رمان تاوان دل پارت 70 - رمان دونی

 

انگار از این سوالم چندان خوشش نیومده بود..
خودم رو کشیدم سمتش و با چشم های زوم
شده گفتم :
ناراحت شدی!؟
به خودش اومد تند سرشو تکون داد و گفت :
نه..
– میشه برام توضیح بده و بگی چی شد..

لبخند تلخی زد :
گفتنش برام آسون نیست
گذشته ها برام زجر آوره بهش که فکر می کنم روحم
ازارده میشه..
– خوب اگه اذیتت میکنه که هیچی بیا یه چیزی نشونت بدم.

خواستم برم سمت کمدم که گفت :
نه صبر کن..
بهت میگم اما برام سخته..
شاید این گذشته رو تو بشنوی برات سخت بگذره..
برگشتم سمتش : برای من سخت نمی گذره اگه تو مشکل نداری من گوش میدم..

باشه پس بشین..
من روی تخت نشستم اونم نشست روی صندلی روبرو و به جلو خیره بود…

انگار تو گذشته سخت غرق بود که نمیتونست به راحتی ازش بیاد بیرون…

****

– مادرم یکی از دخترای تاجر های معروف خاورمیانه بود باباش ایرانی و مادرش انگلیسی بود دورگه انگلیسی ایرانی که خیلی هم خوشگل بود..
پدربزرگ من چندان تاجر سالیم نبود یعنی کارهای خلاف و انجام می داد.
توی یکی از این کارهای خلاف شیک از پسرای ایرانی رو آورد توی باند.
اون پسره نفوذی و یه پلیس بود اسمش فرامرز بود در آخرم که این فرامرز بابای منه..

انگار جالب بود..
با حالت گنگی بهش نگاه کردم.

– فرامرز با یه ترفند نفوذی خودش رو کشیده بود داخل باند..
و اعتماد پدربزرگم رو جلب کرده بود می خواست این باند
رو نابود کنه..
و کرد..
ولی بااین خودش هم با عشقی
که
تو سینه داشت نابود شد
نقطه ضعفم پدر من توی این کار مادرم شده بود و این خیلی براش بد بود..

خلاصه فرامرز اعتماد پدر بزرگ جلب تا بهش نزدیک بشه و نزدیکم شد..
مادرم تو کارهای پدر بزرگم کمک می‌کرد یعنی بهترین دخترش بود که میتونست در آینده جانشینش باشه

-اما خوب حضور پدرم اون نقشه هایی
که پدر بزرگم توی ذهنش داشت
همش خراب کرد
اون چیزی نبود که می خواست
مادرم
دیوونه بار عاشق دشمن پدرش شده بود
و این بد بود برای پدر بزرگ
در اخر هم مادرم هم سمت پدرم
کشیده شد
دست از کارای قبلیش
برداشت
خواست پدر بزرگ هم به راه بکشه
اما نشد
پدر بزرگم روی کارش
سماجت کرد تا اینکه اون باندی
که درست کرده
بود نابود شد و نصف اموالش
از دست رفت
پدرم اومده بود تا هم باند رو نابودکنه
هم اینکه
پدر بزرگم رو دستگیر کنه..
اما بخاطر مادرم ولش کرد تا بذاره بره
اما
این ول کردن چندان به نفع بابام
نشد….
چون بعدا ها به مرگ
خودشون ختم شد
گذشت مادر و پدر من ازدواج کردن
دو قلو اوردن
یه دختر و پسر
و من..
هلینا ایلیا و من که اخری بودم الینا..
حدود ۱۸ سال گذشت
من شدم ۱۸ ساله
درست یادمه شب تولدم بودم
منتظر بودم مثل همیشه برام تولد بگیرن..
درست چهار سال پیش…
وقتی اومدم خونه با چهار تا جنازه
رو به رو شدم
اون بدترین تولدی بود که داشتم
فقط. تونستم
از ته دل فقط جیغ بزنم…
اون روز اگه خاله جولی نبود من دیوونه میشدم
با کمک اون به زندگی برگشتم
بااین حال
الان که فکر می کنم
پدر بزرگ من می دونه من زنده ام
دلیل اینکه منو
اون روز نکشت رو نمی دونم کاش
منم کشته بود
تا این همه حسرت نداشتم..
کاش همیشه
همه چیز درست بود اما انگار نه انگار
خودم رو جمع کردم
هرچیزی رو که بهم رسیده بود
رو فروختم
و اومدم اینجا پدر و مادرمم
گفتم اینجا خاک کنن
جایی که کسی خبر دار نباشه
من هستم با ثروتی زیاد
و تنهایی..

بغضش گرفته بود رفتم سمتی کنارش نشستم
به خودم فشارش دادم :
تو نباید خودت رو اذیت کنی
مطمئن
باش حالشون خوبه اونا…
تو باید بفکر خودت باشی

اشک از چشم هاش اومد : من از اون شهر
فرار کردم
اما بازم حس ناامن بودن می کنم
اینکه
پدر بزرگ من سایه به سایه
دنبالمه
تا دوباره اون کسایی که دوسشون دارم
رو ازم بگیره

-برای همین من با کسی
دوستی نمی کنم می ترسم از این
اجبار می ترسم
که حضور من دوستام
رو ازم بگیره
کسایی که دوست دارم بگیره
برای همین می ترسم
من حتی از دوستی با شما می ترسم
بعد این همه سال
یکی رو پیدا کردم که بهم
محبت کنه..
منو اروم کنه اما نمیشه که
نمیشه..
فقط خودم رو اذیت می کنم..
نمی تونم برم سمت یکی از این
اجبار خستم کرده
کاش این سایه دست از سر من برمی داشت..

گریه اش بلندشد
خودم رو کشیدم سمتش و گفتم‌ :
هیس اروم باش..
تو نباید گریه کنی این ترس و اجبار
فقط ساخته ی
ذهن خودته شاید اصلا.
این پدر بزرگت مرده باشه
از کجا می دونی که زنده اس ؟؟
-زنده اس..
-خوب باشه تو نباید ازش
بترسی باید خودت رو بهش
نزدیک کنی ‌..
باهاش رو به رو بشی ترس
هیچیو دوا نمی کنه…
الان هم اروم باش من معذرت می خوام
که ازت خواستم تعریف کنی
حالت رو بد کردم..
هیچی نگفت و فقط منو به خودش
فشار داد…

-مرسی که هستی…

از این حرفش دستم روی بازوش
خشک شد
و نشد که چیزی بگم..
فقط یه حس خوب به دلم رخنه کرد

****
ارش

گندم داشت تاب می خورد
توی فکر بود این چند روز اصلا بهش
نزدیک نشدم
تا اروم بگیره اما امروز رو باید
می رفتم‌
سمتش ‌..

رفتم و منم کنارش نشستم منو
که دید اخم
کرد خواست بره که مچ
دستش رو چنگ زدم و با صدای
خفه ای گفتم :
بشین…
صدام به حدی جدی بود که بشینه
سر جاش..

اخم غلیظی کردم و گفتم :
افرین از اول اینقدر با جدیت باهات
بزخورد کرده
بودم الان اینطور نبودی..
-می خوای چرت بگی یا اینکه
برم داخل..
-می خوای بااین بچه چکار کنی ؟؟

-بااین بچه!؟ تو می گی چکار کنم!؟
چشم هام رو
تو چشم هاش دوختم : اون اونگ هیچی به کارش نیست
این بچه رو قبول نمی کنه نیشخندی زدوگفت :
منم نمی خوامش..
می ندازمش از خدامه که اون پسره نیاد..
منم می رم دنبال زندگیش‌..

خودم رو کشیدم سمتش و با لبخند عمیق شده گفتم :
من می خوامت گندم تا من هستم
نمی تونی بلایی سر
این بچه بیاری…
-خوب یعنی داری دل می سوزونی!؟
-نه دارم راه زندگی رو بهش نشون می دم..
من می خوامت بهت زندگی
می دم..
-منم شوهر دارم نمیشه..

-میشه تو صیغه هستی فسخ کن
زن من شو..
-چه جالب…الان می دونی..
که من برادرتم داری بهم پیشنهاد می دی
حتی همین پیشنهاد کردن هم
میشه زنا می دونستی!؟
چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه..

-من زنا نمیگم..
من می گم می خوامت اونگ دیگه
نمی یاد اینجا
فقط باید قبول کنی که زن من بشی..
-ببین من علاقه ای به برادرت
ندارم
ولی اهل خیانت نیستم ‌…حالا دیگه تموم شد
دیگه حرفی نمی مونه..
لبخند تلخی زدم اونم از جاش بلند شد و شروع کرد
به حرکت کردن..

****
ارش

نگاهی به عمه کردم عمه فقط می تونست
بهم کمک کنه خودم رو سمتش کشیدم
و گفتم : عمه…

عمه لب هاش رو روی هم دیگه
فشرد و نفس عمیق شده ای ول داد….

-بله
-عمه ازت کمک می خوام
داشت لواشک روی بند پهن می کرد..
-چه کمکی!؟
-من عاشق شدم
عمه دست از کار کشید بعد با
اخم گفت :
این راه نیست پسر این که به زن
برادرت چشم داشته باشی

-عمه من به زن برادرم چشم ندارم دوسش دارم بعد اونگ اصلا به گندم اهمیت نمی داد
فقط برای اینکه نیازش رو رفع
کنه سمتش می اومد بده که من برم!؟
من اون رو برای خودم می خوام ولی
اونگ نه اون رو برای این می خواد که وجودش رو
ارضا کنه حالام که حامله اس
فکر می کنید این بچه رو قبول می کنه!؟
نه تهمت می زنه که بااین بوده بااون بوده
یکم هوشیار باشید….
من خوبی گندم رو می خوام..

نفس عمیق شده ای کشید و گفت :والا نمی دونم چی بگم حالم خیلی بده‌.‌..
هر جور خودتون می دونید
گندم اگه می گه می تونه باهات باشه خوب حتما می تونه
اگه هم نه…
پس دوستت نداره..

-عمه الان لج کرده من مطمئنم که دوسم داره..
اینده ی این بچه رو بگو تباه نکنه من عین بچه ی خودم بزرگش میکنم
-اگه اونگ بفهمه…
چشم هام رو فشار دادم روی همم..

-عمه من برادر خودم رو می شناسم
اون دیگه بر نمی گرده ایران
امروز داشتم باهاش چت می کردم
داشت از یه دختره می گفت
هم حال خودش خوبه هم مامان
می گفت اگه همینطوری خوب پیش بره بر نمی گرده‌..
و واقعا هم بر نمی گرده
گندم می خواد با یه بچه چکار کنه!؟
کسی کنارش نباشه به این بچه
به چشم یه حروم زاده نگاه می کنن..

عمه نیشخندی زد : اونگ خودش گفت بر نمی گرده!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : اره..
باهاش حرف می زنی!؟

نفسی بیرون داد و گفت : نمی دونم ‌
-خواهش می کنم عمه…
سرش رو بالا پایین کرد و گفت : باشه…

****
گندم

سمانه کنارم نشست اخم کرده بودم
با خنده گفت :
باز که اخم کردی چی شده!؟
-می خوام برم پیش پدر و مادرم
اینجا اذیتم..
-فرار چیز خوبی نیست دخترم..
-فرار نمی کنم فقط تا وقتی ارش اینجاس می خوام
برم خونه مامان بابام..

سمانه خندید خودش رو کشید جلو
و یه دستش رو گذاشت روی
دستم :
همین بهش می گن فرار دختر
تو از یه چیزی می ترسی که داری فرار می کنی..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🫠anisa
🫠anisa
2 سال قبل
  1. اون اونگ با اون دختره ازدواج میکنه ارشم با گندم
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x