_رئیس شرکت پخش داروی پیشرو هستن که برای یه کار خیر تشریف آوردن از شما مشورت بگیرن
_چقدرم عالی در خدمتم…..
میخواست تازه شروع کنه که تلفن اتاقش زنگ خورد و بعد از حرف زدن به من گفت:
_خب جناب پیشرو با عرض شرمندگی یه کاری برام پیش اومد که باید تنهاتون بزارم……خانم شما باهم صحبت کنید و اقلام مورد نیازو لیست کنید تا ضمینه ی همکاری های بیشترمون فراهم بشه
_حتما……خیالتون راحت برای کارای حقوقیش هم وکیل شخصیه خودم میاد خدمتتون
کارش طول میکشید که از هم خداحافظی کردیم و من بدون مقدمه حرفمو پیش کشیدم
_خب شما پزشک مسئول خانم های باردار ندامتگاه زنان هستید……درسته دیگه؟
_بله…..
_حقیقتش من حدودا یک و ماه نیم پیش یه خانومی رو دیدم که تو راهروی بیمارستان حالش بد شده بود نگران شدم مخصوصا وقتی فهمیدم باردارن و با اون وضعشون باید دوباره برگردن زندان
_مهسا رو میگید……سنی ام نداره همینم باعث تاسفه….ای کاش شرایطی پیش می اومد که خانم ها حداقل تا زمان وضع حملشون آزاد باشن
حواسم رفت به تولد ۲۲ سالگیش
“میعاد تولد سال بعدم تو خونه ی خودمونه مگه نه؟؟”
لعنتی
دکمه ی بالای پیراهنمو باز کردم و از جام بلند شدم رفتم سمت پنجره و بازش کردم
_ببخشید مشکلی پیش اومده؟؟
#تاوان
#پارت۸۴
یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمتش
_نه…. ببخشید من فقط یه لحظه فضا برام تنگ شد
اخماش رفت توهم
_دچار پانیک میشید؟
_نه در اون حد نیست…..بگذریم مگه امور زندانیا یا چه میدونم هر جایی هر کسی بهشون نمیرسن
که به اون حال نیوفتن و انقدر ضعیف بشن که راحت جون بچه و…………..خودشون به خطر بیوفته
_چرا هر چیزی لازم باشه براشون فراهم میشه ولی خب در حد معمول نه بهترینش
مهسا هم افسردگی داشت حالا اون روزم مثل اینکه فشار عصبی بهش وارد شده بود وگرنه همه قرار نیست تا خطر سقط جنین پیش برن و این ربطی به اینکه تو زندان هستن نداره
الان وقت آرامش بود نباید کاری میکردم کوچکترین شکی کنه
دست تو جیبم کردم و رفتم جلوش
_راستش خانم دکتر اون روز من دیدم یه همچینی خانومایی ام هستن که به کمک احتیاج داشته باشن و تصمیم گرفتم دارو وسایل یا…..هر چیزی که نیازشونه……براشون فراهم کنم البته با کمک شما و از طریق بیمارستان
حرفامونو زدیم و آخرش وقتی بلندش شدم تا جلوی در رفتم یه آن با فکری که به سرم زد برگشتم سمتش
_اون خانومی که گفتید….. همون که حالش بد شده بود؟!
_خب……
_یه خواهش داشتم ازتون…..اینکه هر ماه وقتی برای چکاب میاد من و از وضعیتش خبر دار کنید و اینکه لازم نیست بگم همه جوره من پشتش هستم دیگه درسته؟؟
بازم بهش یه مضخرفی گفتم
_چون اون باعث شد حواسم جمع کسایی بشه که هیچ وقت تو زندگیم بهشون توجه نمیکردم
این دفعه خنده اش نمایشی نبود
کنارم وایساد
_چند روز پیش بهم گفت فقط خودمم و این بچه و خدام ولی الان شما…….
واقعا آدم تو کار خدا میمونه چطور میشه حامیه اون دختر و بچه ش بشید بدون اینکه کسی رو داشته باشه؟
#تاوان
#پارت۸۵
مسخره اس ولی احساسم خجالت بود
چون هیچ وقت تربیت خانواده ام بهم اجازه نمیداد زورم و به ضعیف تر از خودم نشون بدم
هرچند دیگه هیچی از اون میعاد سه سال قبل تو وجودم نیست
میل عجیبی اومد زیر پوستم برای اینکه بفهمم دختره یا پسر
_میتونم بپرسم بچه ش…..چیه؟
_پسر…..خودش که خیلی خوشحال شد دلیلشو پرسیدم چون اوایل براش فرقی نمیکرد
اون که همیشه دختر دوست داشت
_دلیلش تلخ بود
گفت خوب که فکر کرده دیده اگه دختردار بشه بابایی میشه و اون پدر نداره ولی حالا که پسر شده راحتتر باهاش کنار میاد و بیشتر وابسته ی خودش میشه
داشتم له میشدم زیر یه بار ۱۰ تنی از حرفاش
و انقدر دستگیره ی درو فشار دادم که هر آن ممکن بود از جاش کنده بشه
مهسا&
دست فیروزه رو گذاشتم رو شکمم
فیروزه_زیبا بیا داره لگد میزنه
صدای زیبا زودتر از خودش اومد
_پاشو بگیر الان میام
الان هشت ماه و یک هفتمه
زیبا و فیروزه هر وقت شیطونی میکنه میان دست میکشن و ذوق میکنن و من هر بار با دیدن عشق فیروزه از ته دلم از خدا میخوام دامن اونم سبز بشه
اومد سمتم میخواست پیراهنمو بکشه بالا که نذاشتم چون خجالت میکشیدم
_خب بابا
_پیراهنو چسبوندم به شکمم روشن بود و که یه گوشش بیرون زد
انگار سینما بود دوتایی نشسته بودن و نگاه میکردن
معجزه ی خداس که یه موجودو تو بطن خودت پرورش بدی و حالا شاهد ابراز وجودش باشی
زیبا سرشو خم کرد و جای لگدشو بوسید
فهمیدم خیلی احساساتیه برعکس رفتار خشکش
#تاوان
#پارت۸۶
دیوونه تر از من این دوتان جوری ان که انگار سه تایی بزرگش کردیم تو این نه ماه
_چیکار میکنی…..عه……زیباااا
_ساکت…..دارم با پسملت روبوسی میکنم دنیا اومد منو اول از همه بشناسه
فیروزه_تو کی میای آخه قربونت دلمون لک زد از بس منتظر موندیم
_میام خاله جون سه هفته ی دیگه…..
زیبا لپامو گرفت و کشید
_قربون خاله برم من…..آخه آقا امیرحسین
همیشه دوست داشتم اگه پسر دار شدم اسمشو بزارم محمد حسین یا امیر حسین که با اکثریت آرا شد آقا امیرحسین
***
_نه….بچه ی منه…..ترو خدا نبرش
میعاد بغلش کرده بود و داشت میبردش
منم هر چی میدوییدم بهش نمیرسیدم
_میعااااد…..پسرمو نبر….میعاااد
با درد بدی که کل شکمم مخصوصا زیر دلم پیچید از خواب پریدم
نفسم انگار در نمیومد فقط تونستم جیغ بکشم که فیروزه ترسیده از خواب پرید و دیدم داره سمتم میاد
_دردت گرفته؟؟
_آاااای…..
فقط میپیچیدم به خودم و دردم هر لحظه بیشتر میشد
_نترس چیزی نیست…..زیبا برو فلاحو صدا کن زود باش
_دارم…… میمیرم…..اااای
زیبا_الان که وقتش نیست…..شاید درد همین طوریه مگه نگفتی هی میگیره هی ول میکنه
_برو گفتم…….وایسادی داری اصول دین میپرسی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 131
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخ که دلم میخواد بکشم میعاد رو
ممنون نویسنده جان
خدا بی کسی رو برا بنده اش نیاره
ممنون از پارت امروز
خدا لعنت کنه میعاد رو 😢
بچه باید تو زندان بزرگ بشه😭😭