هرچند به من ربطی نداره
برگشتم اتاق
درسته از دست مامان حسابی کفری بودم وباهاش دعوا کردم ولی با شنیدن صداش حالم بهتر شده بود و تازه به اتاق بزرگی که بهم دادن دقت کردم
یه میز آرایش خوشگل ،ست تخت
یه دست مبل راحتی هم رنگ پرده پایین اتاق نزدیک به بالکن که با شیشه ی سراسری از اتاق جدا شده بود سرویسم پایین اتاق و کمد دیواری ام رو دیواری که دَر داشت
یه تلویزیونم رو دیوار روبه روی تخت
من تا حالا اینا و فقط توی اینترنت اونم با گوشیه رویا دیده بودم
_اگه بابا زنده بود ما از اول اینجا زندگی میکردیم؟
صدای در اومد که حواسمو برگردوند سرجاش
_بفرمایید
یه دختر ملوس ریزه میزه فکر کنم دبیرستانی بود با یه سینی تو دستش
_سلام ریحانه خانم…..خیلی خوش اومدین
حاج خانم گفتن میدونن خسته اید ولی باید شامتونو میل کنید
از صبح به جز اون کیک بدمزه چیزی نخورده بودم اما خجالت کشیدم بگم گرسنمه
_سلام……ممنون ولی من…..
نگام یه لحظه تو سینی چرخید و حرفم یادم رفت
فسنجون ، قرمه سبزی، مرغ هر کدوم تو یه ظرف کوچیک و یه بشقاب پر برنج زعفرانی و یه بشقاب ته چین که من عاشقشم
من هیچ وقت دله نبودم ولی آب دهنم راه افتاد از رنگ و لعاب و بوهای خوشمزه
_من…….میل ندارم…..
#جزرومد
#پارت۶۴
سینی و گذاشت روی میز
_حاج خانم اصرار کردن……شده چند قاشق
زشته روشو زمین بندازم
_حالا که خیلی اصرار کردن فقط…..چند قاشق
رفت و من شروع کردم به خوردن….از هر کدوم یه کوچولو خوردم اما ته چینشو بیشتر
خیلی خوشمزه بود ولی بازم به پای دستپخت مامانم نمیرسید
دیگه کافی بود،خواستم برم پایین که به خاطره پسره چادرمو سر کردم
چادری که چون یه ذره نو نوارتر از بقیه ی بود مامان برای من گذاشته وگرنه که برای خودش بود
_من چی بهت بگم آخه مامان خانوم……
رفتم طبقه ی پایین آشپزخونه رو دیده بودم و میدونستم کجاست، درست سمت چپ پله ها دختره اونجا بود و با دیدنم اومد سمتم و سینی رو گرفت
_شما چرا خانم منو صدا میکردین
_نه دیگه خودم خوردم،خودمم باید جمع کنم
_این چه حرفیه…..
بوی قهوه میومد، این وقت شب چرا باید قهوه بخوره؟
با اصرار کمکش کردم تا غذاهارو برگردونه تو ظرفای خودش
پلاستیکای دردار، چه مرتب و با کلاس
_میگم…..اسمت چیه؟
_یلدا…..
_خوشبختم
_ممنون منم
_خیلی خوشمزه بودن
اون خانمی که باهات میزو میچید درست کرده بود؟
_نه خود حاج خانم…..
از تعجب چشمام گرد شد .وقتی اون پسره گفت از صبح سرپا مونده فکر کردم شلوغش کرده
یه لبخند ملیح زد.…..خیلی ملوسه
_فقط به خاطره شما ، خیلی دوستتون دارن نمیدونید از دیروز که اقا محمد طاها اومدن دنبالتون چقدر حالشون بهتر شده
همه میدونن…..اصلا چرا بابا وقتی بود مارو نیاورد پیش مادرش که الان ازش دلخور نباشم؟
#جزرومد
#پارت۶۵
یه نفس عمیق کشیدم و حواسم رفت به آشپزخونه
دور تا دورش کابینتا یه دست سفید بود و توکار اینا جدیده تازه بازسازی کردن
یه میز ناهار خوری ۶ نفره
یه در دیگه با پنجره که باغ ازش معلوم بود
ظرفا رو گذاشت تو سینک خودشم با یه فنجون رفت سمت گاز…..منم رفتم که ظرفا رو بشورم ولی اومد سمتم
_خواهش میکنم…..اینا کارای شما نیست بعدم ماشیم میشوره
خندم گرفت دوتا ظرفو میذاشتن تو ماشین؟
_چه کاریه مگه همش دو تا ظرفه دیگه…خونه ی خودمونم با من بود این کارا……تو این چند ماهی ام که اینجام کارامو خودم میکنم تو به کارای حاج خانوم برس
_فکر کنم خیلی بیشتر از چند ماه بشه
با شنیدن صداش هینی کشیدم و ظرف از دستم افتاد شکست
لعنت بهش
با تیپ اسپرت دست به جیب تو چهار چوب وایساده بود و داشت منو نگاه میکرد
عین روح میمونه کی اومد که نفهمیدم
_آقا داشتم قهوتونو میاوردم بالا
پس قهوه برای این بود؟واقعا این اداها فقط به خودش میخوره
خم شدم تا خورده های بشقاب و جمع کنم
_صبر میکنم اول اونا رو جمع کن تا دوباره یه بلایی سر خودش نیاورده
الان یعنی نگران من شده؟اصلا ببینم فکر کرده دست و پا چلفتی ام که این حرفو زد؟
با حرص سرمو بالا گرفتم که نشست پشت صندلی
_تاوان بی حواسیه تو استرس برای مادره…..پس بهتره مراقب خودت باش
پس جوش مادربزرگشو میزنه
_من حواسم هست اگه یکی همیشه گوش واینسه و یه دفعه نپره وسط
عجیب بود که هیچی نگفت
شاید واقعا به خاطره اینکه یه دفعه اومد اتاق شرمنده بود…….نمیدونم
یلدا با یه جاروی دسته دار اومد
#جزرومد
#پارت_۶۶
_شما بشینید الان دستتون زخم میشه
_ببخشید من…..یه لحظه از دستم سر خورد
ترسیدم دوباره خرابکاری کنم ولی اگه ظرفارم نصفه ول میکردم خیلی بد میشد و میگفت عرضه ندارم
برای همین خیلی آروم شستمشون
_یلدا تو برو میخوایم صحبت کنیم
_چشم آقا
با من میخواد حرف بزنه به یلدا میگه؟؟
از حرصم رفتم سمت در که صداش اومد
_میخوای بگی نشنیدی چی گفتم؟
برگشتم سمتش که بلند شد و تو یه قدمیم وایساد
_عه…..با من میخواستی حرف بزنی؟ آخه گفتی یلدا فکر کردم با اونی؟؟
پلکاشو بست و یه نفس عمیق کشید
_بچه بازیاتو بزار کنار
قرارمون چند ماه نبود……فکر نکن میتونی یه چیزایی به دست بیاری و بعدش راحت منو دور بزنی؟
منظورش چیه؟
فکر کردم مادرش گوشش پیچونده ولی نه… از این خبرا نیست
_قراری با هم نداشتیم تو گفتی منم جوابی ندادم که قبول کردم یا نه……
_متنفرم از اینکه هی تکرار کنم برای چی اینجایی……پس حرفتو نشنیده میگیرم
منم از تو متنفرم…..
از اینکه برای اولین بار تو زندگیم باید به یه نفر باج بدمم متنفرم
_درضمن….. دوست ندارم بهش بگی حاج خانم ناراحت میشه
زورم به این که میرسه…..
_من همینجوری صداش میکنم ناراحتی برمیگردم اونوقت هر کاری دلت میخواد بکن برام مهم نیست
با حرص از کنارش رد شدم و جلوتر از اون پله ها رو بالا رفتم
میدونم اگه نمیومدم کاری که گفت و انجام میداد ولی الان دیگه به خاطره یه صدا زدن مادربزرگش نمیذاره برم
تا اذان صبح نتونستم بخوابم همش فکر اونا بودم
مامان دست تنها سختشه سبزیا رو پاک کنه سرخ کنه و بسته بندی کنه
ولی فعلا چاره ای نیست این تعطیلات بگذره میرم دنبال کار
اگه همه ی پولمو نگه دارم فکر کنم بتونیم با وامی که دکتر گفته بود خودمونو جمع و جور کنیم
#جزرومد
#پارت۶۷
با اینکه کم خوابیده بودم ولی صبح طبق عادت ساعت ۸ بود که بیدار شدم
باید این ساعت چایی میخوردم ولی روم نمیشه آخه؟؟درسته قراره یه مدت اینجا بمونم ولی اگه خودم برم پایین سراغ اشپزخونه میگن صاحب خونه شد نیومده
اول یه دوش گرفتم و یه ذره معطل کردم تا بقیه بیدار بشن
خدایا فقط این پسر رو نبینم و رفته باشه
درو باز کردم و دیدم دعام خیلی زود گرفت
چون همون موقع داشت از پله ها پایین میرفت
یه ذره مکث کرد فکر کنم به خاطره صدای در بود
ولی برنگشت
منم چند دقیقه معطل کردم بعد رفتم پایین
یه کوچولو سر و صدا میومد
اون خانمه بود و خودحاج خانوم……یه نفس راحت کشیدم و سلام کردم
حاج خانوم بلند شد اومد سمتم
شور و خوشحالی از همه ی کاراش پیدا بود ولی نباید انقدر خودشو اذیت کنه
دستمو گرفت
_بیشتر میخوابیدی
_نه دیگه تا الانم زیاد بود
_بیا بشین صبحانه بخور…….پس سحر خیزی
_چون چند ساله میرم سر کار عادت کردم
نشستم و با گذاشتن لیوان چایی جلوم ذوق کردم
_نیمرو میخوری بگم عالیه درست کنه؟؟
_نه ممنون……همه چیز هست
خم شد و هر چی بود رو کشید جلوی من
_پس شروع کن…..
خندیدم تو روش…..واقعی
جنس محبتاش مادرانه ی مادرانه بود
#جزرومد
#پارت۶۸
_من……اول چایی میخورم زحمت نکشید
رنگ نگاهش عوض شد
این زن پر از غمه میخنده ولی یه دفعه حالت صورتش عوض میشه این یعنی افسرده اس
_حاجی ام اول چایی میخورد
حیف تو…..چطوری میشه اون مردو دوست داشت؟
حالم گرفته شد……این عادت مسخره رو ترک کنم بهتر از اینه بگن شبیه اونم
فهمید قیافم رفت تو هم
_خودش بهم گفته بود حرفای خوبی به مادرت نزده و خیلی پشیمون بود…….
الانم اگه بود دنیا رو به پات میرخت
چشمای منم مثل اون خیس شد
_ما دنیا رو نمیخواستیم حاج خانوم، فقط یه سقف بالا سر که محتاج کسی نباشیم……بابا همه کس ما هم بود ما هم داغدار بودیم ولی به خاطره…..
اشکش که چکید حرف تو دهنم گم شد
از دیشب تا حالا چی شده که من انقدر بهش دل رحم شدم؟
هر چند اصلا بهش بگم چی بشه مثلا ؟ فعلا که ظاهرا بی گناه ترین ادم این به قول خودشون عمارت این زنه و کاملا میشد غم و شرمندگیش رو فهمید برعکس اون پسره که با پرویی ازم طلبکاره
دیگه ادامه ندادم سرمو پایین انداختم و با سر انگشتام با لبه های لیوان بازی میکردم
که دستشو گذاشت رو ساعدم که دوباره مجبور شدم نگاهش کنم
_ما رو ببخش بد کردیم بهتون
ولی جبران میکنیم، محمد طاها به من گفت براتون جبران میکنه خیالم راحته چون مثل حاجی هیچ وقت زیر حرفش نمیزنه…….از الان به بعدم اینجا خونه ی خودته باشه؟؟
اگه مادرت ازدواج نکرده بود اونم می اوردم اینجا تا دل تنگش نباشی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 110
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمانت خیلی خوبه فقط اگه لطف پارت گذاریشو بیشتر کنی ممنونت میشم