💤«حـــــورا»💤
💫💫💫💫💫💫
به خانه که بازگشتیم، قباد نبود و لاله هم مشخصا عصبی بود، ظاهراً دعوا کرده بودند، من که میدانستم قباد چقدر طبع گرمی دارد و به محض تحریک شدن میبایست ارضا شود در غیر این صورت، اعصابش به هم میریخت!
شام را دور هم خوردیم و قباد اواسط شام بود که بازگشت، از چهرهاش خستگی و بی حوصلگی فریاد میزد، نیشخندی در دل زدم، بیچاره از صبح تا حالا نیازش را نتوانسته بود رفع کند!
لاله به محض دیدن قباد به سمتش رفت و او را بوسید، نگاه پر حرص کیمیا را دیدم و بی اراده خندیدم.
خندهی مزاحم توجهها را به سمتم جلب کرد و مادرجان گفت:
_ به چی میخندی، بگو ما هم بخندیم!
لقمهی دهانم را قورت دادم و درحالی که پارچ اب را برمیداشتم گفتم:
_ هیچ مادرجون یاد یه چیز قدیمی افتادم!
ابروهایش بالا رفت و قباد هم داخل شد:
_ خب این چیز قدیمی چیه، حوراجون؟
صدای پر از ناز لاله مثل سنبادهای روی مغزم بود، لبخندی تصنعی زدم:
_ یه چیزی بین من و دوستای دانشگاهم، دوران جالبی بود!
و نگاهی به قباد کردم، چشم ریز کرده بود و خیره نگاهم میکرد. رو گرفتم و دیگر کسی پیگیرش نشد، به محض تمام شدن غذا، مادرجان لاله را به قصد استراحت به اتاقش فرستاد و میگفت ماههای اخر بارداری سخت است!
ماههای اخر بارداری را مسلما منظورش ماه پنجم که نبود؟ زن پنج ماهه دردش چه بود را نمیدانم، صرفا میخواستند او را به چشم عزیز کنند!
وگرنه که زیاد دیده بودیم زنهای بارداری که نظافت کامل خانهیشان را به عهده داشتند!
ناچار با کیمیا مشغول جمع کردن سفره و آشپزخانه شدیم.
میان کار هم هر از گاهی صحبت از اقایون میشد!
از وحید میگفت که گاهی شیطنت میکند و او نگران است، با این حال به او اطمینان دادم که تا نامزد هستند لذت دنیا را ببرند، هر دو به هم میآمدند، مشکل جدیای هم نداشتند که دیگری از ان بی خبر باشد!
پس نگرانیهای کیمیا چندان مهم نبود، اما نگرانی من این بود که چه تصمیمی بگیرم که اشتباه نباشد؟
لجبازی کنم؟ لاله را حرص دهم؟ ازارش دهم؟ به چه قیمتی، به قیمت غرورم؟
یا اینکه همین فرمان پیش بروم و هربار طور دیگر زور بشنوم، طور دیگر غرورم لگدمال شود و تحقیر شوم، و در هر صورت من ازار میدیدم!
من هرکار کنم آخرش این شود که رها شوم…
قباد را با دلبری به سمت خودم بکشم، لاله را حرص دهم، تن و بدنم را دوباره در اختیار مردی قرار دهم که من را یکبار پس زده است…
مردی که چندین سال به من عشق ورزید و با کم و کاستی هایم سر کرد، من را پس زد!
دلم میخواهد انتقام بگیرم، تلافی کنم، لجباز شوم…
اما چیزی درونم مانع میشود و نمیدانم به حرف دلم گوش دهم یا عقلم!
با اینکه حتی نمیدانم عقلم چه میگوید و قلبم چه!
بعد از تمام شدن کارها، کیمیا با زنگ تماسش به دنبال پایخ دادن رفت و من هم به اتاق برگشتم.
مشغول درس خواندن شدم و هر از گاهی هم سر در موبایل فرو میکردم.
مداد در دست مشغول تست زنی بودم که صدایی مثل افتادن چیزی از بیرون شنیدم. از جا برخواستم و به سمت در رفتم، صدای جر و بحث کمی هم میشنیدم. ابتدا خونسرد پوزخند زدم، که به یکباره صدای کوبش در امد.
از ترس در را رها کرده فاصله گرفتم، به سمت تختم رفتم و دوباره نشستم که تقهی ارامی به در اتاق خورد، همه خواب بودن و اتاق من هم جز چراغ مطالعهی کوچکم نور دیگری نداشت، اما کنجکاوی مانع شد و گفتم:
_ بله؟
در به ارامی باز شد و کلهی کیمیا داخل شد، نفس راحتی کشیدم و دست روی قلبم گذاشتم:
_ ترسوندیم دختر، بیا تو ببینم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت کو؟
ااین رمان و واقعا دوست دارم
توروخدا بره جلو
میترسم آخرش نویسنده از شدت زیاد نوشتن فوت کنه
چشام خسته شد بس که زیاددد بود
چقدر حرص میخورم آخه اینم شد دلارای دومی
میشه تارگت رو بذارین امروز
ننه ندا چرا این رمان اینجوری کند پیش میره؟؟
تورو خدا جواب بدین آدم حرص میخوره ….نمیشه هر روز پارت بدین؟
سلام عزیزم
باور کن هر چی پارت بدن مام میذاریم …
کندی رمان هم قلم نویسنده اس دیگه ،چه کنیم …
خوب. بزن شتکش کن نمیشهه. لطفااا
دوستان من قبلن یه رمانی تا نصفه خوندم ولی رومخمه میخوام دانلود کنم کامل بخونمش ولی اسمش رو یادم نمیاد خیلی هم قشنگ بود داستانش درمورد یه دختری بود که از نامزدش جداشده بود بعد دوست نامزدش بهش ابراز علاقه میکرد ولی دختره قبول نمیکرد به دوست نامزدش میگفت دایی چون نامزدش دایی صدا میکرده این دوستشو دختره هم خیلی با این دایی راحت بود مثل دایی واقعا قبولش داشت شما نمیدونید اسمش چیه
چی بود اسمش ؟😂
پیدا کردی بگو منم بخونم 😂♥️
و در اخر این دلم بود که مثل همیشه برنده شد 🤣😅
نویسنده جونم یکم دیگه 🥺
ماشالا چقدر نویسنذه زحمت میکشه😐😐
باز هم بدون محتوا
دریغ از یکم هیجان:/
چقدیخ بود اه
واقعا مسخره کردن دیگه
روند داستان خیلی کند و حوصله سر بره مدام یسری چیزا تکرار میشه طرف صبح پا میشه سرکوفت و نیش و کنایه میشنوه ناهار میخوره سفره جمع میکنه بعدظهر میره بیرون دور دور شب هم که میاد خیانت شوهرش رو با لاله میبینه شب تا صبح درس میخونه و دوباره روز از نو روزی از نو… 😒ادمین جان لطف کنه اگه روزانه پارت بزاره خیلی بهتره وگرنه رمان جذابیت ش رو از دست داده واس مخاطبا
نویسنده پارت زیاد بده ادمین حتما میذاره عزیزم🥰🤗
این رمان vip داره؟؟
دستت دردنکنه نویسنده عزیز
خیلی خسته شدی این چند خط رو نوشتی
خیلی پارت جذاب و پرمحتوایی بود این چند هفته ی اخیر خیلی از قلمت کار کشیدی ما هم که خودت میدونی صبرمون کمه پارت ها رو طولانی و پر محتوا مینویسی🙂
اووووف خسته شدیم بخدا از دست این رمان 😔
واقعن توی هر پارت چه اتفاقی میوفته؟
معطل کردن مخاطب تاکی؟
اگه رمانت طولانیه و اینطوری
حداقل روزی یه پارت بزار ملت اینجا کنجکاون