فکر میکردم تا آخر عمرم دیگه قرار نیست ببینمش ولی اینجا؟!
دوباره تموم اون کابوسا اومد جلوی چشمم اون حرفا اون تحقیرا اون رویاهایی که خراب کرد و هنوزم ناباوری از اینکه همه ی دو سال آخر زندگیم دروغ بود
_اینورا چیکار میکنی؟
با صداش تازه به خودم اومدم
هیچی بهش نگفتم و فقط با ترس بهش خیره بودم
هر چی بشه مهم نیست نباید بفهمه
نباید بفهمه……چون دیدم جنونشو
و میدونم یه بلایی سر بچم میاره
چون تو شکم منه منی که به خونش تشنه اس
و ازم متنفره
چشمام تار شد
_حالا چرا انقدر میترسی….میگم اینجا چیکار داری؟
انگار هر چی من وجودم بیشتر میلرزید اون خوشحال تر میشد
گوشه ی لبش بالا اومد
_لال شدی؟؟
بازم جوابی ندادم که به شکمم اشاره کرد
_ببینم…… نکنه حامله ای؟
چی؟!
سرمو پایین گرفتم که دیدم دستم روی شکممه
چیکار داری میکنی مهسای خنگ؟
بالاخره زبونم باز شد و دستمو برداشتم
_نه…نه…..ش..شکمم درد میکنه فقط……اومدیم اینجا دکتر
یه جوری نگام کرد با حرص و اخم
ولی لحن خونسردش ترسناک بود
_عه؟؟ دستتو مثل اونا گرفته بودی……
یه ذره نگاهشو بالا و پایین کرد
_میگم یه ذره ام صورتت گرد شده؟میخوای یه آزمایش بده مطمئن شو هااان؟
#تاوان
#پارت۸۰
_نیستم…..راست میگم……من….من
_میدونم چون تو هیچ وقت دروغ گوی خوبی نبودی…….میگم مراقب باش وقتی داری دست و پا میزنی غرق نشی…..
یعنی چی؟!
یه صندلی اومد نزدیک تر که من اومدم خودمو بکشم عقب ولی زودتر از من دست انداخت و مچمو محکم گرفت
صورتم خیس شد از اشک و لمبو گاز گرفتم
_کجا؟!
_ب……بزار برم
منکه باتو کاری ندارم
_مشکل اینجاست من با تو کار دارم؟
همون یه صندلی فاصله رو هم پر کرد و الان پاهاش چسبیده بود به پام
تند تند نفس میکشیدم
_یادته بهت گفته بودم دعا کن راضی بشم به اونجا موندنت؟!
مستاصل و پریشون بودم
خدایا نجاتم بده
_من کاری نکردم که…….
خندید
دستشو گذاشت زیر چونه ام
یه دفعه زیر دلم تیر کشید
_مطمئنی کاری نکردی؟مثلا چیزی رو از من پنهون نکردی که اگه بفهمم دودمانتو به باد میدم؟
میدونه؟! میدونه و دارم اذیتم میکنه
دردش بیشتر شد که ناخداگاه صورتمو جمع کردم و دستمو گذاشتم روش
_آااای
_چت شد؟؟
پلک زدم و زبونمو گاز گرفتم
و اون بلند شد و رفت
میخواست منو بترسونه
میدونم
#تاوان
#پارت۸۱
_خدایا بلایی سرش نیاد….من……آااای
حالم دست خودم نبود
سرمو گرفتم بالا که دیدم داره از ایستگاه پرستاری نگام میکنه
_خانم سراج بیا کمک
زیر بغلمو گرفت و بلندم کرد
_آروم باش عزیزم……مریض دکتر مرادی پیجش کن سریع
به نفس نفس افتادم و خیسی ای بین پام احساس کردم
نه…..نه…..خدایا بچمو نگه دار برام
میعاد&
کلافه فرمون ماشینو چرخوندم
گوشه ی خیابون
زدم رو ترمز و تمام حرصمو با مشت روی فرمون خالی کردم
لعنت بهم چه مرگم شده بود….بچش ممکن بود بمیره
“_خانم حال اون مریضی که چند ساعت پیش روی اون صندلی بود چطوره؟
سه ساعت راهرو رو بالا و پایین کردم تا بالاخره راضی شدم بپرسم
_شما نسبتی دارید باهاشون؟
_نه من به همکارتون خبر دادم که حالش خوب نیست و برن سراغش….الان از سر کنجکاوی میپرسم که حالشون خوبه یا نه چون….مثل اینکه……..عه باردار بودن درسته؟
_آهان……نگران نباشید خونریزی داشت ولی خدارو شکر الان شرایطش پایداره البته امشب باید اینجا بمونه
این یعنی حالش خیلی خوب نیست…..
دستمو کنار پهلوم مشت کردم و آخر وسط اون همه نه گفتن توی سرم پرسیدم
_بچه…..چی….اونم……خوبه؟
_دکتر چند دقیقه پیش سونو انجام دادن
بله اونم خوبه ولی خیلی شانس آورد ممکن بود سقط بشه”
تنم یخ کرده بود و نمیدونم چرا وقتی ترسشو دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم
و داشتم یه بچه رو به کشتن میدادم؟ مگه من مثل اون کثافت بی وجدانم که زورم به یه موجود ناتوان برسه
#تاوان
#پارت۸۲
ناراحتی و دلسوزیم فقط برای وقتی بود که جلوی چشمم نبود ولی امروز با دیدنش فهمیدم هنوزم ازش متنفرم
دیدن ترسش جریح ترم کرد یه حس قدرت بهم داد یه دل خنک یه آتیش دوباره شعله ور شده از وجودم به خاطره کسی که عشقمو ازم گرفته بود و وقتی گفت دل درد دارم روانی تر شدم چون فکر کرده منم مثل خودش یه احمقم
ولی همه ی اینا باعث نمیشه حماقت امروزم یادم بره……دکترش میگفت به خاطره استرس یه خطر و امروز رد کرده و خب ضعف جسمانیشم تاثیر داشت رو حالش
***
_جناب پیشرو چیزی شده؟
با تعجب برگشتم سمت سمیع رئیس بیمارستان
یک ماه و نیم تقریبا گذشته و چند روز پیش اون زن بهم خبر داد قراره برای چکاب و چند تا آزمایش دوباره بیاد بیمارستان
منم از فرصت استفاده کردم و یه بهونه ای جور کردم تا مطمئن بشم بچه اش سالم به دنیا میاد…..بچه ش؟؟؟
آره همینه فقط اون
_نه…..معذرت میخوام یه لحظه فکرم رفت جایی
با ضربه ی در نگاه هردومون رفت سمتش
بالاخره اومد خانم دکتر
_سلام آقای دکتر
_سلام خانم…….بفرمایید
اون روزم دیدمه بودمش خودش بود دکتر مهس…..
_در خدمتم با بنده امری بود؟
_بله ایشون آقای پیشرو……
سرمو براش تکون دادم و هم زمان سلام کردم که جوابمو با حالت خاصی داد
اصلا از این مدل زنا خوشم نمیاد که هر جا و تو هر موقعیتی فکر میکنن با لوندی باید رفتار کنن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 121
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون نویسنده عزیز.
خبرچین میعاد تو زندان گذشته مهسا رو متوجه نشده که بهش بگه کاش باباش درمورد الهه یه چیزی میگفت