عین یه شی با ارزش با بازوهام گرفته بودمش که
دستبند روی مچش و دیدم……..امیرحسین
اسمش؟امیر حسین؟
این احساس چیه؟ پدرش بودن؟مسئولش بودن؟ اونم به بچه ای که مادرش……
_بذار سر جاش
سرمو آوردم بالا
بیدار شده بود و زل زده بود بهم با رنگ پریده
جا خوردم ولی به روی خودم نیوردم
و به بچه اشاره کردم
_دل دردت این بود؟
من چرا باید الان این سوالو بپرسم؟شاید چون هنوزم مونده تو دلم بهم راستشو نگفته بود
به زور نشست و پاهاشو به سختی آویزون کرد
_ترو خدا کاری نداشته باش……التماست میکنم
اشکش میریخت و چونه اش از زور گریه میلرزید میترسید ازم
از اینکه یه بلایی سرش بیارم
دستشو دراز کرد که بگیرتش ولی من ناخداگاه عقب رفتم
لبشو گاز گرفت
_چرا بهم نگفتی….
انگار تنها مشکلم این بود که خودش بهم نگفته و من یه جور دیگه فهمیدم
_ببخشید……من اشتباه کردم
میدیدم از زور درد هی میپیچه و صورتش جمع میشه ولی فقط سعی میکرد بچه رو ازم بگیره و خودش مهم نبود
_کاریش ندارم……بخواب سرجات
#تاوان
#پارت۹۶
گوش نکرد و پاهاشو انداخت رو چهارپایه ی کوچیک پایین تخت
نتونست صاف وایسه و خم شد و آخش دراومد
هیچ وقت سرتق نبود ولی الان شده
منم عصبانی با فک قفل شده بهش گفتم
_میگم برگرد سرجات…..دیوونه شدی؟
دستشو گرفته بود به میله ی تخت و بالاخره تونست خودشو صاف کنه ولی نه کامل
_ببین…..اون بچه ی خودته خب……من اشتباه کردم
هر کاری بخوای میکنم فقط بزارش سر جاش
حرصم دراومد چرا باور نمیکنه حرفمو
_فکر کردی منم مثل تو قاتلم؟هاااان؟
دیدم دستی که بند میله بود محکم تر فشار داد و لبشو گاز گرفت
یعنی انقدر دردش زیاده؟؟
بریده بریده حرف زد
_من……نبودم…..
گیج نگاهش کردم…..چی میگه؟
_به جون امیرحسینم من…….نکشتمش
عشقتو…..من….نگرفتم
خون جلوی چشمامو گرفت
_خفه شو…..کارت به جایی رسیده که به خاطره بچه ات میخوای سر منو شیره بمالی فکر کردی خرم……
#تاوان
#پارت۹۷
نفهمیده خیلی نزدیکش شده بودم درست یه وجبیش
انگار اصلا نشنید چی گفتم
که دستشو گذاشت رو بچش و بعد به من نگاه کرد
_اصلا هر چی تو بگی…..فقط کاری به امیرم نداشته باش……باشه؟؟
بازم همون چشمای خیس کشیده
یه ذره خم شد و من خونی رو که از زیر پیراهن کوتاهش روی پاهاش میریخت و دیدم
لعنتی چش شده باز؟
دوباره به زور صاف وایساد و دستای لرزونشو آزاد کرد و دو طرف بچه گرفت
_بدش من……
_برگرد سرجات احمق
با اینکه نمیتونست خودشو نگه داره ولی یه لحظه نگاه از چشمام نمیگرفت
از کنارش رد شدم و بچه رو گذاشتم سرجاش که صدای گریه ش بلند شد
باید پرستارو صدا کنم این میخواد خودشو به کشتن بده
_خیالت راحت شد حالا برو سر جات……
برگشتم و دیدم داره به پسرش نگاه میکنه و اشک میریزه
حالش خوب نبود
پلکاش بسته تر میشد و داشت میوفتاد که هول شدم و دستمو دور کمرش پیچیدم و چسبوندمش به خودم
سرش رو سینه ام بود که انگار از حال رفت
“میعاد وقتی سرمو میزارم رو سینه ات خیالم راحته که به یه کوه تکیه کردم مثل وقتی که بابام بود محکم و امن”
#تاوان
#پارت۹۸
_لعنت بهت……که دست از سرم برنمیداری
دست انداختم زیر پا و کمرش
بلندش کردم خونی که از پاهاش میومد زیاد شده بود
_چه غلطی کردی تو…..
خوابوندمش رو تخت و زنگ بالای تختو فشار دادم
بچه اش داشت هلاک میشد و فقط میخواستم آروم بشه که بغلش کردم
در باز شد و پرستار اومد
اول یه نگاه به اون و بعد به من کرد
_اصلا شما کی هستی آقا؟ چی شده؟
_نمیدونم…..
_یعنی چی نمیدونم
_خونریزی داره……یهو از حال رفت
من……خانم دکتر در جریانه….
برام پشت چشم نازک کرد و پرستار دوم اومد
_ببین اگه دکتر مرادی بیمارستانه پیجش کن
بچه هم از این آقا بگیر
شما هم بیرون باشید تا ببینم کی هستی اصلا
**
هفت ماه بود سراغش نیومدم و فقط ازش خبر میگرفتم به خاطره همون روزی که با دیدنم خونریزی کرد ولی فکرش یه لحظه ام از سرم بیرون نمیرفت……
_خانم برای یه نوزادی که تازه به دنیا اومده چی لازمه؟
_به سلامتی…….دختر یا پسر؟؟
وقتی به دکتر گفتم منو که دید بچه ش بغلمِ ترسید و به خون ریزی افتاد باور کرد حالش که بهتر شد سوار ماشین شدم و عین دیوونه ها تو شهر دور میزدم تا اینکه چشمم خورد به این مغازه و اومدم داخلش
و اصلا نمیفهمم چیکار دارم میکنم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 142
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای لعنت بهت میعاد که همش این مهسای بیچاره رو خون به جیگر میکنی🥺😭.
کاش این لعنتی بخاطر بچه از زندان درش میاورد