حالا نیست منم عاشق رسیدگی بهش باشم ولی بالاخره تقصیر من شد اما چوب خدا صدا نداره
اخم و تخمش و برای من ریخت دردشم کشید
منم دلم یه ذره خنک شد
_عالیه خانم برات سوپ با قلم درست کرده
_من هیچی حالیم نیست؟
چقدرم بد کینه س…
_خیلی خب باشه ببخشید……میتونی بشینی؟نمیتونی این چه سوالیه؟
برگشتم
امیر حسام یه جوری خوابیده بود که دلم نیومد صداش کنم….فکرم نکنم حالا حالاها بیدار بشه
_وقتی نمیخورم یعنی نمیخورم….
با زانو و فاصله رو تخت نشستم
با شک دستامو هی جلو عقب میکردم…..برای اینکه فاصلمونم حفظ بشه فقط دستامو سمتش دراز کردم و بالشی که امیر از زیر سرش برداشته بود تا بتونه بخوابه رو بذارم زیر سرش
جوری که به قفسه ی سینه ش فشار نیاد و بتونه غذا بخوره….
نچ….خودشم باید کمک کنه
_خب حالا…….خم شو رو این دست سالمت…یعنی سالمترت….
تکون نخورد و فقط نگاه میکرد نکنه به خاطره داروهاش هنوز گیجه…..
_محمد طاها….
با درموندگی اسمشو صدا زدم ولی اون…
_قرص محمدطاها خوردی؟!هی…محمد طاها…..محمدطاها…..
با لب و لوچه ی جمع نگاش کردم
_فکر نکن خودم دوست دارم اگه جواب بدی انقدر صدات نمیکنم….
نگاه دزدیدم و خودمو زدم به اون راه
_یه کوچولو یه طرفه شو اینو بذارم زیر سرت
چرا پس تکون نمیخوره
کوتاه چشم انداختم بهش
_زودباش دیگه غذات یخ کرد
_فهمیدی اصلا گفتم نمیخورم….
#جزرومد
#پارت۲۵۸
واقعا داره لوس میکنه خودشو؟؟
به خدا حوصله ی کشیدن ناز این آدم از خود راضی و پرو رو ندارم
پس گوشیمو برداشتم و بوق اول به دوم نرسیده صدای خندون مامان بزرگ پخش شد
_سلام مامان بزرگ…..
خندیدم و لب زدم به مردی که فکر میکرد خیلی زرنگه و قرار ما با منت اونم به خاطره خودش یه قاشق غذا بفرستیم دهنش
_سلام….خوبی عزیز دلم….
یه ذره حرف زدیم که به حال محمدطاها رسید منم جلوی چشمای قرمزش و صورت سرخش اسمشو بلند صدا کردم که اونم با اینکه نمیتونست اومد گوشی رو از دستم بگیره سرمو عقب کشیده
انگار اصلا حواسش نبود که خواست خودش جلو بکشه که دردش زیاد شد و لباشو گاز گرفت
لب زدم بهش که بگم یا نه؟
اینکه واقعا نشستم جلوش و دارم حرف خودم و به کرسی میشونم اونم هیچ کاری نمیتونه بکنه واقعا کیف میده
بالاخره که همیشه حرف اون نمیشه
_اونم خوبه…..الان اتاقشه….
بعد از اینکه مطمئن شدم ترسیده
و خبر گرفتن از زایمان ماه گل و تاریخش که دکترش گفته سه هفته ی دیگه س برای سلامتیش دعا کردم و قطع تماس و زدم
حالا من بودم و آتشفشان محمدطاها
_پس تهدید کردنم بلدی؟
بدون توجه به متلکش به بالش اشاره کردم که میخوام پشتش جابه جاش کنم
_به لطف تو آره….زودباش یخ کرد
#جزرومد
#پارت۲۵۹
همین طور که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید خواست بالاتنه شو بلند کنه که نتونست و همینم عصبیترش کرد
باید کمکش کنم…..
نزدیکش شدم و هم زمان که دستمو از سر شونه ش رد میکردم یه برق انگار وصل شد بهم
استرس و تپش قلبم و چیکار کنم خدا….
خب اینورش که سالمه یه چیزی بپوشه حداقل
تو فاصله ی یه وجبی صورت هامون یه لحظه به نیم رخش که خیره ی روبه رو بود زل زدم
که بی سر و صدا و غز زدن بهم تکیه داد
_زودباش دیگه….
_ببخشید…
تازه به خودم اومدم….جلو کشیدمش
بالش و عمودی گذاشتم تا یه سره بالا بیاد و منم آروم تکیه ش دادم
وای که اگه محرم نبودیم صد سال این کارو نمیکردم….خدایا شکرت یه آدم و نجات دادی زیر دست من…..
بالاخره نفسی که تو بغلش تند شده بود و دستایی که بی اختیار از….از استرس بود یا هیجان چی رو با هم زدن قاشق پنهان کردم و اصلا دیگه تو صورتش نگاه نکردم ولی صدای نفس بلندش که هم زمان با آخش دراومد نگاهم و سمتش کشوند
میدونم دردش اونقدر شدید بود که صداش و درآورد
_برای همین میگن جلوی بچه نباید کاری انجام داد چون همونو عین طوطی تکرار میکنه….
پروئه….پرو…..پروووو
_همه نمیتونن من شاگرد خوبی بودم
ولی خیلی کیف داد تو را مجبور کردن به کاری که دوست نداری…
_ببین من کی تو رو مجبور کنم به کاری که….
اولین قاشق و گذاشتم دهنش و نذاشتم بازم حرف اضافه بزنه به جاش خودم گفتم
_من همین الانم به زور تو اینجام….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیشه پارت طولانیتر بذارین؟
آووکادو پارت نداره؟