رمان تاوان پارت 23 - رمان دونی

 

 

 

_پسر……

 

شروع به توضیح دادن و آوردن چیزایی که لازمه کرد

 

اگه همین یه دونه رو ببرم شک میکنن

 

 

_خانم توضیح دیگه لازم نیست

۵ تا ست دخترونه و ۵ تا پسرونه میخوام

از هرچیزی که لازمه

البته خوبشو یعنی بهترینشو که…….اذیت نشه……..یعنی نشن…….بچه ها رو میگم

 

 

_بله حتما……

 

 

داشتم مغازه رو نگاه میکردم

میخوام ازش دلجویی کنم؟؟؟

مضخرفه…

اون الان کسی رونداره براش این چیزا رو بخره…..

یه کار خیر…‌‌…

 

 

“بچه ی من مگه محتاج کار خیرِ…..”

 

“بچه ی من نه…….بچه ی اون دختر…..”

 

 

چشمم به یه جوجه ی آبی خورد سرش دوبرابر بدنش بود و وقتی برداشتمش

خندم گرفت

از خودش وقتی تو بغل گرفته بودمش کوچیکتر بود

اینم گذاشتم رو وسایل…….ولی جدا…..

 

 

_ببینم برای زنی که تازه زایمان کرده چی باید تهیه کنم؟

 

 

_اونو دیگه باید برید داروخانه

 

 

چهار روز بیمارستان بود و امروز باید مرخص میشد

ون ندامتگاه جلوی در بیمارستان منتظرش بود و من توماشین از دور نگاه میکردم تا اینکه اومد

 

 

 

#تاوان

#پارت۱۰۰

 

 

پسرش و زیر چادرش گرفته بود

و سخت راه میرفت

اون عروسکم با ساک وسایلی که براشون گرفتم دست ماموری بود که همراهشه

 

 

به خانم دکتر گفتم از طرف خودش وبدون اینکه حرفی از من بزنه وسایلو بده بهشون به نشونه ی عذرخواهی اونم قبول کرد

سرویس نوزادارم گفت میده به کسایی که نیاز دارن ولی وسعشون نمیرسه برام مهم نیست چون به اونی که میخواستم رسیده

 

 

رفتم خونه

باید الان راحت شده باشم سبک با آرامش ولی نیستم انگار کارم نصفه مونده باشه قبلم سنگینِ

یه غم یه عذاب یه……یه……دلتنگی

اون بچه؟یا……….یا اون دختر؟

نه هیچ کدوم فقط الهه

الان فقط الهه رو میخواد

 

 

رفتم تو اتاق

و عکسشو از روی عسلی برداشتم

 

 

رو تخت دراز کشیدم و زل زدم به لب هایی که همیشه میخندید و شیطونی میکرد

 

 

_دلم برات خیلی تنگ شده بی معرفت……

 

“_من نبودم”

 

“_من عشقتو ازت نگرفتم”

 

 

یاد حرفش افتادم و محکم پلکامو بستم

 

_دروغ گو……حتما دروغ گفت به خاطره بچه اش

از ترس جونش

 

عکس الهه رو چسبوندم به سینه ام

 

 

_دیگه مهم نیست تموم شد

دیگه سراغش نمیرم

یعنی سراغ هیچ کدومشون

قول میدم بهت توام راحت باش…..

 

***

 

 

#تاوان

#پارت۱۰۱

 

 

_تو بگو علاقه ای بهم نداری بگو به درد هم نمیخوریم

 

 

_چرا چیزی بگم که هیچ کس باور نمیکنه

میعاد همه میدونن از وقتی خودمو شناختم فقط یه نفر تو زندگیم بود اونم تویی

 

 

داشتم یه دخترو جلوی چشمام خورد میکردم ولی  من خودخواه نیستم الان یا باید به خواستگاریم

جواب منفی بده یا اسیر سرنوشت نحس من بشه

سرنوشتی که عین یه باتلاق هرکی بهم نزدیک میشه رو میکشونه تو خودش

 

 

همه چیز از چند ماه پیش شروع شد

وقتی عماد بهم گفت مامان یه سکته رو رد کرده

 

رفتم بیمارستان

 

 

جلوی شیشه ی سراسریه بخش سی سی یو به مامان که بی هوش بود نگاه میکردم

و ماهور بغلم داشت آروم آروم اشک میریخت

 

 

_مامان که طوریش نبود….

 

_میریخت تو خودش….تازه دکتر گفت شانس آوردین به موقع آوردینش بیمارستان وگرنه….

 

 

صدای هق هق ماهور بلند تر شد و محکم بغلش کردم

 

_چیزی نیست قشنگم میبینی که خدا رو شکر حالش خوبه

 

 

_آره این دفعه رو رد کرد دفعه ی بعد چی؟

 

 

برگشتم و بابا رو دیدم چهار پنج ماهی میشد ندیدمش

 

 

از بعد از آخرین باری که اون دختر و پسرشو دیدم همه چیز بدتر از وقتی شد که الهه رفته بود

دیگه هیچ کس برام مهم نبود دیگه احساسی نداشتم و تا همین چند دقیقه ی قبل فکر میکردم قلبم چند ماهه یخ زده بی حس بی غم بی دلتنگی ولی با دیدن بابا و مامان تو این حال فهمیدم اصلا اونجوری نیست

 

 

 

#تاوان

#پارت۱۰۲

 

 

چون خانواده برامون همیشه یه پناهگاه بود

حتی الانی که ۲۹ سالم شده میخواستم مثل نوجونیام بپرم بغل بابا و زار بزنم

 

اونم دست بکشه رو سرم بگه بهم بگو چی شده…..بگو خودم برات درستش میکنم

 

 

ولی نمیدونم………خودمم نمیدونم چه مرگمه

این بغض لعنتی از کجا میاد….از وقتی به اون زن گفتم دیگه از اون دختر بهم خبر نده تا فراموششون کنم یا چون نمیدونم چیکار میکنن یا مسخره تر از همه اینکه دیگه خوابشم نمیبینم

 

 

حتی دیگه الهه ام زیاد نیست یعنی نبود چون تمام فکر و ذکرم انتقام و کینه و نفرت بود

نه یادی نه خاطره ای انگار هیچ وقت نبوده

 

 

به هر حای هر چی هست بیخ گلومو چسبیده و ول کنم نیست

 

 

چشمام تر شد ولی نذاشتم اشکم بریزه

با خجالت سلام دادم و با اکراه جوابمو داد

 

با عصبانیت شروع کرد

 

 

_هی چپ رفت راست اومد گفت میعادم….اینه….میعادم اونه…..چی میخوره چی میپوشه چیکار میکنه کجا میره نکنه پاشو کج بزاره خطا بره شرمنده ی خدام بشم نکنه ما رو یادش بره و دیگه بهمون سر نزنه…..

 

_بابا…..

 

 

حتی صدای ملتمس عمادم نتونست جلوی دل پرشو بگیره

 

_تو یکی حرف نزن….

 

 

راست میگه غصه ی من از پا درش آورد

با سر و شرمندگی به عماد اشاره زدم چیزی نگه

 

 

_به خاطره تو به این روز افتاد

حالا تو از فتوحاتت بگو…..بگو ببینم ارزششو داشت مادرتو به این روز بندازی

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 ساعت قبل

یعنی چن ماه گذشته و مهسا با بچه تو زندان زندگی میکنه😢😢

raha
raha
10 ساعت قبل

میعاد فقط دچار سوءتفاهم شده.
اونم غم داره امیدوارم به زودیِ زود بفهمه حقیقت رو

نازی برزگر
نازی برزگر
18 ساعت قبل

بی میعاد بشن ادم رزل و پست

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x