشناس..
ماشین اونگ بود شیشه رو که داد
پایین دیدمش..
-الینا..
رفتم سمت شیشه و گفتم :
سلام اونگ تو اینجا چکار می کنی!؟
اخم ریزی کردم…
-داشتم رد میشدم مشکلی پیش اومده!؟
چرا ماشین رو نگه داشتی
-نگه نداشتم خودش وایساده
-چه خوب با یه خانم
زیبا
روبه رو شدم افتخار اینو دارم ماشین
رو
روشن کنم!؟
چشم هام رو گذاشتم روی
هم دیگه..
قشنگ دلبری می کرد با اون چشم های
سیاه رنگش..
-اره چرا که نه
از ماشین پیاده شد و با لب
های خندون گفت :
این افتخار رو قبول می کنم..
بعد رفت سراغ ماشین..
کمی دست کاریش کرد منم خواستم
کاری انجام
بدم اما نشد..
دست هاش رو بهم کوبید وگفت:
نمیشه
ببخشید باید این افتخار رو قبول
کنی با من بیای..
وگرنه همین جا می مونی
لبام رو به حالت خنده کش دادم
و گفتم :
باشه..
اونم خندید و با دست به
اون ماشین اشاره
کرد و گفت :
خوب اگه اماده ای توی ماشین
بشین…
سرش رو تکون داد و باشه ای
گفت..
داخل ماشین نشست..
****
گندم
با حال زاری از جام بلند شدم
هر چی این حاملگی
بیشتر می گذشت
من حالم بیشتر بهم می خورد
چشم هام رو گذاشتم روی هم
و از ته دل فشار دادم
صدای در زدن اومد مثل
همیشه ارش بود
-هی در رو باز کن ببینم…
چی شده حالت خوبه!؟
دستی به دیوار زدم و از جام بلند شدم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اونگ تمام تن و بدن گندم دید تو حمومم تمیزش کرد رابطه هم ک داشتن
بعد الان ارش میخواد ب دختریی ک داداشش این همه بلا سرش اورده ازدواج کنه
اینکه داره معلوم میشه چی ب چیه اونگ و الینا
ارش و گندم 😐😐😐😐😐😐
ن بابا اونگ غیرت مردونه حالیشه مرتیکه ی پفیوز
همه شخصیت های این رمان عوضی ان حتیییی گندددم😐
عه گندم از آرش بچه داره یا اونگ؟؟😐
از آونگه باوا با آرش در حد یه بوس بوده😑😂