_ مهراد امشب کی دعوته؟
سعی میکنم مهگل بیدار نشود. منهم دلم کمی استراحت میخواهد.
_ نه سلامی، نه علیکی… بهادرخان، با نوکر بابات که حرف نمیزنی داداش من.
حتی خندههای او هم سرحالم نمیآورد. صدای کارگرها میآید، او سر ساختمان است.
_ خستهم… دارم میرم خونه، شاید یکم بتونم کپهٔ مرگمو بذارم.
_ خب اینقدر از خودت کار نکش مرد، از دستت که فرار نمیکنه…
کنایهاش را میگیرم. مهگل با دهان باز خوابیده، دکمه را میزنم و صندلی را میخوابانم.
_ شِر نگو… کی میآد؟ اگه اون لاشخورای اون شبن، بیخیال بشم…
_ ارزش داره بیای، بابای آنا هم میآد. بیشترم به هوای تو میآد. میخواد شراکتی تو کیش باهم کار کنین… البته از من نشنیده بگیر… ولی اون جایی نمیخوابه که آب زیرش بره.
شراکت با پدر آنا، یک ایدهٔ وسوسهکننده است، اما نه برای من که مدتهاست عادت به تنها بودن پیدا کردهام.
_ کار خوبی کردی گفتی. منو که میشناسی، خیلیوقته گرد شراکت نمیچرخم؛ ولی بخواد، مشاوره بهش میدم… حالا ول کن، شب میآییم.
دو گوی درشت و سیاهرنگ میان آن صورت استخوانی به من خیره شدهاند.
_من مهمونی نمیآم.
صورتش را لمس میکنم، نوازشگونه.
_ مهراد؟ به آنا بگو اون سگشو یهجا ببنده، میخوام با نیلی بیایم.
نمیدانم چرا این را میگویم، شاید برای تنها نبودن مهگل.
_ باشه بهاخان. شما بیا، با کرهاسب همسایه بیا.
_ به من نگو بها، مهراد…
میخندد. بلند بلند.
_ چطور اون خالهسوسکه بگه بها، من نگم؟ حساسیتت برطرف نشد؟
او به مهگل میگوید خالهسوسکه، اسم جذابی است. یاد قصههای قدیمی میافتم.
_ آخه توی پفیوز کجا، این خالهسوسکهٔ من کجا… مرتیکهٔ نرهخر.
قبلاز آنکه قطع کنم، صدای قهقههٔ خندهاش میآید.
مهراد برای من یک موهبت است، یک شانس، یکی از بهترین اتفاقات زندگی من.
_ بهت میگه خاله سوسکه، خداییش بهت میآد… خاله سوسکه، پیرهن زری، کفش قرمزی، زنم میشی؟ پیرهن تنم میشی؟
نگاه خیرهاش رنگ غم میگیرد. بازهم او را یاد چیزی انداختهام، از صورتش این را میخوانم.
_ ساره عاشق این قصه بود، مامانم گاهی براش میخوند. بابامم برای من خونده بود. هرچی به مهتاب میگفتم نخون، گوش نمیداد.
سؤالی در ذهنم مانده است، دلدل میکنم تا بپرسم. به پارکینگ آپارتمان وارد میشوم و ماشین تاریک میشود.
_ گلی… مهتاب واقعاً مادرت بود؟
مینشیند، کمی دستوپایش را میکشد. در را بازمیکند و بازهم سوال من بیجواب است.
_ ناهار چی داریم بها؟
من هنوز فرصت نکردهام که لباسم را دربیاورم، مشغول بازی خوشآمد نیلی هستم؛ اما او با یک دست تاپوشلوارک لیمویی که برایش خریدهام، بالای سرم ایستاده و از ناهار میپرسد. چیزی که من را خوشحال میکند. اینکه او غذا میخواهد.
_ فکر کنم آنچه گذشت، برای امروز مناسب باشه… از غذاهای این چندروزه تو یخچال هست، گرم میکنم.
نگاهش بین من و نیلی میگردد و گوشهٔ لبش بالا میرود.
_ موندم قبل از این، بدون نیلی چکار میکردی؟
میرود و نیلی پشت سر او، او حسودی میکند؟! این محال ممکن است، فکر کنم روزی که او حسودی کند، خوکها هم پرواز خواهند کرد.
_ سوالت اشتباهه پیرهنزری، باید بگی قبل از من چکار میکردی…
روی مبل دراز میکشد و تبلت را بهدست میگیرد، طرحهای دیزاین خانه.
_ بهقول خودت، کارای خاکبرسری… مسافرت، رفیقبازی، عشقوحال.
ظرفهای باقیماندهٔ غذاها را داخل ماکروویو میچینم. کمی از هرچیزی، برای دونفر کافی است. از لیست کارهایی که چید، خندهام میگیرد.
_ خاکبرسری رو خوب اومدی… تنها رفیق من مهراده… من آدمایی که اطرافم هستن، اندازه انگشتای یه دستم نیستن. اول مهراد، بعد عباس که ندیدیش، بعد اصلان… جوجه زشته، من وقت تفریح نداشتم هیچوقت. آنا میگه هرکی یه مریضی داره، من مریض پولم.
بلند میشود و دستبهسینه ، چشم ریز میکند.
_ راستش منم پولو خیلی دوست دارم، خب، فکر کنم این پوله که وجهاشتراک ماست.
قیافهٔ جدیاش بیشتر خندهدار است تا جدی. من میدانم آخرین چیزی که او را ممکن است به من وصل کند، همین پول است. صدای آلارم دستگاه میگوید غذا حاضر است.
_ گلی، صبحانه چیزی جز نسکافه خوردی؟
یکییکی ظرفها را روی میز میگذارم، او سرش داخل یخچال است.
_ نه…
_ اون تو چیکار میکنی؟ خداینکرده کمک میکنی دیگه؟
صدایش نمیآید، او بهندرت سر یخچال میرود.
_ اون تو چیکار میکنی زشتو.
ریز میخندد.
_ میگم بها، این شیرینیا واقعأ خوشمزهستها…
_ بیا بیرون از اون تو. من غذا گرم کردم، تو شیرینی میخوری؟ بیا بیرون… دخترهٔ چموش.
از پشتِ لباسش میگیرم و او را عقب میکشم. تصویری که جلوی رویم قرار میگیرد، شهوتیترین تصویری است که اثرش یکراست بهسمت پایینتنهٔ من و بر آن مشخص است، نگاهش پر از رنگ و نور است، دهانش پر از شیرینی و معلوم است باعجله چندتا از آنها را در دهان چپانده و بهسختی لبخند میزند. یک دختر بد و شهوتانگیز، من را برای یک عشقبازی هیجانانگیز دعوت میکند… نافرمان کوچک… فکر بوسیدن آن دهان شیرین، آن لبهای کش آمده از خندهای شیطنتبار، پنجه میان آن موهای شبرنگ و لخت کشیدن، دیدن این نورهای هفترنگ، وقتی به اوج میرود و صداهایی که از این دهان خارج میشود، بها گفتن التماسگونه است برای بیشتر خواستن و لذت بینظیری برای من از اینکه او را به نهایت سرمستی میرسانم. دستهایش را روی تنم میخواهم، سرخی جای ناخنهایش… گلی را تماماً برای خودم میخواهم.
بهسختی خودم را کنترل میکنم که او را بیملاحظه تسخیر نکنم. این میان، تمام حواسم مختل میشود؛ فقط او را میبینم که نزدیکتر میآید.
…………..
هنوز لباس بیرون به تن دارد. میدانم خسته است، دیشب دیروقت خوابیده. حتی فراموش کردم بپرسم کِی فرصت کرد به آپارتمان مهراد برود و تشک بیاورد.
او با کارهایش هربار من را شگفتزده میکند.
به لطف مردانی که این سالها دیدهام، نیمهٔ تاریک یک مرد را بیشتر میشناسم و اینروزها، بهادر نیمهٔ روشن آنها را نشانم میدهد.
یاد مصطفی میافتم. چرا فکر میکردم او “آدمخوبهٔ” داستان کودکی من است؟!
فقط برای آنکه همیشه بهموقع میرسید تا از دست پدر و برادرش رهایم کند؟
امروز او هم همان روی سیاه پسر فاضلبودن را نشان داد، هرچند سعی کرد مانند برادر وحشی و بهدور از تمدنش نباشد. اما زین اسب را روی خر بگذاری، باعث نمیشود او یک اسب بشود.
شاید اگر اصلان نبود، او هم رفتار بدتری داشت، وقتی طلبکارانه درباره مردیکه دیشب تلفن من را جواب داد، میپرسید.
به او هیچ توضیحی ندادم، بیشتر اخطار بود که سرش را از زندگی من بیرون بیاورد.
به آشپزخانه میروم، او مشغول چیدن میز است. منهم سری به یخچال میزنم. او همیشه نوشیدنیها و خوراکیهای زیادی دارد.
آنچه بیشتر از همه توجهم را جلب میکند، شیرینیهای دانمارکی است.
وسوسهٔ خوردن آنها بهجای غذا، شاید هیجان سربهسر گذاشتن با این مردِ عجیب و خواستنی… بهتر بگویم، دوستداشتنی.
این را امروز درست وقتی کنارم داخل کافیشاپ نشست، با آن تفاوت لحنش با مصطفی و من، با آن گلیخانم گفتنش، حس کردم. آن اولویتی که به من میدهد. آن رفتار مالکانهاش برای من. حسی نادیدنی که به همه میگوید،” این دختر برای من است”. نه با دعوا و دادوقال، نه با غیرتیبازیهای بچگانه؛ با نگاهش، با رفتار و وجناتش. با همان “ببخشید منتظرت گذاشتم” گفتنش، که به دیگران بفهماند این دختر منتظر من بوده، نه تو.
با آن هشدارهایی که نوک پیکان را بهطرف مقابل نشانه میرود که من نمیخواهم اطراف مهگل ببینمت، اما اگر او خواست، مانعش نمیشوم… و بعد اینگونه ظریف، آنچنان از من دل میبرد که به مصطفی بگویم نمیخواهم باعث ناراحتی بهادر شوم. که او عصبانی شود و من را فاحشه بخواند، اما آنقدر از مالک این روزهای من بترسد که صدایش خفه شود وقتی این مرد میگوید حساب خرج من را اصلان بدهد که نمکگیر پسر فاضل نشوم.
من این مرد را دوست دارم، نه مثل قدیمها پر از هیجان و دیوانگی، بلکه یک دوست داشتن آرام و صبورانه.
من بهادر افخم را با این نگاه براق و شهوتزده، با آن سیبک گلویش که بهسختی بالا و پایین میرود و خودداری می کند، نگاه سرگردان و خمارش که بین چشمان و تنم میچرخد و جای کبودیهای صبح را با نگاه دنبال میکند، من این مرد را که برای نگهداشتن و مهار حسهای لجامگسیختهٖ مردانهاش، دست مشت کرده تا کاری نکند که من ناراحت شوم را دوست دارم.
آرامآرام شیرینی را میجوم و نگاه از او نمیگیرم. من دلبری را خوب بلدم. من خیلی چیزها را روزهایی یاد گرفتم که سعی میکردم با فنون زنانه، مردِ نامرد و خیانتکارم را به خود جذب کنم. آخرین تکهٔ جامانده از شیرینی را میان لبهایم میگذارم، من این مرد را میخواهم، حتی موقت. حتی اگر دوستم ندارد و نمیگذارم خاطرات سیاه و زهرآلود گذشتهٔ من، اوقات او را خراب کند.
بهسمت صندلی میروم و رویش میایستم. حال من از او بلندترم. صبح او بهترین لحظات را برایم رقم زد، بدون آنکه به خودش و آن تحریک شدنش توجه کند. این یعنی فداکاری… چند روز پیش هم، همهچیز برای من بود، این از خودگذشتگی است. مردی به جنسیت ختم نمیشود، آن که بهجنسیت است، نر بودن است نه مرد بودن.
روبهروی من میایستد و من سر پایین میآورم. موهایم روی صورتش میریزد، دست او به دور من میپیچد، دستان من روی سر و موهای او. تکهٔ آخر بینمان تقسیم میشود. طعمش، طعم او و صداهای مردانهای که در دهانم رها میشود. من را پایین میکشد. این بهادر است، سلطهگرو خشن، مالکگونه میبوسد، لمس میکند، به آغوش میکشد و حرارت تنش میسوزاند، نفسش داغتر است. میان آغوش او به اتاق من میرویم. من را آرام روی تخت میگذارد. کمی عقب میایستد و با آن دستهای بزرگ صورتش را میگیرد، چندبار صورتش رامیمالد، کلافه است. نکند…
_ چی شده بها؟
یکدور میچرخد و بازهم رو به من چند نفس عمیق میکشد.
_ گلی، اینجوری نمیشه… من…
دلم میلرزد. او یک رابطه نمیخواهد، او با من یک رابطه نمیخواهد. بغض میکنم. این نهایت تحقیر است. نفسم بالا نمیآید، حتی نمیتوانم حرف بزنم، فقط بهسختی”باشه ” میگویم. احساسات نفرتانگیزی در من رشد میکند.
_ ما باید حرف بزنیم… این مثل بقیه نیست… یعنی تو برام مثل بقیه نیستی… میفهمی؟
به او نگاه نمیکنم، حتماً گریه خواهم کرد.
_ آره.
اما نمیفهمم، حتی توان برخاستن ندارم. تمام تنم درد میکند، روحم هزار برابر شده.
اما قطرهاشکی که میچکد، همهچیز را رسوا میکند.
_ این اشک چی میگه این وسط گلیخانم؟ ها؟ ببینم تو رو.
صورتم را میان دست مردانهاش میگیرد، دیگر یک قطره اشک نیست، زار میزنم.
_ دروغ گفتم، نمیفهمم، اونی که میفهمم اینه که تو منو نمیخوای، چون مثل بقیه برات جذاب نیستم…
اخمهایش درهم میرود. فشار انگشتانش روی صورتم بیشتر میشود.
_ واقعاً این برداشتو کردی؟ دخترهٔ خنگ… یه نگاه به من بنداز… همینجور بگذره، دکترلازم میشم… من فقط زیادی ممکنه عجول باشم… ممکنه اذیتت کنم… این برنامهریزی نشدهست… نمیخوام تجربهٔ اولت با من، مثل وحشیا باشم که تو بعدش لهولورده باشی.
نگاه و کلامش صادقانهترین چیزی است که کسی میتواند به من بدهد. اشکهایم را پاک میکند و کنارم مینشیند، اما حس میکنم درد دارد.
_ مهگل!
دراز میکشم. آنقدر حس خستگی دارم، گویا کیلومترها دویدهام. او هم کنارم میخوابد.
_ دیگه هیچوقت من شروع نمیکنم بها! دیگه به خودم دعوتت نمیکنم… میشه بری و تنهام بذاری… خستهم.
به او پشت میکنم. حتی با حرفهایش هم آرام نمیشوم، حداقل حالا نمیشوم.
_ میخوام الان محکم بغلت کنم زشتوجان. بعد حرفایی که زدم، تصمیم بگیر از بها ناراحتی یا نه.
دستهایش به دورم میخزد و میفهمم چهقدر خوب است که تنهایم نمیگذارد. از همین حالا هم میدانم حق با اوست.
_ میدونی من قبل از تو چهجوری بودم؟ یه پروسهٔ دیدن، خوش اومدن، تصورات جنسی، یکم لاس زدن، بعد تختخواب، چندبار سکس تو پوزیشنای مختلف و کاملاً خودخواهانه و بعد مدتی، خداحافظی. قسمت اولش بهندرت به روز دوم میکشید… بعد قوانین، اینکه نباید اینجا بمونن، نباید انتظاری بیشتر از خوابیدن با من داشته باشن. تا وقتی با من هستن، خرج اونچه به برهنگی و زیبایی مثل اپیلاسیون و کوفت و درد مربوط بود، با من… میبینی؟! صیغهٔ محرمیت؟ ابداً… تعهد؟ محال… ولی تو گلیخانم…
دایرهٔ بازوهایش تنگتر میشود و بوسههای ریزش به گردن و شانههایم بیشتر.
_ ولی تو زشتو… منو بیچاره کردی.
آرام میخندد. نفسش با بوسه روی موهایم مینشیند. دلم قرار میگیرد و تنم باز بیقرار میشود.
_ تا حالا اینقدر هلاک یکی نبودم که هلاک توی سرتق و لاغرمردنی شدم… فقط اینا نیست… تو مثل زیتونی… اولش طعمت عجیبه، میگی دیگه نمیخورم. ولی هروقت میبینیش میخوری، تا یهوقت میبینی حتی هوسشم داری. تو مثل شرابی… کمی تلخ، اما دل آدمو شاد میکنی… گلی… آی گلی… تو از دل بهادر چی میدونی؟
بهسمت او میچرخم. دست دوطرف صورتش میگذارم، چشم میبندد. میخواهم او را غرق بوسه کنم، اما به همان نوازش ابتدایی ختم میشود، حتی نمیخواهم بگوید، این یعنی نزدیکی، یعنی زیادی نزدیک شدن. اگر بفهمد دوستش دارم، تمام تاروپود بینمان از بین میرود، آدمها اینگونهاند، محبت ببیند، هار میشوند… اما بهادر.
_ فهمیدم… شاعرانهش نکن دیگه… فکر کنم آمادگیش نیست.
نگاهم که میکند، چشم میدزدم تا احساساتم را نخواند. از آینده میترسم، از اینکه روزی آنقدر دوستش داشته باشم که رفتنش را تاب نیاورم.
از میان بازوانش بیرون میآیم. بهتر است همهٔ اینها فراموش شود.
_ مهتاب… مامان واقعیم بود… پرسیدی تو ماشین… فقط… دختر دوست نداشت… البته انگار فقط منو دوست نداشت، چون با ساره خوب بود… میگفت… ولش کن… ولی همیشه ورد زبونش بود که خیروخوشی نبینی…
روی پاتختی پایین تخت مینشینم، او دست زیر سر تکیه داده، خیره نگاهم میکند، یکروز اینها را برای مُهنا گفتم و او همینها را به صورتم کوبید.
_ ببین… اگر یهروزی خواستی برای تحقیرم از چیزی استفاده کنی… از این حرفا استفاده نکن، چون دیگه براشون تره هم خورد نمیکنم.
هیچ تغییری در نگاه و صورتش نیست، این خوب است که همدردی نمیکند.
_ کِی فرستادنت پرورشگاه؟ اصلاً چرا
فرستادنت؟
_ نه سالم بود که فاضل گفت نگهم نمیداره، خانوادهٔ مادریمم منو نخواستن، خانوادهٔ پدریم… اصلاً ندیدمشون… مامانم میگفت… اونا یهمشت حرومزادهٔ پولدارن که منو نمیخوان… برد گذاشت پرورشگاه. گفت… نمیتونم نگهش دارم… گفت شوهرم نگهش نمیداره… گفت… بالغ شده، دوتا پسر داره شوهرم… این چشمش به… شوهرمو پسراشه… هیچی دیگه… خوشگل گند زد به مادریش … یه مادر اونجور… یه مادرم…
بغض راه نفسم را میبندد. او چه میداند از من! بهتر که نداند.
_ کِی مرد؟ فکر کنم گفتی مرد.
به آینهٔ قدی گوشهٔ اتاق نگاه میکنم. رویش کامل با پارچه گرفته شده است. میخواهم خودم را ببینم، مهگل را… این حسی است که از صبح دارم… دیدن زنی که کنار بهادر است.
_ آره، سرطان گرفت… استخوان… چندبار جراحی کرد. من تا روزای آخرش نرفتم ببینمش… هنوز پرورشگاه بودم، هجده سالم نبود… دستشو پاشو قطع کردن… هربار، یهجا… میدونی چی بهش گفتم؟
بهسمت آینه میروم. میدانم دیگر هیچکدام از آن تصاویر آنجا نخواهد بود. هنوز برای برداشتن پارچه دست نبردهام که او را پشتِسرم حس میکنم. دستهایش را دور کمرم میگذارد. آن مهگلِ بدبخت و حقیر دیگر آنجا نخواهد بود. پارچه را میکشم.
این من هستم؟ با آن موهای تکهتکه که بلند شده است… صورت استخوانی که با آن چشمان درشت، ترسناکتر است و ابروهای کمرنگ و بیحالت. مصطفی راست میگفت، بیشتر شبیه مادرم در روزهای آخر شدهام.
_ آخرین بار که دیدمش عین من بود قیافهش… تو چطور منو تحمل میکنی بها؟ تو مقایسه با اون دوستدخترات… من…
تصویر او کنار من، عجیب است. لبهایش روی برهنگی شانهام مینشیند.
_ خب، یکم سخت بود، ولی فکر کردم میشه روت کار کرد… پروژهٔ غذارسانی بهت داره جواب میده… تپلتر شدی.
میخندد و تصویر او در آینه در کنار من جذابتر است.
_ ببین چه مارکدارت کردم… واقعاً جذاب شدی.
آثار وحشیگری صبح را نشانم میدهد. فقط میتوانم برایش اخم کنم، اما واقعاً به من خوش گذشت.
دستم را میکشد و از آینه دور میشوم. آنقدرهم سخت نبود، نه بهسختی بلایی که بهسر خودم آوردم.
_ بیا بریم غذا یخ کرد. همچین ادا میآد و چشمغره میره، انگار بدش اومده…
………
_ گلی بداخلاق، پاشو… باید حاضر بشیم.
آخرین چیزی که یادم میآید این است که میان بازوهای او خوابیدم، درحالیکه فکر میکردم خوابم نمیبرد. دستش که روی ساق پایم مینشیند، یک لگد حوالهاش میکنم که باعث خندهاش میشود.
_پاشو، نیلی حاضره، من حاضرم، تو…
چند نفس عمیق میکشم تا کمی صبورتر باشم، اما فکر میکنم تا صبح هم اینگونه نفس بکشم، بازهم آرام نمیشوم. روتختی را روی سرم میکشم.
_ بها، من از اول گفتم نمیآم… چرا منو سگ میکنی؟
روتختی را میکشد، لحنش پر از تفریح است.
_ خوشگله، نمیدونی وقتی سگ میشی چه جذابی… کلاً من خشن دوست دارم… پاشو ببین دوستپسرت چه تیکهای شده برات.
حوصلهً هیچچیز را ندارم، مخصوصاً مهمانیهای ابلهانه.
_ خودت خندهت نمیگیره تو این سن، این چرندیات؟ دوستپسر… تو باید چندتا بچه داشته باشی بابا.
ساکت است. سرجایم مینشینم، بلوز مردانهٔ سفید با خطهای آبی، یک بافت پاییزهٔ آبی پررنگ، آستینهایی که بالا زده و ساق دستهای مردانهاش را بیشتر نشان میدهد. یک ساعت ظریف مردانه و شلوار جین مشکی. لعنتی… او واقعاً عالی بهنظر میرسد. کمی احساسات زنانهام به قلقلک میافتد، اما آن گلی بدخلق درونم مثل یک ندای کارآمد درون میگوید خفه شوم، هیچ آیندهای بین ما نخواهد بود. پس بهتر است کمتر اشتراکات، ایجاد کنم.
_ بازم حرفتو تکرار کن…
لبخند میزند. حس میکنم سوزن در گلویم فرو میرود. تمام تلاشم را میکنم برای بیتفاوتی.
_ چی باعث شده فکر کنی که تکرار نمیکنم؟ تیپت عالیه… اما من این مهمونیو هیچجای دیگه نمیآم.
از تخت پایین میآیم. گلویم درد میکند، تا گردنم تیر میکشد، شاید ورم کرده. میخواهم فکر کنم مریضم، نه اینکه بغض دارم.
_ لباس برات گذاشتم… این مهمونیا برای من مهمه گلی. من تو همین مهمونیا پول درمیآرم، کاسبی میکنم. این مهمونیا هدفش مست کردن و حال کردن نیست… آدماشم یه مشت بچهٔ پر از هورمون نیستن… بزنوبکوب و این چیزا رم نداره، من معمولاً با کسی نمیرم، ولی میخوام تو همراهم باشی… برای تو یه معرفی رسمی بهعنوان پارتنر…
پارتنر… دوستپسر… معشوقه… یا هرچه که میخواهد باشد. اینها عجیب من را بهیاد مسعود میاندازند… عصبانیام میکنند. وحشی میشوم، درست مقابل چشمان او.
_ رسمی؟! بهادر افخم، ما هیچچیز رسمی بینمون نیست و نخواهد بود… منو تو هرچی هستیم، تو این خونه، نهایت توی تخت هستیم… اونم دلیل نمیشه مایی ایجاد بشه. اینو خوب یادت باشه… نه اشتراکی، نه مایی، نه رابطهٔ رسمی… هیچی.
_ بیا بدون محضر و شناسنامه و این چیزا عقدت کنم… نه صیغه… عقد… اگه خوب بودیم و ما شدیم، رسمیش میکنیم… اگه که نه… خب نه.
آنقدر راحت و خونسرد حرف میزند که حتی کامل متوجه نمیشوم از چه حرف میزند… انتظار عصبانیت و دادوقال دارم اما…
_ فهمیدی چی گفتم گلی یا از صدای داد خودت کر شدی؟!
_ من نشنیدم واقعاً چی گفتی…
جلوتر میآید. دست در جیبهایش دارد، میخواهد من را اغوا کند؟ مهگل داخل آینه کجا و این مرد کجا؟
_ گفتم بیا عقدت کنم، نه صیغهها، عقد دائم، فقط غیررسمی… نه شناسنامه، نه محضر. اگه خوب بودیم، رسمیش میکنیم.
عقد دائم؟ ما؟ چرا این پیشنهاد را میدهد؟ این امکان ندارد… نه حالا… من دو سال منتظر بودم که حتی شده موقت، متعلق به مسعود لعنتی باشم. هرکاری کردم، هر تحقیر و توهینی را پذیرفتم، اما نشد… حتی… باید خوشحال باشم، باید از خدایم باشد، باید… اما نیستم… من میترسم، من از ترحم میترسم.
نگاهش میکنم، طولانی. لبخند مهربانی میزند. چرا؟
_ من این حرفا رو نگفتم که اینو بگی بهادر… چی با خودت فکر کردی؟ باعقد یا بدونعقد… ازدواج چیز خاصیه… ما… من… اینو نمیخوام.
آنقدر آرام میگویم که خودم فکر میکنم، صرفاً برای خود واگویه کردهام، نه برای او حرفی زدهام.
_ من ولی اینو میخوام گلی… من بلد نیستم باید چی بگم، چهجوری بگم… اولین بارمه… هیچچیز این رابطه از اول مثل همیشهٔ من نبوده… اینجوری خیالم راحته…
دست تکان میدهم که ادامه ندهد، احساس میکنم یک گدای محبتم، گدای تعهد… او حتماً دلش برایم سوخته… محال است چنین کاری کنم.
_ حرفشم نزن بهادر… لباسا کجاست؟ من نیازی به این پیشنهادا ندارم… از اولم اومدن اینجا اشتباه بود… امشب باهات میآم… نمیخوام فکر کنی حرفام برای این چیزاست.
گیجم و گیج هم میزنم. او را نمیبینم. نامم را صدا میکند، توجه نمیکنم. لباسها روی دستهٔ مبل است، یک شلوار لی روشن، یک بلوز دخترانهٔ پاییزه با یقهٔ شکاری… با همان ترکیب رنگ لباس خودش، دلم بهدرد میآید.
_ گلی…
دستش که روی شانهام مینشیند، بیاختیار پسش میزنم.
_ الان میپوشم .
_ نمیریم… نمیخواد. مجبور نیستیم…
لباسها را برمیدارم، حتی آن کالجهای آبیِآسمانی با گلهای رنگی را.
_ میریم… تو اینا رو برام حاضر کردی، پس میریم.
آنها را از دستم میگیرد. بهوضوح عصبی و بیقرارم. احساس خجالت و شرم، احساس درماندگی، حس ترحمانگیز بودن… من با تمام سرسختی و مقاومت، حس مفلوک بودن دارم و بهادر هیچکدام را نمیداند. نمیداند که زیراین لایهٔ سخت من، یک روح مچاله شده و زخمی، با تنی خونچکان از شدت درد، خوابش برده است.
نگاهش مهربان است و لبخندش. این را نمیخواهم. من همان بهادر همیشه را دوست دارم، نه اینکسی که سعی میکند برای من دل بسوزاند.
_ خب، نیاز نیست. اگر تو خوشت نمیآد، شاید یهوقت دیگه… می…
لباسها را از دستش میکشم. روی نوک پاهایم ایستاده و به صورتش زل میزنم:
_ با من مثل یه احمق بدبخت رفتار نکن بهادر افخم… من نیازی به دلسوزیای تو ندارم. اگر گاهی از گذشتهم میگم، فکر نکن بهخاطر اینه که دلت بهرحم بیاد… من الان حاضر میشم.
***بهادر
حرف درست در وقت اشتباه… این تنها چیزی است که میتوانم بهخاطرش خودم را سرزنش کنم.
وقتی از در اتاق بیرون میآید، اولین چیزی که میبینم، نگاه خالی از احساسش است. در آن بلوزوشلوار دخترانه، جذاب و دوست داشتنی و کمسنتر بهنظر میآید.
_ عالی شدی… فکر نمیکردم منم همرنگ اونا لباس داشته باشم. میخوای موهاتو مرتب کنم؟
از او که تعریف میکنم، دست به موهای نامیزانش میکشد. روز اولی که او را با موهایی که دستهدسته، کوتاهوبلند بود دیدم، شوکه شدم، حال بهتر از آنروز است.
_ تو آرایشگری بلدی؟ یعنی کوتاه کردن و این چیزا؟
این یک آتشبس است؟ رنگ تعجب نگاهش… انگشتانم را میان موهای ابریشمیاش میرقصانم. یک حس عالی دارد و بازهم همان حرکت همیشگی. نزدیک شدن بیشتر با این لمس.
_ تو کانون که بودم یاد گرفتم، البته فقط پسرونه… چندبار برای مهراد و سیدو کوتاه کردم… خیلی فرقی ندارن… مرتبشون میکنم… پشتش اگه کمی کوتاهتر از دستکای موهات باشه قشنگ میشه… یکمم روی اونا کار بشه… برو لباساتو دربیار، بیا تو حموم.
لبخندش قشنگ است، آنهم بعد از یک بحث دردناک. به او حق میدهم که نتواند اعتماد کند. من چند روز است به یک راهحل فکر میکنم برای نگهداشتن او. سید همیشه میگفت: “حتی زن هم یک سرمایهست. باید بگردی، اونچه بهت سود میده رو پیدا کنی. بعد بدون تلفکردن وقت، سند بزنی که بدونی مال خودته. فقط فرقش اینه که این سرمایه تنها مالی نیست، روح و روان و همهٔ هستی تو روش سرمایهگذاری شده. پس باید به این سرمایه بیشتر از همهٔ چیزای دیگهت توجه کنی”.
حال مهگل همیشهفراری را تماماً میخواهم، ولی میدانم نه پول، نه ظاهر، هیچکدام روی او تاثیری ندارد و حس موقتبودن نمیگذارد او هیچوقت تعلقِخاطری به من داشته باشد. باید قبل از پیشنهاد، اول اعتمادش را جلب میکردم.
لباسم را عوض میکنم. وسایل را به حمام میبرم.
_ دیر نمیشه؟
فقط لباسِزیر به تن دارد، او سعی نمیکند خودش را بپوشاند، اما نگاهش را میدزدد. منهم فقط لباسِزیر به تن دارم. یک کیسه زباله را برایش به عنوان پیشبند درست میکنم، با دیدن آن میخندد.
_ به فکرم نمیرسید بشه ازش این استفاده رو کرد… فقط لفتش نده، من اعصاب صدای قیچی ندارم واقعاً.
اشاره میکنم بنشیند.
_ ده دقیقه کوتاهی، چند دقیقه شستن، سشوار، نهایت بشه نیم ساعت.
مینشیند و آمادهاش میکنم، تابهحال برای یک زن این کار را نکردهام، موهای مردانه راحتتر است.
_ میگم بها؟ ده دقیقهت یکم طول نکشید؟ شد یکساعتو ده دقیقه.
آخرین قیچی را میزنم. نتیجه بهتر از چیزی است که انتظار دارم.
_ تموم شد، غر نزن… کجا یکساعت شد… پاشو دوش بگیریم، پر از مو شدیم.
بلند میشود. کف حمام پر از موهای ریز شده.
_ میگم من اینقدرم مو نداشتما… گند نزدی که؟
دوشِدستی را باز میکنم تا حاصل خرابکاریام را بشویم. شاید یک مدل متعارف از کار درنیامد، ولی از نظر من به او میآید.
_ نمیگم عین آرایشگاه زنونه شد، ولی من خوشم میآد، بامزه شدی.
کمی از شامپوی خودم روی سرش میریزم، این دومین تجربهٔ حمام کردن اوست و باید اقرار کنم این دوبار، بیشتر از هر حمام دونفرهٔ دیگر برایم عالی بوده است. اینروزها خودداری بیشتری دارم. اینروزها بیشتر یاد حرفهای سید میفتم.
او عاشق خورشید، همسرش بود. بهقول خودش از وقتی گفتند فلانی در روستایشان دختری زایید به اسم خورشید و از اولینباری که با مادرش به دیدن نوزاد رفته بود، خورشید را برای خودش میخواست. سید مرد ریزنقش و مهربانی بود و به گفتهٔ خودش، خورشید هیکلی درشتتر و قد بلندی داشت و هردو عاشق هم بودند. هربار که وارد خانه میشد، همیشه یادم است اول سراغ عکس خورشیدش میرفت، گپی میزد، احوال میپرسید. گاهی حتی من هم سلام میکردم. او همیشه میگفت: “همه میگن زن لطیفه، زود نرم میشه. ولی اشتباه میکنن. زن درونش موجود سخت و محکمیه. اونی که ظاهرش سخته، مرده، اونی که باطنش سخته، زن. اگر فکر کردی اون ظاهرو لمس کردی و تمام، باید بدونی که اشتباه کردی. نرم کردن اون اصلکاری مهمه، برعکسش مرده”…
سید میگفت خورشید را بهزور وادار به ازدواج کرده بودند. بچه بود. بعد از ازدواج فهمیده بود.
از موشوگربهبازیهایشان میگفت، که یکسال طول کشید تا خورشید بشود خورشید و نورش را به او بدهد.
جلوی آینه نشسته و سشوار میکشد، اما از همینجا هم میتوانم بفهمم حتی متوجه کارش نیست. ایکاش میدانستم چرا تا اینحد از پیشنهادی که هر دختری بارغبت آن را میپذیرفت، آشفته شده است.
موبایلم زنگ میخورد، پنج تماس از مهراد دارم، دو تماس از عباس.
_ چهقدر زنگ میزنی مهراد، خوبه زنم نیستی.
_ اصلاً معلومه چکار میکنی بهادر؟ همه اومدن، فقط منتظر تشریففرمایی حضرتوالا موندیم.
مهگل کارش تمام شده، موهایش زار میزند کار یک ناشی بوده. کاش به یک مرتبکردن بسنده میکردم.
_ الان راه میفتیم… سگ آنا یادت نره مهراد.
فحشی نثارم میکند و تماس قطع میشود.
_ بریم؟ میخوای یه روسری، چیزی سر کنی تو مهمونی؟
مانتوی خاکستریرنگ پاییزهای که برایش خریدهام را تن میکند. او عالی شده است و این من را برای خریدهای بیشتر، ترغیب میکند.
_ اگه بهخاطر موهامه که خب افتضاحتر از اولش نشده که من هرجا دستم رسیده بود کوتاه کردم بدون آینه… بعدم… آخرین چیزی که اهمیت میدم، نظر بقیهست.
مهربانیهای مهگل مدل خاص خودش است. شاید برای همین است که او را واقعاً میخواهم. نمیگویم عاشق او هستم، عشق چیزی برای سنین نوجوانی است. حسی که در این سن ایجاد میشود بیشتر شبیه مزهمزه کردن یک شراب کهنه است، کمی تلخ، کمی شیرین، طعم گذشت سالهای زندگی. شبیه یک نسیم ملایم و خنک در شبهای تابستان.
_ واقعاً نیلی رو ببریم بها؟ برات زشت نیست؟ باز سگ یه چیزی، این گربهست.
دخترک آرام و مخملی را بلند میکنم. زنجیر ظریف قلادهاش را برای اطمینان میاندازم، هرچند میدانم این دختر تنبل و بغلی، بعید است تکان بخورد.
_ از سگ خوشم نمیآد، نمیخوام وقتی دربارهٔ کار حرف میزنم با کسی، تنها درودیوار رو نگاه کنی.
بیرون میرویم.
_ پس توام میدونی منو تحویل نمیگیرن اونجا؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مثل اینکه یکی یادش رفته پارت بزاره😎😎😎
ادمین جان باز یادت رفت پارت بزاری؟
اره واقعا منم موافقم باهاتون فقط امیدوارم مثل بقیه ی رمانا نباشه ک اولش خیلی عالیه ولی بعدش افتضاح وبد میشه .الان ک خیلی عالیه
رمان متفاوت و قشنگیه
اگه نویسنده اینجا بود یه ماچ گنده ازش میگرفتم😘😘😍😍😍😍
ادمین کجایی؟ پارت جدید بذار دیگه نکنه دباره یادت رفته
این از اون رمانایی هست که کسی تا حالا مثلشو ننوشته خداییش من که تا حالا این مدلی ندیدم رمان خیلی قشنگ باشه
مرسی(: