_از قصد نبود من اصلا ندیدم…..باور کن
بازم نگام نکرد
واااای حتما فکر میکنه دارم خودمو بهش قالب میکنم پسره ی از خود مچکر
خداروشکر فرود اومدنی حواسم بود و دستامو تو هم قلاب کردم تا سمت اون نرم
خیلی بد و وحشتناک بود برام هیچی حس نمیکنی ولی همینکه میگه میخوایم فرود میایم کمربنداتونو ببندین قلب آدم انگار داره از جاش درمیاد
بالاخره با هزار مصیبت رسیدیم تهران شهری که آخرین بار یه دختر بچه ی ده ساله رو از حقش گرفتن، وجودشو منکر شدن و به مادرش تهمت زدن
رفتیم پارکینگ و اون جلوی یه ماشین مدل بالا وایساد
ما به زور چی بشه سالی ماهی یه بار تاکسی سوار بشیم اونوقت این همه جا ماشین داره تا یه وقت پاهاش تاول نزنه
این دفعه در و باز نکرد و خودش نشست
پشت فرمون
_بشین
لعنتی عجب گیری افتاده بودم بین این دو راهی عقب یا جلو نشستن
ولی اگه جلو بشینم فکر میکنه ازش ترسیدم بازم رفتم عقب
دیگه حتی نگاهمم نکرد
آرامشی که هنوزم پا برجا بود برام عجیب تر از قبل شد
بطری آبی که تو فرودگاه خریده بود و با یه کیسه پلاستیکی
داد بهم
وقتی گرفتم دیدم داروئه
این کجا بود دیگه؟
_بخور وقتش نگذره
چشمام بیشتر از این گرد نمیشد
یعنی به فکر ساعت داروهای من بود؟
از تو اینه نگام کرد و باز همون لحن جدیش
_منتظر توام
#جزرومد
#پارت۴۵
سرمو به تایید تکون دادم
سه تا قرص و کپسول برای صبح یا شب بود که ربطی به این ساعت نداشت
پس اونی که روش نوشته بود هر ۸ ساعت و خوردم
ای کاش اذیتش نمیکردم ولی دیگه دیر بود
در بطری رو بستم و دل دل کردم تا ازش تشکر کنم یا نه که بالاخره اروم زمزمه کردم” ممنون”
نمیدونم شنید یا نه چون همون موقع داشت ماشین و به حرکت درمیاورد
تمام فکرم پیش بچه ها بود و نگاهم به خیابونای شلوغ که نفهمیدم کی خوابم برد
صدای بسته شدن در و بعد دو تقه به شیشه که باعث شد از جا بپرم
چشمام باز و گیج اطرافو رصد کردم
رسیدیم یعنی؟
_نمیخوای پیاده شی؟
اعتراف میکنم صداش میتونه هر کسی رو تو هر حالتی متوجه خودش کنه
با استرس زیادی پیاده شدم
بله…..رسیده بودیم به خونه ای که حتی فکرشم نمیکردم یه روزی با پایِ خودم دوباره بیام
سرمو چرخوندم و دور و اطراف و نگاه کردم
اون موقع که ده سالم بود به چشمم اندازه ی یه پارک بزرگ بود ولی الان که قدر ۱۴ سال بزرگتر شدم میبینم رسما جنگله درختای بزرگی که فقط بخشی ازشون به خاطره نور دیده میشه و تهشون معلوم نیست از به کجا میرسه
_سلام آقا رسیدن بخیر
پسری که باشنیدن صداش برگشتم سمتش
فکر کنم هم سن و سال خودم باشه
_سلام،ممنون
پس فقط حرفای من نمیشنید که جواب بده
به جهنم بالاخره که میره
#جزرومد
#پارت۴۶
_سلام خانوم خیلی خوش اومدین
تا اومدم جواب بدم نذاشت پرید وسط حرفم
با این همه ادعا چقدر بی شخصیته
_چه خبر؟؟ مشکلی که برای مادر پیش نیومد؟
.
_مشکل که نه آقا……ولی خانم بزرگ از وقتی شما گفتید تنها نمیاید تا همین یک ساعت پیش با مادرم تو آشپزخونه داشتن چند مدل غذا درست میکردن چون نمیدونستن خانم چی دوست دارن
_منو دارید میگید؟
خندید به حرفم
_بله دیگه مگه غیر شما خانم دیگه ای قرار بود بیان
_بیا ماشینو ببر
سوئیچو داد به پسره اونم سوار شد
کجا داشت میبردش مگه این نمیره خونش؟؟
_لازم نیست با همه هم کلام بشی
اخم داشت یا من اینطوری حس میکردم
_ من که چیزی نگفتم خودتم داشتی باهاش حرف میزدی؟
_الان تو داری خودتو با من یکی میکنی؟
با حرص زل زدم به صورتش
ای کلش بره……فقط هر چه زودتر بررررره دیگه نبینمش
اخمش باز شد انگار از حرص من خوشش اومد
به سمت ساختمون رفت
متاسفانه تنها کسی که بیشتر از بقیه باهاش آشنام همین آدمه پس دوباره پشت سرش راه افتادم
تا روبه روش رسیدیم
پاهام انگار چسبید به زمین
ساختمونی با سنگ مرمرهای سفید و پنجره های قدی و ۴_۵ تا پله که میرسه به در بزرگ چوبی
#جزرومد
#پارت۴۷
بی اراده پاهام رفت پشت دیوارای سمت چپ ساختمون
تهه آرزوی اون یک ساعتی که اینجا بودم و از دنیا بی خبر نشستن روی اون تاب بزرگ آهنی بود که یه نفر هولم بده و من جیغ بکشم……
رسیدم بهش
هنوزم همونجا بود ولی…..فکر کنم مدلش عوض شده باشه
خیره شدم به جلوی تاب
اون حرفا و اون رفتارا دوباره تو سرم ردیف شدن
“از سرشونم گرفت و هولم داد
《_گمشو…..برای چی اومدی اینجا……
ترسیده بودم ازش
از من خیلی بزرگتر بود
یه پسر اخمو که شبیه بابا بود
عقب رفتم و داد زدم
_ماماااان…..
_دهنتو ببند دهاتی…….تو عمومو کشتی….
اون موقع منظورشو نفهمیده بودم
ولی بعدها حرفایی که مثل خوره تو سرم وول میخوردن که شاید واقعا من مقصر بودم روانم و به هم میریخت
لحنش باعث گریه ام شده بود
بازم عقب رفتم و دوباره مامانو صدا زدم که یهو سمتم خیز برداشت
افتادم زمین و این بار جیغ زدم
_من کاری نکردم…….ماماااااان
_دروغگو…….خودم الان از حاجی شنیدم به خاطره اینکه داشت میومد پیش شما تصادف کرده…..شما گداها کشتینش
تو باعثش شدی
عروسکمو با همون یه ذره زورم پرت کردم سمتش و با صدای بلند گریه میکردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 106
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عزیزکم دلم خیلی براش سوخت چه پسر عموی خشنی از همون بچگی انگار عبوس وظالم بود 🙄 خدا به دادش برسه وقتی بفهمه این قرار نیست بره ور دلش میمونه 😅
ممنونم عزیزدلم بابت پارتگذاری