نیش باز کرد و یواشکی داخل شد:
_ فکر کنم داداشم و لاله بحث کردن!
پوزخندی زدم و سر در کتاب فرو کردم که به یکباره کتاب را از دستم چنگ زد، متعجب و منتظر خیرهاش شدم. اخم داشت و مشکوک نگاهم میکرد:
_ چیه، چرا این شکلی نگا میکنی؟
لبهی تخت نشست:
_ تو یه چیزی میدونی، نه؟
کلافه کتابم را از چنگش بیرون کشیدم، ورقش کمی چروک شده بود، مشغول صاف کردنش شدم:
_ چی بدونم اخه، به من چه؟
با تشر نامم را صدا زد:
_ حورا!
شانه بالا انداختم:
_ چبه خب؟ از کجا بدونم چشونه؟
به یکباره لبخند عمیقی زد:
_ پس میدونی یه چیزیشون هست!
اخم کردم، دوباره مدادم را برداشتم که گفت:
_ نمیخوای یه کاری کنی؟
با تعجب نگاهش کردم:
_ کیمیا یادته سر سفرهی صیغه خوندن لاله چیکار کردی؟
اخمهایش را در هم کشید و دست به سینه نشست:
_ من بابتش عذرخواهی کردم حورا، پشیمونم و دلم میخواد جبران کنم، متوجهی که؟
لبخند کمرنگی زدم، لجم گرفت و نامردانه گفتم:
_ مسئله همینجاس، لاله رو نشوندین بغل قبادِ من، الان باز میخوای من برگردم تو بغلش؟
دهانش لحظهای از تعجب باز ماند، اب دهانش را قورت داد و صاف نشست، حق داشت اگر دلخور شود، اما انگار عذابجدان کارهای خودش روی دوشش سنگینی میکرد که لبخند کمرنگی زد، لبخندی تلخ و به ارامی لب زد:
_ باشه، معذرت میخوام…من، من فقط خواستم…چمیدونم، در قبال متلکای لاله یکم اذیتش کنی، نگفتم برو با داداشم بخواب که!
چند لحظه چشم بستم، نفس عمیقی کشیدم تا به حرفهایی که میخواهم بزنم مسلط باشم، دهان لقیها و بی پرواییهایم داشت دردسر ساز میشد!
_ کیمیا من منظور بدی نداشتم…
با همان لبخندش، کف دستانش را مضطرب به سر زانوهایش کشید:
_ نه نه، تو حق داری حورا…من گمونم همیشه یکم زیادی قضاوت میکنم و تند میرم…کاملا حق داری!
خیز گرفت که برخیزد اما بازویش را کشیدم:
_ کیمیااا، منو ببین!
لبهایش را با زبان خیس کرد و با مکث خیرهام شد، لب برچیدم و مظلومانه گفتم:
_ زر زدم، ببخشید…عصبی بودم، این چند روز خودمم هی تو فکر تلافی کردنم، دو دلم سر همه چی!
دروغ نمیگویم اگر بگویم در ان لحظه چشمانش برق زد از شیطنت، اما باز هم سعی کرد دخالت نکند:
_ نمیدونم حورا، فقط دلم میخواست یگم لاله رو حرص بدیم، چمیدونم مثلا یکم جلو مامان و لاله به قباد توجه کنی بعد تو تنهایی بی محلی کنی، ولی انگار تو اشتباه متوجه شدی!
لبخندی زدم و جلو رفتم، دست دور شانهاش پیچیدم:
_ بیخیال بهش فکر نکن، چیز مهمی هم نیست، دیر یا زود ازینجا میرم و دیگه هم لاله و قباد رو نمیبینم، پس لازم نیست بهش فکر کنیم نه؟
سری به تایید تکان داد و لبخند زد، کمی مکث کرد و طوری نگاهش را میچرخاند که انگار حرفی برای گفتن دارد:
_ اگه چیزی هست بگو، کیمیا!
نگاهش را با مکث روی من برگرداند، سپس لبخند عمیقی زد:
_ واقعا تو فکر تلافی هستی؟
با حرص مشتی به بازویش زدم که بلند خندید، از رو که نمیرفت!
مدام حرف خود را تکرار میکرد. توقع داشت انجامش هم دهم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت امشب چرا نیومده هنوز؟؟!!
چقدر ببخشیدا چصی چصی پارت میدی آخه این چیه الان
وات د فاز حقیقتا 🤡💔
این داستان: حورا و کیمیا😏😏
خیلی تاثیرگذار بود🤨
وای وای
چقدر داره رمانش مزخرف میشه انگار داره خاطرات روزمره حورا وخانواده محترم رو به تصویر میکشه
رمان گفتن نه دفتر خاطرات روزمره طرف
نویسنده فرق این دوتا رو نمیدونه
کوتاه و به درد نخور
هرچی میخوام این پارتای دوخطی رو نخونم مثل معتادا نمیتونم باز میخونم بعدش از دست خودم عصبانی میشم آخه اینم شد پارت
حورا بخواد این کارو کنه فقط خودش تحقیر میشه…
نه اتفاق بهتری راه همینه قباد از لاله بگیره بکشونه طرف خودش بعد ولش کنه بره طلاق بگیره اینجوری قباد داغون میشه
به تحقیر شدنش نمیارزه
تصمیم گرفتم یا کلا نخونم دیگه یا بذارم چند تا چند تا پارت بیاد بعد بخونم چون واقعا داره بهم برمیخوره حجم بسیار زیاد و پرمحتوای هر پارت-_-
انقد گفتین کیمیا حق بخشیده شدن و خوشبختی نداره رو حورام تاثیر گذاشته:)
همین؟