اصلا اینجوری بهتره، این که حرف نمیزنه و منم کلا باهاش معذبم تازه اصلا حقشم هست اون همه بالا حرصم داد با روزه ی سکوتش اینم تلافیش
هنوزم چشماش رو من بود که من بی تفاوت نگاهمو دادم به بیرون
راه افتاد و هیچی نگفتیم تا رسیدیم خونه بی حرف فقط یه تشکر کردم و پیاده شدم خب توقع جوابم نداشتم
رفتم جلوی در و انتظار داشتم بره ولی اون ماشینش رو خاموش کرد
باز چیکار داره اینجا ؟حوصله پلیس بازی نداشتم اصلا به من چه
زنگُ رو زدم که صدای هادی و هانیه اومد و بعد باز شدن در
هادی_عه آبجی خوبی؟
بغلش کردم و بعد از اون هانیه اومد تو بغلم
_خوبم خداروشکر
هانیه گریه اش گرفت و من یه ضربه ی آروم زدم رو بینیش
_گریه برای چی…….حالم خوبه میبینی که
هادی_مامان….مامان بیا ریحانه اومد
_خیلی ترسیده بودم فکر کردم…..
دوزانو نشستم و اشکاش و پاک کردم
_نترس عزیزم میبینی که خوبم
_اون عمو هم اومده؟
_کی؟!
مامان اومد جلو که سرم رو گرفتم بالا
خیلی جدی و ناراحت بود حتما به خاطره منوچهر بازم عذاب وجدان داره و میخواد بی تفاوت خودشو نشون بده وگرنه الان تا بغلم نمیکرد آروم نمیشد
هزار دفعه بهش گفتم کارای اون بی همه چیزُ به خودت ربطی نده ولی اصلا گوش نمیده
#جزرومد
#پارت۳۳
خودمو زدم به اون راه حالا بعدا میپرسم چرا یهویی اومدیم شیراز
_سلام….چرا نبودی بیمارستان نگران شدم
_نگران نباش……
_همین؟! من مردم و زنده شدم اونوقت میگی نگران نباشم؟
_ریحانه بس کن دیگه…….هادی برو اون ساکو برام بیار
_چشم
_ساک برای چی؟ اصلا چی رو بس کنم ؟اینکه تنها کسی که دارم پیشم نبود و اون غریبه بالا سرم بود؟؟؟
_غریبه چیه پسرعموته از دیشب تا حالا هم کلی اسیر ما شده
_ببینم اون یهو از کجاس پیداش شد؟
هانیه_من صداش کردم اومد کمک…..خیلی مهربونه
آره ارواح حاجیشون خیلی مهربونه
_تو که تو خونه بودی
عصبی شدم به مامان نگاه کردم که اون بگه حداقل دیشب چی شد
_هانیه ترسید و رفت تو کوچه اونم اونجا بود
مگه نرفته بود؟!
هانیه_گریه کردم بهش گفتم عمو تروخدا بیا بابا داره آبجیمو میزنه اونم اومد….
_خب؟!
هادی اومد و ساکو داد دست مامان
هادی_واای یقه ی بابا رو گرفت پرتش کرد تو حیاط بعدم اومد تو رو بغل کرد با مامان بردنت بیمارستان……حیف زورم نمیرسید وگرنه نمیذاشتم
من بغل کرده بود؟!منو؟؟؟
_مامان برای چی گذاشتی؟خوبه دیگه، یه ذره آبرو داشتیم اونم جلوی دک و پز آقا همش پرید
_عوض دستت دردنکنته
پوزخند زدم به سادگیش
اگه بهش میگفتم دیروز چه حرفایی بارمون کرد بازم این حرفو میزد
#جزرومد
#پارت۳۴
_ساکو گرفت جلوم .تعجب کردم
_این چیه؟
_وسایلته….بگیر برو پیش مادربزرگت
خندم گرفت
_یعنی چی؟؟
کلافه صداشو برد بالا
_یعنی چی نداره برو دنبال زندگیت
_مامان من تو دیوار رفتم تو چرا اینجوری شدی
_تو تو دیوار نرفتی منوچهر هلت داد و ممکن بود…..
زور میزد گریه نکنه و ادامه ی حرفشو نگفت
_لا الاله لله….بگیر ریحانه از دیشب چشم رو هم نزاشتم….برو دنبال زندگیت
_مامااااان
_هان ؟چیه؟….میخوای این پسره ازم شکایت کنه بچه هام بیوفتن زیر دست این و اون
پس کار خودشه گفتم الکی خوبی بکن نیستا
_از اون نترس هیچ غلطی نمیتونه بکنه…..الکی میگه…..
خودمم به حرفام باور نداشتم چون خیلی ترسناک تر از قبلش شده بود و وقتی دهنشو باز میکنه انگار حکم میده که نباید رو حرفش حرفی بزنی ولی اول باید خیال مامان رو راحت میکردم
_چرا الکی میگه؟ فعلا که حسابی حرفش برو داره اگه…..توام باید بری سراغ زندگیه خودت
اون وقت من میمونم و بچه هام
دلم گرفت،دیگه داره شورشو در میاره
_مگه من بچه ات نیستم؟
_ تو یه ایل ادم پشتتن این دوتا مثل من بی کس و کارن
_مگه همه کسمون خدا نیست
_ چرا هست….ولی تو الان دیگه خانواده داری که منتظرتن
_اونا خانواده ی من نیستن
_هر چقدرم بگی حقیقت همینه…..الانم میخوانت
_یعنی من انقدر بی ارزشم که بعد از ۱۴ سال که یادشون اومده منم هستم بهم بگن بیا منم بدوام دنبالشون فردا که دوباره گفتن خوش اومدی بگم چشم میرم گم میشم؟؟
#جزرومد
#پارت۳۵
_من بهت دروغ گفتم .
همون موقع اومدن سراغت ولی من تو رو برداشتم و فرار کردم
پس خودش حرفو زد
_چرا اونوقت؟!
_چون ترسیدم تو رو ازم بگیرن …….
اگه اجازه داده بودم الان تو پر قو بزرگ شده بودی نه اینکه شب تا صبح بالاسرت دعا کنم خدایا بچم هیچیش نشه
بازم خودشو لو داد و من خوشحال خندیدم
_پس بیمارستان بودی دیشب…..گفتم منو با این پسره تنها نمیزاری
_ریحانه منو جلوی امیر علی روسیاه نکن
با اونا باشی حداقل آینده ات تامینه
من دیگه از پس منوچهر برنمیام امروز فردا که آزاد بشه دوباره میاد سراغمون
_مگه زندانِ؟
_پسرعموت ازش شکایت کرده
ازش پرسیدم گفت ۴ _۵ ماه اون تو میمونه
حالا بگو ببینم بخواد با این دم کلفتش نمیتونه با من کاری کنه؟؟؟ منوچهرم آزاد بشه اول یقه ی تو رو میگیره…..
فعلا چند ماه برو پیششون تا آتیشش بخوابه
مامان راست میگه بعدا برامون شر میشه ولی خداروشکر فعلا که نیست
_اووووه همچین میگی منوچهر انگار رستم
در ضمن فعلا که نیست تو جوش چیرو میزنی؟
_فعلا که همون نی قلیون داشت مارو…..
اَاَه ریحانه یه ساعته داری بحث چی رو با من میکنی تو ؟
ای بابا چرا کوتاه نمیاد
_با دکتر حرف زدم گفت آشنا داره تو بانک بهمون وام میده میتونیم خونه بگیریم قسطاشم خودم میدم….توام تا نیست اقدام میکنی برای طلاق
_فکر همه جاشم کردی پس؟
_آره بابا گفتم که درست…..
یهو سرم تیر کشید و دستمو گرفتم به دیوار
هانیه_چی شد آبجی؟
_هیچی بابا یهو….
چشمام افتاد به مامان که حرف تو دهنم موند
چشماش پر شده بود…..
اومد جلو و ساکو گرفت جلوم
_برو اصلا دیگه نمیخوام نگهت دارم
داره زیاده روی میکنه
_میدونم به خاطره منوچهره میفهمم ترسیدی ولی نکن اینطوری من که کسی رو غیر شما ندارم
تو فکر کن اصلا اینا نبودن الان میخواستی منو کجا بفرستی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 105
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.