رمان جزر و مد
با حس لمس چیزی روی بازوم و فکر کردن به اینکه سوسکی چیزی باشه چشمام باز شد چندش طور دست کشیدم رو بازوم و برگشتم ولی…..
با دیدن هیبت اون کثافت کنارم رو تخت خشک شده بودم
_شب بخیر….
ابرو بالا فرستاد
_اعتراف میکنم اومدن اینجا سخت بود ولی تو ارزشش و داری….
دستش که اومد برسه به صورتم تازه به خودم اومدم و جیغ زدم و خودم و عقب کشیدم
اونقدر که از روی تخت افتادم پایین و یه درد وحشتناکی تو دستم پیچید
ولی مهم نبود
تمام تنم میلرزید از فکر بلایی که بخواد سرم بیاره
نشسته عقب عقب رفتم تا رسیدم به دیوار
ولی اون خونسرد
نشست لبه ی تخت و با چشمای همیشه چندشش زل زد بهم
هیچ کس اینجا نیست
ولی آقا سیروس چی؟ عالیه خانم؟ یلدا
جیغ زدم و کمک خواستم
ولی هیچی…..
چند دقیقه چند ثانیه چند لحظه نمیدونم ولی نفسم هر چی میگذشت سنگین تر شده بود
که بی هوا بلند شد و آروم اومد سمتم منم بلنر تر از قبل جیغ زدم
_گمشو عقب…..
اون با خونسردی جلو میومد
_نترس عروسک……روزا که چادر میگرفتی نمیذاشتی ما یه ذره فیض ببریم ولی عیبی نداره بالاخره امشب میبینم
یهو قهقه زد و نگاه چندششو کشید روی سرشونه ی لخت و بالاتنه ام
#جزومد
#پارت۲
_البته بین خودمون بمونه من مطمئنم اون زیر میرا خیلی بهتر از چیزیه که دارم میبینم
و منی که با حرف و نگاهش تنم بیشتر لرز گرفت و دست سالممو روی بدنم گرفتم
_عوضی گم…..شو…….گمشو…….بی……بیرون…..
انگار تو جهنم بودم
وایساده بود جلوم و کاری نمیکرد و من تا تکون میخورد بیشتر تو خودم جمع میشدم و جیغ میزدم
_ اَاَاَاَه بسته دیگه حوصلمو سر بردی
یهو با دستاش پاهامو گرفت و من روی سرامیک سر خورده کشیده شدم سمتش و بازم جیغ و داد
اومد روم و یه لحظه نفسم رفت
_نه….نه….خدایا….خدایا…..کمکم کن
_هیششش کاریت ندارم که خوشگلم با خدا چیکار داری؟
دست و پا میزدم که دست سالمم رو گرفت و بالا نگه داشت زل زدم تو چشماش و التماس کردم
_ترو خدا ولم….ولم….کن…..ترو خدا…..
خندید و سمت لبه ی تاپم رفت و من تقلاهام بیشتر شد
_صبر میکنم تا خسته بشی اونجوری بیشتر خوش میگذره….
_عووووضی…..
#جزرومد
#پارت۳
اون یکی دستشو گذاشت جلوی دهنم
_عههههه بی ادب نشو دیگه ریحانه خانم…..
اونقدری گذشت که دیگه دست و پا زدنام جیغای تو گلوم گریه های خفه مم تموم شد نایی تو تنم نموند و بی حال که شدم سرشو آورد کنار گوشم
_حالا که جفتک انداختنت تموم شده شروع کنیم؟
آروم با بغض زمزمه کردم
_نه…نه……خدا…..ترو خدا….
دستشو انداخت زیر لباسم و حرکت داد
حالم داشت از خودم که زیر دست اون هیچ کاری از دستش برنمیومد به هم میخورد
پلکام جمع شدن و منی که ذره ذره وجودم به آتیش کشیده میشد فقط داشتم با چشم های تار شده نگاش میکردم…..
من این التماست کردم…..پس کوو…کجایی؟
_حیووووون……..
کشیده شدنش به عقب با نعره ش به گوشم رسید
چشمام و آروم مایل کردم
بازم اومد؟!….
خدایا اونو فرستادی برای من؟
_به ناموس من……تو خونه ی خودم دست درازی میکنی کثااااافت……خونتو میریزم….
عربده میزد ولی صداش برای من حکم امنیت و داشت
اینکه همه چیز تموم شده ریحانه و الان دیگه در امانی….
حالا خیالم راحته……خیلی راحت….
#جزرومد
#پارت۴
چند ماه قبل***
_چی میگی دخترم هااان
انگار غم عالم رو تو چشم ها ولحنش داشت ولی برام مهم نبود
_حرفم همونیه که گفتم حاج خانوم من نمیام
ببینید چه بعد از بابام و چه قبل از اون من اصلا فامیل پدری نداشتم و ندیدم تا به امروز
_بابات به ما چیزی نگفته بود وگرنه کلی فامیل داری …..الانم دل منو پیرزنو نشکن
میتونستم بهش بگم ازتون بدم میاد، از ادمای بی مسئولیتی که بعد از پسرشون بچه شو گردن نگرفتن ولی اگه این زن راست بگه و از وجود من بی خبر بوده باشه گناهی نداره
_ببینید من نمی خوام بهتون بی احترامی کنم ولی واقعا میگم شماها برام غریبه اید
مامان که دید من کوتاه نمیام حرف و عوض کرد
_ریحانه جان برو چای بریز
_چایی نمیخوام بشین عزیزکم
اشکاش رو پاک کرد و بلند شد
فریبا_کجا حاج خانوم؟ نشسته بودین حالا
_من دیگه میرم عروس…..فردا داریم برمیگردیم تهران اگه ریحانه خواست بیاد…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.