بهادر خاص است. خوب است.
زیر این ظاهر سختش، مرد ملایم و مهربانی است که میخواهد از همهٔ داشتههایش مراقبت کند.
مراقبتی همهجانبه، با هر ترفندی. هر راهی، مستقیم یا راهی سخت و نفسگیر.
برایش بغل باز میکنم.
امروز حس یک تولد دارم. حس سبک بودن، هرچند میدانم چیزی کم است. چیزی که هنوز نفهمیدهام، اما واقعاً مهم نیست.
در گذشته چرا، نه حال که تن به تن او سپردهام.
نه الآن که او را میان بوسههای مشتاق و کلمات مهرورزانهاش دارم.
نه اکنون که میان نفسهایم، نام او را نجوا میکنم و نگاهم به چشمان پر از الماسهای درخشانش خیره شده…
و عشق همین است؟ محافظت و مراقبت و مهر دادن و محبت گرفتن؟ و من چه هشیار عاشق این مَردم.
…………..
میان خواب و بیدار احساس میکنم شانهام سر شده، اما سنگینی دست او بهدورم، مانع از حرکت است.
از جابهجایی پشیمان میشوم، اما لحظهای بعد، این اوست که من را بهسمت خود میچرخاند.
_ باید عین کتلت زیروروت کنم؟ خب، بچرخ.
صدای خوابآلود و چشمان بستهاش هم مانع لحن طنز او نمیشود.
مدتها بود بهادر دیگر اینگونه حرف نمیزد.
_ کتلت عمهته… دست که نیست، انگار صد تُنه.
حس خوبی بعداز یک شب پر از هیجانهای عاشقانه دارم.
حس زندگی، از آنها که میخواهی دستوپاهایت را بکشی، با یک نفس عمیق و باز یک چرت بزنی؛ آنهم با خیال تمام لحظات دوستداشتنیات.
_ زیاد حرف میزنی، دختر! بگیر بخواب.
حال علاوه بر بازو، اسیر پاها و سینهٔ برهنهاش هم میشوم.
_ باید بریم سراغ شاپری، سفره بچینیم، خرید کنیم.
دست و پایش محکمتر بهدورم میپیچد.
_ فعلاً بخواب… خودم میگم کی پا شو.
خوب که فکر میکنم، بدم نمیآید بخوابم.
بچهها هم گویا خوابند.
خود را میان آغوشش جمعتر میکنم، گرمای پوست تنش، من را بد کرخت و خوابآلود میکند.
لحظاتی بیشتر نمیگذرد که منهم، همنفس او بهخواب میروم.
_ مامان گلی…پا شو.
فکر میکنم خواب است، اما نیست.
صدای شاپرک و نوازش دستان زبر و کوچکش واقعی است.
_ بیا اینجا، خورشیدخانم. ول کن ننهی خوابالوتو.
دست میبرم و شاپرک را چشمبسته به آغوش میکشم.
عمیق او را بو میکنم.
غرق لذت میشوم از داشتنش.
خدا او را برای من آفرید تا سالهای درد کشیدنم را با ساعتهای کنار او بودن، آرام بگیرم.
_ تو کی اومدی، مامان جونم؟
انگشتانش را روی چشم و دهانم میکشد.
ندیده میتوانم لبخند گشاد و زبان بیرونافتاده و نگاه خیرهٔ پر از عشقش را تصور کنم.
_ میگم با کفگیر بلندت کنم از تخت؟ بد چسبیدیها.
بوی خوبی در خانه پیچیده است. شیرینی دانمارکی!
_ مامان گلی، پا شو خب.
چشمانم از دیدنش نور میگیرند، حس تازهای دارم.
روی او خیمه میزنم.
لباس یکسرهٔ صورتیرنگ و خرگوشی پوشیده که بهادر برایش خریده است.
_ خورشیدخانمِ مامان…
میبوسمش، قلقلکش میدهم و قهقهٔ خندهاش بالا میرود.
دلم برای او تنگ شده بود.
بهادر کنار چهارچوب ایستاده و لبخندزنان نگاه میکند.
یک تیشرت قرمز، با طرح m&m پوشیده است.
_ این تیشرتو از کجا آوردی، افخمخوشتیپه؟
_ گفتم خانواده دورهم خوشگل کنیم…
پا شو. برای توام یکی خریدم که دست از سر لباسام برداری.
شاپرک از زیر دستم فرار میکند و خود را به او میرساند.
ترکیب قشنگی هستند.
فردا اولین سال نو ما خواهد بود.
سال گذشته، تمام این لحظات را با خوردن قرصهای آرامبخش گذراندم.
دو روز تمام خوابیدم.
صدای خندهٔ آنها من را از فکر بیرون میآورد.
حال بیشتر قدر میدانم.
ازجا بلند میشوم. از بههمریختگی دیشب خبری نیست.
دروغ چرا، من هر لحظه مشتاق بهادرم!
بهادری که فعلاً چهاردستوپا شده و شاپرک را سواری میدهد.
_ بها… شیرینی من کو؟
بهدنبال بو به آشپزخانه میروم.
فر خالی است، پس نپخته، اما محتویات دیس روی کابینت، زیادی دلانگیز است.
ماهی بزرگی که با انواع سبزیجات، آمادهٔ داخل فر رفتن است… ولی هنوز شب نشده…
_ اینو تو درست کردی؟
مشغول بررسی ماهی هستم و متوجه حضورش در پشت سرم، نمیشوم.
_ یه هدیهست برای شب عید.
ازجا میپرم. وقتی برمیگردم، این لبهای اوست که به استقبال من میآیند؛ با بوسهای طولانی و عمیق.
_ دوستت دارم، مهگل…
اینکه سال جدید، تو و شاپرک و دوتا ووروجک شدید خانوادهم… مدیونتم.
نفسم بند میآید از این کلام پر از احساس و نگاه تبدارش.
_ میگم… سر شاپری رو گرم کن، بریم یکم… خب، اون اتاق.
میخندد. بوسهاش حالم را دگرگون میکند.
هورمونهای بارداری هم کم تاثیر ندارند.
البته همهٔ اینها بهانهاند برای داشتن خودِ خود او، بدون هیچ فاصلهای.
_ قبلاً اینقدر شیطون نبودی… چیزی شده… گلی؟
نگران، نگاهم میکند، اما واقعاً جایی برای آن نیست.
حالم خوب و وجودم پر از نور و انرژی است.
حس علاقه به او، این انرژی را چند برابر کرده است.
گرمای تنش، نگاهش، همهچیز محرک است برای منِ عشقندیده.
_ من فقط خیلی خوشحالم، بها…
همهش دلم میخواد تو بغلت باشم. کنارت باشم و تو لمسم کنی…
من هیچوقت تجربهٔ اینا رو نداشتم… اینقدر خوشحال و خب…
_ آروم باش… خب؟
قرار نیست تموم بشه. تازه قراره بیشتر خوش بگذرونیم.
ساعتی بعد، من درحالیکه تیشرت او با بوی تنش را بهتن کردهام، مشغول چیدن سفرهٔ هفتسین هستم.
او مشغول درست کردن غذاست و حضور ما را هم ممنوع کرده است.
پیشبند بسته و هیکل درشتش مانع از آن است که ببینم چکار میکند.
بعداز آن، یک حمام پر از کف برای هر سه نفر ما، بههمراه جیغها و خندههای شاپرک که سعی میکرد با کف، برای بهادر ریش و سبیل و مو درست کند.
وسط بازیشان من خسته شده و از حمام بیرون میآیم.
صدای زنگ موبایل بهادر روی اپن، توجهم را جلب میکند.
نام آنا روی گوشیاش چشمک میزند و من تنم یخ میکند.
تماس قطع میشود. لیست پیامها روی صفحه میآید.
ناخودآگاه وسوسه میشوم که پیامها را بخوانم.
صفحه را باز میکنم و داخل پیامها میروم.
چندین پیام است. نفسم بند میآید وقتی نام پرستو و فران را هم داخل آنها میبینم و چند پیام دیگر از شمارههایی که نمیشناسم.
گوشی را با دست لرزان سر جایش برمیگردانم و نفس عمیقی میکشم.
بهادر مردی نیست که بخواهم به او شک کنم.
اینکه آنها دم عید چه میخواهند هم مهم نیست.
در آخرین لحظه پیامک میآید. بیخیالش میشوم.
اما دست خودم نیست که فکرم درگیر میشود.
حوله را به دورم تنگتر میپیچم.
سرما در تنم رخنه میکند. باید لباس گرم بپوشم تا بچهها سرما نخورند.
برای بهادر و شاپرک لباس بیرون میگذارم.
صدایشان نمیآید. قسمتی از ذهنم درگیر پیامها و تماس آناست.
در حمام را باز میکنم. بخار آب و بوی شوینده، حالم را بهتر میکند.
_ گلی، حولهشو بیار. خوابیده.
تصویر شاپرک که داخل وان حمام در آغوش او بهخواب رفته، آن حس بد را از ذهنم میبرد.
این مرد میتواند مثل سایر دوستانش، حال در یک پارتی باشد. از همانها که مسعود در این شبها میرفت.
شامهای دستهجمعی شب عید و تا صبح خوردن و مست کردن، اما اینجاست.
دخترم را در آغوش دارد و شام شب عیدمان را با وسواس پخته است.
حتی برایمان خوراکیهایی درست کرده تا ساعت سال تحویل، دور هم بخوریم.
_ مریض میشی، بها. زخمت اذیتت میکنهها. بیا بیرون.
یک جراحی ساده، اما او بدزخم است؛ هرچند فرصتی برای خوب شدن پیدا نمیکند.
_ چیزی شده گلی؟ رنگوروت بهراه نیست.
حوله را میبرم و دریچهٔ وان را باز میکنم. اثری از کفها نیست.
_ خوبم. بچههات وول میخورن… پاشو…
این وروجک چرا خوابید؟
حوله را دور تن او میپیچد… آرام و با احتیاط.
_ گفتم بخوابه تا موقع سالتحویل، سرحال بیدار بشه… حیفه خسته باشه، بچه.
حوله را دور تنش میاندازم.
_ بها… میگم اگه جایی دعوتی امشب، برو… من درک میکنم. این مهمونیا خب هست… لازمه برات.
از حمام بیرون میآییم. شاپرک را روی تخت میگذارد.
همانجور که با حوله او را پوشانده، لباس زیرش را درمیآورد و خودش لباسهای او را تن میکند.
سکوتش طولانی است.
_ یهچیز بده موهاشو خشک کنم… سرما میخوره.
سشوار بیسیم مسافرتی را از کشو میآورم. آرامآرام موهایش را خشک میکند.
خواب شاپرک سنگین است. راضی که میشود، او را با پتو میپوشاند.
_ تو چرا موهات خیسه، گلی؟
محو او شدهام. بهادر آرام است یا این فقط یک آرامش قبلاز طوفان است.
_ تو امشب جایی دعوتی، بهادر؟
آب دهانم را بهسختی قورت میدهم.
نگاه خیرهاش و این سکوت، یعنی دعوت است. این برای آنها عادی است… یک دورهمی شب عید.
_ آره، دعوتم… تو چرا رنگت اینجور میپره؟
بیا بریم کمکم میز شامو بچینیم.
صدای زنگ موبایلش میآید.
خودم را مشغول خشک کردن موهایم میکنم تا نشنوم که با چه کسی حرف میزند.
_ گلی، من یه ساعت برم بیرون، برگردم… نرو تو آشپزخونه.
باعجله لباس میپوشد. نمیدانم چرا بغض میکنم.
حتماً میخواهد یکساعت هم که شده، به مهمانی برود، اما لباسهایش معمولی است.
_ باشه… دیرترم شد عیب نداره.
میخواهم ادای یک زن روشنفکر را دربیاورم، اما بغض سنگین گلویم میگوید که غلط اضافه است.
همین حد از حضور همیشگی او، یعنی بهادر همهٔ وقتش را برای زندگیمان گذاشته است.
بیرون میرود… با عجله و بدون خداحافظی و خانه بدون او چقدر سوتوکور و سرد است.
به تراس میروم؛ نمای کامل خروجی در دیدرس است.
یک شاسیبلند سفیدرنگ آن پایین است که بهادر سوارش میشود. لحظهای بعد، او رفته است.
نمیدانم چقدر طول میکشد که به جای خالی او زل زدهام. اما هر چقدر هست، پاهای برهنهام درد میگیرد و چشمانم میسوزد.
میروم و روی تخت داخل تراس مینشینم.
خانه ساکت است. شاپرک خوابیده و هوا هم تاریک شده است.
شاید بیشتر از یکساعت گذشته است… شاید هم نه.
_ باز که غمبرک زدی… پا شو میزو بچینیم. شام، مهمون داریم.
قبلاز چشمانم، حس بویاییام فعال میشود.
او بالای سرم ایستاده، اما بوی خاصی نمیدهد.
_ پا شو، گلی… نترس، مهمونی نرفتم… منو بو نکش.
با کرختی بلند میشوم. او همهٔ افکار من را ازحفظ است.
_ اون ماشین کی بود… با عجله رفتی؟
به پذیرایی میرود. نمیخواهد جواب دهد. حساس شدهام.
_ از این بالا زاغسیاه منو چوب میزنی؟کار داشتم.
یه مورد کاری بود… بجنب، الان فرامرزاینا میرسن.
تازه متوجه حرفش میشوم، او از مهمان حرفی زد؟
_ مگه مهمون میخواد بیاد؟ نگفتی کسی میآد.
به آشپزخانه رفته است.
_ میگفتم، استرس میگرفتی… تو راهن. گفتم بیان، دورهم باشیم. به تو و شاپرک خوش میگذره.
در سکوت، بهکمک هم میز را میچینیم.
چندبار دیگر موبایلش زنگ میخورد و او رد تماس میدهد.
میداند متوجه شدهام، اما توضیحی نمیدهد. منهم چیزی نمیپرسم.
تلویزیون را روشن کرده است. ماهواره، برنامههای مخصوص دارد.
آن قدیمترها هم در محلهٔ ما، شبهای عید، بیشتر تا آخر شب همه در کوچه بودند.
یکی دایره میزد، یکی تنبک.
خانهها در شب عید همیشه پر از صدا بود.
من فقط یکسال با خانوادهٔ فاضل عید را گذراندم.
بعدازآن دیگر هیچ سالی نرفتم تا انگشتنمای فامیلهای رنگووارنگش نباشم، آنهم در خانهٔ پدریام.
_ زیادی ساکتی، مهگل… هنوز گیر اون لندکروزی؟
از فکر بیرون میآیم.
_ نه… داشتم به عیدای بچگیم فکر میکردم…
امشب به فرامرز بگم یه وکیل معرفی کنه، برای رفتن دنبال کارای ارث و میراثم؟
میخوام فاضل بهعنوان غصب اموالم، بیفته زندان… میشه؟
دستانش بهدورم میپیچد. وقتی اینگونه مهربان است، دلم گرم میشود.
_ هرچی تو بخوای، میشه…
میگم، میخوای تا دخترمون خوابیده، یکم شیطونی کنیم؟ همهچیزم که حاضره تا بیان…
سر کنار گردنم میآورد. میداند حساسم.
از لحن حرف زدنش که میخواهد ادای من را دربیاورد، خندهام میگیرد.
_ این نامردیه. وقتی که من میخوام، راه نمیدی…
دستانش ماهرانه روی تنم میگردند. او میداند چگونه من را به نفسنفس بیندازد.
خیلی طول نمیکشد که میان آغوشش روی مبل رها میشوم.
من را خیلی ساده، به اوج میبرد. آنهم با کلمات عاشقانه و لمسهای ظریفش، بدونآنکه حتی خودش منفعتی برده باشد.
خوابآلود، میان سینهاش جمع میشوم. او میداند من به همان لمسها و قربانصدقهها و جملات خصوصیاش نیاز دارم.
اینکه بدانم متعلق به او هستم. اینکه من را یادش نمیرود.
_ اینم دشت آخر سالت، خوشگله. از من راضی باشی، همهچی حل میشه…
من، تو و بچهها و خانوادهمونو دوست دارم…
اون مهمونی و مهمونیای دیگه برام مهم نیست… یهعمر گشتم و دیدم… حسی رو که الان دارمو صدتا از این مهمونیا بهم نمیدن… یکم بخواب.
…………
با صدای زنگ ازجا میپرم. هنوز میان آغوش او هستم، با وضعیتی بههمریخته.
از یادآوری ساعتی پیش، نگاه از او مخفی میکنم، میخندد.
_ پاشو ببینم… بایدم خجالت بکشی، دخترهٔ پرسروصدا.
کمک میکند پایین بروم. از اصطلاحی که بهکار میبرد خوشم میآید.
میدانم این را دوست دارد، پرسروصدا بودن را.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من هنوزم فک میکنم ادمین داره باهامون شوخی میکنه و میخاد یهویی پارت بزاره و غافلگیرمون کنه
بخدا از دیروز صد بار سایتو چک کردم😥😢😪😤😤😤😤😭😭😭
د بزار دیگه این لعنتیو.اه ه ه ه ه
به نظر من که آخرشم ادامه شو نمیدن، درست مثل “من یک بازنده نیستم” میمونه رو هوا…
من همون روز اول که این رمان نوشته میشد گفتم پارت گذاریش تهش میشه مثل بقیه رمانا😒😒
یعنی چی
یعنی جدی از این به بعد هر چهار روز میاد
بابا رحم کنید حداقل هر دو روز بزارید
خخخخخخ😂😂😂😂😂😂
خداییش حرصم میگیره.
این سومین رمانیه که خوشم اومده و رو هوا مونده . اول من یک بازنده نیستم رو به شدت پیگیر بودم که نویسنده قهر کرد و دیگه ننوشت😕 بعد ت مثل طابو که نویسندش رفته تو غیبت کبری حالا هم ترمیم . اخه چراااااااا
این رسمش نبود که عاشق کنی و نمونی پیشم!… نفس نمدونم چرا کامنتتو خوندم فقط این اومد تو ذهنم…خخخ اینو ول کنین بابا غرقاب و نیهان و تبار زرین خییلی معتاد کنندن, من درگیر اونام…
خخخخخخ😂😂😂😂😂😂
خداییش حرصم میگیره.
چرا پارت نذاشتین؟؟؟ واقعا خیلی کار زشتیه یچی کع میگید بش عمل نمیکنید وسط راه
سلام دوستان وقتی ی رمان پربرف دار میشه دیگه باز هفته ای ۴ خط می ذارن باز اسمم می ذارن پارت جدید نمیدونم چرا اینطوریه واقعا؟؟؟!!!
ادمین جون این رسمش نیست ک تا ببینی همه مشتاقش شدن،اینجوریش کنی
اهههه.کند زدی ب همه خوش قولیات
هم تو و هم نویسنده
بازوم بگم ک این رسمش نیست
با اعصابمون بازی نکن
سلام. متاسفانه وقتی یه رمان خوب هست و میبینن که طرفدار داره به خواننده رسما توهین میشه و بعد از اینکه در ابتدا هر روز پارت گذاری میشد حالا هرچند روز یکبار اینکار میشه درست مثل رمان آرزوهای گمشده. ولی خیلی خوبه که همه به هم احترام بگذاریم. چه کسانی که رمان را مینویسن و میذارن و چه اونهایی که میخونن. خیلی خوب هست که بدانیم احترام به دیگران در ابتدا نشانه نوع شخصیت و بعد احترام به خودمان است.
ادمین پس چرا پارت بعدو نمیذارید؟
پارت جدیدی فعلا نیست
یعنی چی؟
یعنی باید بازم منتظر بمونیم چهار روز چهار روز تا یه پارت بیاد؟
بله
حالا خدا وکیلی 4 روز در میون؟
WTF?
ادمین پس پارت جدید کووووو؟؟؟؟؟؟؟؟
پس پارت ۴۵کو؟
ادمین ینی دیروز چهار سلعت زودتر پارت گذاشتی حالا میخای تلافی کنی چهارسلعت دیر پارت بزاری؟؟؟؟؟عجب هجب . دفعه ی دهمه که سایتو چک میکنم .این کار تو اسمش چیه دقیقن؟!!!!!!
ادمین جدیدا خیلی …
زود باش دیگه
خیلی این پارت قشنگ بود
چرا پارت بعدی رو نمی دارید ؟
پارت جدید کو؟
پارت نمیزارین؟
ادمین چرا نمیای؟
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
ادمین
کجایی پس ؟ پارت جدید رو بذار دیگه