_مامان خانم لازم نیست هر هفته انقدر زحمت بکشید…..
مگه هر هفته جمع میشن؟ خدایا این چه وضعیه آخه من عادت ندارم اصلا باهاشون راحتم نیستم
_هیچ زحمتی نیست من کیف میکنم بچه هام دورمن…….
امیر حسام_بگو ریحانه مادر جون نگو بچه هام
_شما رو سی ساله دارم ولی ریحانه ام تازه اومده پیشم در ضمن من کی بینتون فرق گذاشتم؟
_اوووووه از صبح تا حالا
ریحانه چی دوست داره چی دوست نداره
راست میگه تو راه که بودیم همه رو ازم میپرسید
جمع ما فقط ۴ نفره بود و هممون به یه اندازه عزیز بودیم ولی وقتی بشی تافته ی جدا بافته و عزیز یه جمعی خیلی حس خوبی بهت میده
_چشمات شبیه مادرته…..
آروم گفت و من با حرفش برگشتم عقب…..بابای پسره بود ولی چرا یواشکی؟
_مگه شما مادره منو میشناسید؟
چهره اش رفت تو هم
_مادرت تو فرش بافیمون از همه بیشتر میدرخشید…..
_آهااا متوجه شدم احتمالا اشتباه گرفتید…. چشمای مادر من روشنه…..
_میدونم…..عسلی به شفافیت آفتاب
گیرایی چشمات منظورمه…..مثل اونه
تا عمق نگاه آدم نفوذ میکنه جوری که برای چند لحظه خودتم یادت میره و فقط محو اون میشی
#جزرومد
#پارت۸۴
از همون بچگی هر وقت کسی یه حرف نامربوط به مامان میگفت من حساس میشدم به جای اون منوچهر بی غیرت
مثل الان که از تعریف نامربوطش اصلا خوشم نیومد
برای چی باید راجع به زن برادرش اینطوری حرف بزنه؟
_حرفتونو نشنیده میگیرم
خندید
_اخلاقتم شبیه اونه……مغرور و…..
_تو برو سرمیز…..توام بیا باید با هم حرف بزنیم
پسرش نذاشت بقیه ی حرفشو بزنه و با باباش رفتن سمت پله
اگه یه بار از زور گفتنش خوشم اومده باشه الانه که باباشو برد
مرد حسابی معلوم نیست چشه ؟تو روی خودم از خوشگلیه مامانم میگه…..
_کجا محمد طاها غذا سرد میشه
_میایم شما شروع کنید
_ریحانه عمو جان شما بیا…..
صد رحمت به این عموم
مهربون و خون گرم پسرشم به خودش رفته
محمد طاها&
اولین بار بود اجازه داده بودم بیاد بام اونم به اجبار چون نمیخواستم کسی صدامونو بشنوه
_خب…..چی شده افتخار دادی با پدرت هم کلام بشی؟
_مجبور بودی به این دختره بگی چیکاره ای؟
عصبانی جلو اومد
_حرف دهنتو بفهم من فقط یه بار خطا کردم اونم همون موقع پشیمون شدم
یه پوزخند مسخره زدم
#جزرومد
#پارت۸۵
_آره….. باور کردم آدمی که با زن و دوتا بچه دست یه دخترو میگیره میبره اتاق خوابش چند سال بعد از تموم شدن صیغه ی اون دختر تنها زندگی کنه و آب توبه ریخته باشه رو سرش…… اونم یکی مثل تو باید همه رو امتحان کنی
با حرص نگام کرد میدونست همه ی زیرو بم زندگیشو میدونم پس
عادت داره به حرفام ولی امشب عصبانی بود و خیلی عجیب بود که دستشو بلند کرد تا بزنه تو صورتم ولی من محکم گرفتمش و پسش زدم
_حدتو بدون……من حاجی نیستم بفرستمت یه گوشه عشق و حالتو بکنی
خطا کنی زندگیتو ازت میگیرم
_همه چیو از حاجی یاد گرفتی جز احترام به پدرتو
_عمو امیر علی همون دو روز اخر هفته ای که میومد پیشمون بیشتر از تو حق پدری گردنم داره پس هیچ وقت فکر نکن پدری کردی برام درست مثل زنت
_خوبه قبول داری کاره مادرتم کمتر از من نبود
اون فقط منتظر یه بهونه بود که بره سراغ عشق قدیمش…..
_که تو دادی دستش…..ولی فرق دارید با هم اون حداقل تو بغل یه نفره ولی تو مدام آبروی خانواده تو به باد هوست میدی
هیچی نمیگفت و فقط بهم نگاه میکرد
گوشه ی لبام کش اومد
_میبینی؟!به نفعته نادیده ات بگیرم….. انگار که نیستی……حالا بگو مادر این دخترو رو از کجا میشناسی؟؟
_فکر میکنی خوشگل و سربه زیر قالی بافی از زیر دست من درمیره؟؟
اخمام رفت تو هم وگیج شدم
ولی یه ذوقی تو چشماش بود که انگار میخواست تلافی کنه
_داری منو بازی میدی
#جزرومد
#پارت۸۶
به طعنه گفت
_مگه میتونم نوه ی ارشد حاج شمس که همه حتی از بچه هاشم بیشتر قبولش دارن وبازی بدم؟
_خوبه خودت میدونی پس راستشو بگو
به طرف لبه ی بام رفت
_۲۵_۲۶ سال پیش وقتی رفتم قالی بافی برای اولین بار یه دختر خجالتی و چشم عسلی رو دیدم
اوایل فکر میکردم کاراش از روی شرم و حیاس ولی وقتی سرو کله ی امیر علی پیدا شد و دیدم فقط با منو اونه که متفاوت از بقیه رفتار میکنه فهمیدم میخواد هر جور شده جا باز کنه تو خاندان شمس
به امیر علی هشدار دادم و خوشبینانه فکر میکردم بی خیال اون دختر شده تا اینکه بعدها فهمیدم همون سالی که اون دختر از قالی بافی بیرون اومد باهاش ازدواج کرده و یه بچه هم دارن
خودمم میدونستم اون زن عموی منو ازم گرفت حالا با هر حربه ای ولی انقدر بی گناه بودن خودشو و فداکاری برای برادرشو باور نمیکنم
_چرا اونجوری نگام میکنی عین حقیقته……برو از مادرش بپرس البته انتظار نداشته باش حرفامو تایید کنه
_عمو چوب مهربونیشو خورد تو چرا اونجوری از چشماش تعریف میکردی؟
جا خورد ولی خودش جمع کرد
_چون قبل از اینکه امیر علی پیداش بشه عاشقش شده بودم ولی بعدش تازه فهمیدم چه برنامه ای داره…..
_پس اینطور؟به قول خودت کارش این بود تو چرا انقدر سست بودی عاشقش شدی؟تویی که خانواده داشتی
_تو نمیفهمی عاشق شدن یعنی چی؟!
دستامو تو جیبم بردم
_پس میگی ممکنه به خاطره عشقت به اون دختر و انتقام ازش که عمو رو به جای تو انتخاب کرده بود این اراجیفو بهم گفته باشی؟مگه نه؟
_نمیخوای هیچ وقت بهم اعتماد کنی؟ من اصلا چرا باید دروغ بگم؟
_دروغ؟!آدما همیشه یه دلیل برای کاراشون دارن دلیل توام بعدا معلوم میشه…..الانم حرفامون تمومه
مثل همیشه……خودش باید بدونه من باهاش شوخی ندارم
سمت در رفت و لحظه ی آخر برگشت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 46
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش این رمانای جدید رو هر روز میذاشتی فاطمه خانم پارتا کوتاهن