بالاخره بعد از سه روز زنگ زده بود
_دیگه چه خبر؟
_هیچی مهندس خبر جدیدی نیست
همونطوریه
کنجکاوی امونم و بریده بود
_ببینم نمیدونی برای چی به شوهرش نگفته؟اینطوری که من نمیتونم پیداش کنم
_شانس شماس دیگه….حتما یارو انقدر عوضیه دختره ترجیح داده بهش نگه وخودشم که اصلا سراغ این بدبخت نمیاد……بلا نسبت شما بعضی از این مردا…..
همینم مونده از این حرف بشنوم
و حرفشو قطع کردم
_یه کار دیگه ام باهات داشتم
_بفرما…..
_میدونی چیزی ویار میکنه یا نه؟
یه ذره مکث کرد
و صدای خنده اش رو اعصابم رفت
_چطور؟ نکنه میخوای براش بخری؟
من مجبورم به خاطره اون بچه ی بی گناه هر کاری بکنم
_شنیدم زنش به خاطره شوهره زندانه گفتم حالا که هیچ کسو نداره یه کمکی بهش بکنم؟؟
_بابا تو دیگه عجب آدمی هستی….دمت گرم
دلم سوخت از حرفش
من هیچ وقت آدم بدی نبودم
تا اینکه خودش زندگیمو ازم گرفت
جون کندم تا این حرفا رو بزنم
_ میتونی….. هر چی دلش خواست و بهم بگی؟
_عجججب….. نمیدونم این زبون بسته کسی رو نداره اصلا، ندیدم ملاقاتی داشته باشه خودتونم میدونید دیگه ولی زیبا عین عقاب بالا سرشونه به خاطره دعوای دفعه ی پیشم رو من حساسه
لعنتی…..
_خب باهاشون دوست شو اینطوری شک نمیکنه
_حرفا میزنیا من با اون سه تا چیکار دارم؟
یکیشون که خروس جنگیه اون دو تای دیگه ام عین بچه مدرسه ایا میمونن
_بهت بیشتر میدم
_نگو داری وسوسه ام میکنیا مهندس…..
قراره همین کارو بکنم…….
_این یه پیشنهاد بود حالا میتونی قبول نکنی
_باشه ببینم چی میشه……
#تاوان
#پارت۷۶
مهسا&
_بیا بگیر…..
یه کیسه گلابی گرفته بود جلوم
که آب دهنمو قورت دادم
این چندمین بار تو یه ماهه که هرچیزی که هوس میکنم میاره
_چرا اونجوری نگا میکنی……مامانم آورده گفتم حامله ای شاید دلت بخواد نمی خوایش؟؟
داشت میبردش که دستمو دراز کردم و گرفتمش
وروجک من خیلی دله اس
درسته غذا نمیتونم بخورم ولی تا یه چیزی دلش میخواد باید بدم بهش وگرنه آروم نمیگیرم
هرچند زیبا میگه خودت هوس میکنی گردن اون زبون بسته ننداز ولی من بهش میگم وقتی مادر شدی خودت میفهمی یکی دیگه برات تصمیم میگیره و خودت بی اراده میشی
_باید پولشو بگیری
خندید
_خیلی پول داری بدهیتو بده برو بیرون
اینجا جای زن حامله نیست
دلم گرفت و بغ کردم ولی مهم نیست من عادت دارم
_شاید اونو نتونم ولی از پس این برمیام
نمیگیری نمیخوام
کار میکنم که مدیون هیچ کس نباشم
و بهم عین گداها نگاه نکنن
خدایا ای کاش قبول کنه دلم میخوادشون
_باشه بابا بده…..چه زودم بهش برمیخوره
فردا باید بریم بیمارستان با مژده اونم حامله اس به جرم قتل آدمی که میخواست به مادرش تجاوز کنه اینجاست
خانواده ی اون عوضی وقتی فهمیدن رضایت دادن ولی گفتن بایدپول دیه بده اوناهم نمیتونن
ای کاش اونقدر پول داشتم که میتونستم زنای اینجا رو بفرستم بیرون اونایی که هیچ گناهی ندارن و فقط قربانی شدن
**
دکتر داشت سونوگرافی انجام میداد و منم به مانیتورش خیره بودم
حس شیرین مادر بودن کم کم داشت تمام وجودمو میگرفت
_خب مامان خانم جنینت سالمه سالمه…..
#تاوان
#پارت۷۷
خداروشکر کردم
_معلومه دختره یا پسر؟
_نه عزیزم تو فعلا سه ماهته انشالله از ماه دیگه البته اگه شیطونی نکنه و خجالت نکشه
با تعجب بهش نگاه کردم
_چرا باید خجالت بکشه؟
هنوزم خنده رو لباش داشت
_چون لُخته دیگه….اگه تو خودش جمع نشه و بزاره ما پاهاشو ببینیم میفهمیم چیه
حالا فهمیدم منظورش چیه
از حرفش هم خندم گرفت و هم خجالت کشیدم ولبمو گاز گرفتم
این چیزا برای من عادی نشده بود چون من دنیای متاهلی رو تجربه نکرده رسیده بودم به مادر شدن
مادرجنینی که قرار نیست هیچ وقت پدری داشته باشه و من باید براش هم پدر باشم و هم مادر
_حالا بگو ببینم خودت دختر دوست دادی یا پسر؟
یه ذره فکر کردم
_فقط میخوام مونسم بشه و تنهاییامو پر کنه
حرفمو صادقانه و بی منظور زدم ولی بازم همون نگاه پر از ترحمی سهمم شد که ازش متنفر بودم
_شوهرت کجاست؟میدونه بارداری؟
سرمو انداختم پایین و چند برگ از دستمالی که گرفته بود جلوم رو برداشتم و شکمم رو باهاش پاک کردم
دوست نداشتم از اون حرف بزنم
_رفته…..طلاق گرفتیم
#تاوان
#پارت۷۸
_نمیخواستم ناراحتت کنم عزیزم……خیالت راحت انشالله سالم و سلامت بار شیشه تو زمین میزاری یه دختر یا یه پسر ناز و همدم خوبه؟
سرمو براش تکون دادم
توی ۲۲ سالگی از یه نامرد حامله بودم
تنها بی کس البته به قول حاج خانم هم کَس ادم باید خدا باشه راست میگه ولی قرار نیست هیچ وقت یادم بره و بهش عادت کنم
قرارم نیست ازشون بگذرم نه از فربد نه از عسل نه از اون
میدونم هرچی با من کردن ده برابرش بدتر بهشون برمیگرده چون به عدالت خدا شک ندارم اون وقت که من و بچم تو خوشحالی داریم دوتایی با هم زندگی میکنیم زندگی ای که نه من تنها میمونم نه میزارم اون تنهایی بکشه و بفهمه بی پدری یعنی چی
تو راهروی بیمارستان بودیم که صدای داد و بیداد اومد سربازی که باهامون بود سریع رفت پیش اونا پاک نژادم با مژده رفتن سرویس
تو ۴ ماهگیش خیلی حالت تهوع بیشتر شده ولی دکتر گفته بود چیزه مهمی نیست بچه ی اون امروز معلوم شد دختره
خیلی خوشحال بود بهش اجازه دادن زنگ بزنه به شوهرش
داره تو بندر کار میکنه تا دیه رو جور کنه و زنشو ببره بیرون
با اینکه اونم مثل منه ولی خیلی حسرت زندگیشو میخورم
چون من تمام این نزدیک به یک سال رو تو یه توهم زندگی میکردم ،توهم میعاد و فربد و هیچ وقتم شک نکردم به حرفاشون……ولی اون داره تو واقعیت میفهمه مرد داشتن و حمایت یعنی چی
خدایا یعنی باور کنم شانس منه دوروبرم پر از مرداییه که مردونگی دارن ولی خودم هرچی نامرده قسمتم شده؟
خسته بودم که نشستم سرمو به دیوار تکیه دادم و منتظرشون شدم تا بیان
مردمو میدیدم آزاد و راحت میرن و میان
ولی آزادی الان دیگه برام مهم نیست وقتی کسی رو ندارم
چند دقیقه گذشت همون عطر نحس چشمامو که تازه بسته بودم و به ضرب باز کردم
دیدمش
با فاصله ی دوتا صندلی کنارم نشسته بود
خواب بود دیگه نه؟؟
الان که روشو سمتم برگردوند دیگه نه
خواب نیست
خود نامردشه که زل زده بهم
جدی و بدون حس
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 130
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام!
نویسنده عزیز ازت بخاطر نوشتن همچین رمانی ممنونم.
رمانِ خیلی خوبی هسش.
میشه همینطور تا آخر با نظم ادامه بدی ؟
خیلی خوب هست خسته نباشی عزیز
بمیری مرتیکه پس فطرت بی وجدان ایشالا به زمین گرم بخوری …تو واقعیت که کارما رو نمیبینیم ولی نویسنده جان لطف کن بدترین کارمای دنیا رو سرش بیار
بقیه رمانا چی پس؟؟؟زود به زود پارت بزارین دیگه
میعاد بود؟مگه درمانگاه بیرون از زندانه؟ مردک پررو😕