پنج روز پیش سال تحویل بود و من حتی تو خوابمم نمیدیدم یک سال جدید و بدون اینکه پیش خانواده ام باشم شروع کنم
به مامان زنگ زدم بهم تبریک گفتیم با یه دنیا دلتنگی ولی اون به روی من نمی اورد تا مثلا من بی تاب نشم
با هادی و هانیه هم حرف زدم دل کوچیکشون میخواست همدیگرو ببینیم ولی فعلا نمیشد یعنی تنها نمیتونستم
با حاج خانوم صمیمی تر شدم از بابا از خاطراتش از همه جا تعریف میکنه برام ولی جالبه اصلا از پدر و مادر این پسره چیزی نمیگه اینکه چرا با باباش انقدر سنگین رفتار میکنن و اصلا مادرش کجاست
فقط فهمیدم یه خواهر داره که حامله اس و تو دبی با شوهرش زندگی میکنه شوهرشم نمایندگی فروش فرش ماشینی و دستبافت شمس و اداره میکنه
سوگند و امیر حسامم چند باری اومدن اینجا پیشم هم سن نیستن ولی کل کلاشون منو یاد هانیه و هادی میندازه
به اون پسره هم غیر از سلام چیزه دیگه ای نمیگم بزنم به تخته چشم نخوره بیشترشو جواب داده غیر از دو سه بار نمیدونم چون جلوی امیر حسام و سوگند بودم محلم نمیداد و از کنارم رد میشد یا چی؟ البته……مهمم نیست گفتم که چند شخصیتیه
عمو هم که بودنش باعث میشه حس کنم یه مرد کنارمه برعکس زنش که فکر میکنه اضافی ام
خیلی دورو هست
اینو وقتی بعد از سال تحویل حاج خانوم انگشتر یادگاری مادر شوهرشو بهم داد تو روم خندید و تبریک گفت ولی تو اشپزخونه با دخترش تنها بود داشتن از حسودی بهم بد و بیراه میگفتن فهمیدم برام مهمم نیست منو چه به این جماعت افاده ای و بی خود
ولی خدایا بزرگی تو شکر دنیا مال و اموال دارن چشمشون سیر نمیشه
درسته چند ماه بیشتر قرار نیست بمونم اینجا ولی از لجم انگشترو انداختم تو دستم تا بیشتر حرص بخورن
خوشگل و ظریفِ و بهش نمیاد قدیمی باشه ولی برام بزرگه
حاج خانومم فهمید و به امیر حسام گفت منو ببره پیش آشناشون که جواهر فروشی داره اندازه ی دستم کنه
مادرشونم شنید و اخماش نامحسوس رفت تو هم اصلا خوشش نمیاد بچه هاش با من میگن و میخندن مخصوصا امیر حسام
فکر میکنه میخوام گولش بزنم
مثل اون پسره که به مادرم همچین حرفی رو نسبت داد
کلا فکرشون خرابه
عالیه خانم و شوهرش ودختر وپسرشم
مثل اینکه بیست و دوسه سالی میشه اومدن اینجا
میگن بچه دار نمیشدیم ولی وقتی پامون رسید اینجا یلدا رو حامله شدن بعدشم سامان
میگن به خاطره دل باز حاجی برکت ریخته تو زندگیشون
بعضی وقتا وسط حرفایی که از حاجی میشنوم با خودم میگم نکنه این آدم با اونی که مارو بیرون کرد فرق داره آخه مگه میشه انقدر تفاوت
#جزرومد
#پارت۹۱
با یلدا ام رابطم خوبه آروم و سر به زیره و سرش تو لاک خودش
جالبه من فکر کردم برادرش هم سن منه خودش دبیرستانی ولی بهم گفت خودش ۲۱ سالشه و برادرش ۱۹
چقدر عجیب بودن
پسر داییشم چند ساله میخواد ولی چون کاره ثابت نداره باباش آقا سیروس و زنش مخالفن میگن نمیخوایم دخترمون مثل دوران بیکاری خودش اذیت بشه حداقل باید یه کار خوب داشته باشه که با خیالت راحت یلدا رو بسپاره دستش
منم بهش گفتم خب به این پسره که نه ولی به امیر حسام بگه بهش کار بدن ولی سریع گفت بابام نمیذاره و میگه به اندازه ی کافی به این خونواده مدیونه و دیگه نمیخواد دوباره بار اضافی براشون باشه
حاج خانم چون بزرگ خانواده اس خیلی براشون مهمون میاد امشبم معلومه یه مهمون ویژه دارن
چون از صبح دو تا کمک آوردن برای عالیه خانوم و یلدا
اومدم یه ذره بچرخم یعنی….در اصل میخواستم ساختمون قدیمی که ته باغه رو ببینم چیه کسی اصلا توش زندگی میکنه یا نه؟
دستگیره در فلزیشو کشیدم پایین که باز شد
خوبه باز قفل نبود
وسطای راهروی تقریبا باریکش یه در چوبی بود که بازش کردم و رفتم تو
چی میدیم؟!
یه سالن بزرگ
۶ تا دار قالی تو اندازه های مختلف از کوچیک تا بزرگ که دو تا از دیواراشو گرفته بود با نیمکتایی که جلوی هرکدوم بود
یه دست مبل راحتی هم گوشه چیده بودن
یه سه نفره و دوتا یه نفره روبه روش
به خاطره اینکه یه دیوارش کلا پنجره داشت خیلی نورگیر بود
عجیبه که همه جای این خونه پر از شفافیت و روشناییه
چقدر مرتب و تمیزم هست انگار اینجا آدم زندگی میکنه
#جزرومد
#پارت۹۲
رفتم سمت دارا
ماهم تو خونمون داشتیم چون مامانم عاشق فرش بافتن بود بابا براش آورده بود البته اون متوسط بود شاید اندازه ی سومین داری که اینجاس
کوچیکترینش شاید اندازه ی دو تا دفتر نقاشیه باز شده کنار همه روی یه میز بود
سه تا از دارا بافته شده تا نصفه بالا اومده بودن
یعنی کار کیه؟
کلا فضاش یه جوری بود که انگار اومدی نمایشگاه
یه تعداد فرش میبافن و مراجعه کننده ها نگاه میکنن و لذت میبرن
نشستم پشت نیمکت دومین دار نقش فرش از نصفه بیشتر رد شده بود و خیلی قشنگ بود
یه چیزایی از قبل یادم بود
نخ آبی رو برداشتم از تارش رد کردم ولی سختش اینجا بود که گره اش چطوری میشه
داشتم ور میرفتم باهاش
جالبه کلا از ناراحتیم از تنهاییم و دوریم از مامان و بچه ها ذهنم آزاد شده بود فقط میخواستم مدل گره زدنشو پیدا کنم
_بلد نیستی؟
شونه هام بالا رفت و از جا پریدم
امیر حسام بود
من گیج شدم یا اینا مثل روح میان و میرم
که من نمیفهمم؟
شدم آدمی که مچشو موقع دزدی گرفتن
_سلام ببخشید نمیخواستم بدون اجازه بیام فقط حوصله ام سر رفته بود اومدم یه دوری بزنم
که اینجا رو دیدم چون درشم باز بود فکر کردم حتما مشکلی نیست بیام تو و وقتی دارا رو دیدم……
یه دفعه زد زیر خنده و اومد جلوم
خیلی با اون عبوس فرق داشت
_آروم بابا چه خبرته دختر….حداقل یه نفس بگیر…..
_آخه نمیخوام راجع من فکر بدکنی؟
#جزرومد
#پارت۹۳
یه ذره مشکوک نگام کرد و چشماشو تنگ
_چرا اونوقت برات مهمه من راجع بهت فکر بد نکنم؟
اینم خیال کرده خاطر خواهشم
خدایا چه گیری افتادم از دست اینا
سرمو تکون دادم و نچ نچ کردم
_چون تو خیلی صمیمی ای و آدم باهات راحته توهین نمیکنی از وقتی اومدم بهم احترام میزاری به….مادرم و خودم…..حرف بد نمیزنی
فکر کنم همینا کافیه برای اینکه نظر یه نفر برات مهم باشه…..
یه ذره رفت تو فکر
_فکر نمیکردم انقدر پسر با کمالاتی باشم؟
پس به خاطره همین با محمد طاها سردی چون رفتارش شامل همه ی این چیزایی که گفتی شده درسته؟؟
خندم گرفت و چقدر خوبه که خودش میفهمه منظورم چیه
_بهتره زیاد با هم حرف نزنیم اون از من خوشش نمیاد منم از اون…..
ابرو فرستاد بالا
_که اینطور…..پس داشتی میگفتی برای فوضولی نیومده بودی اینجا؟
چه خوب شد که حرفو عوض کرد و چه بد که دوباره گیرم انراخت….. دیگه دست و پا زدن الکیه
_ببخشید…..حوصله ام سر رفته بود فقط میخواستم ببینم این جا چیه؟
_یعنی خوراک اعتراف گیری ای….
ولی عیبی نداره تو که غریبه نیستی صاحب خونه ای
دیر یا زودم میومدی اینجا…..
با ابرو اشاره کرد به دار و گره ی رو هوایی که داشتم میزدنم
_نوه ی خاندان فرشبافِ شمس نمیتونه یه گره از یه رجو بزنه؟؟؟؟ واویلا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 109
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش زودتر برسه به اول رمان به جایی که داشتن به ریحانه تجاوز میکردن .خیلی دوست دارم بدونم کدوم یکی از پسرا میخواسته به ریحانه تجاوز کنه؟
غرق جنون امروز نیست باوان و رستا جاشونو عوض کردن؟