حورا
مدتی دیگر عقد کنان کیمیا و وحید میشد، و من نمیدانستم لباس چه بپوشم و چه نپوشم!
تا عروسیشان هنوز زمان داشتم، اما این عقد هم مراسم خاص خودش را داشت ظاهرا.
این خانواده همین بودند، برای هر مرحله از ازدواج جشنی به راه داشتند.
نامزدی، عقد، حنابندان، عروسی…
برای هرکدام هم ظاهرا نیاز بود لباسی جدید بپوشی که مبادا کسی بگوید لباست تکراریست!
میان کمدم میگشتم، اگر چیزی پیدا نمیشد باید به خرید میرفتم!
همهی لباسها را زیر و رو کردم اما چیزی که فکر کنم برای مناسب است را نیافتم!
کلافه از بهم ریختگی کمد، روی تخت نشستم، کمی اطرافم را جمع و جور کردم و از اتاق بیرون رفتم، پلهها را به پایین طی کردم و خانهی خلوت و سوت و کور این روزها را نظارهگر شدم.
مادرجان، با مادر وحید، این روزها بخاطر مراسمات مدام در پی بیرون رفتنها و گشتن با هم بودند، لاله هم که این ماه بخاطر بارداری خانهنشین شده بود، وگرنه که در حالت عادی اگر قباد در خانه نبود، او هم قطعا نبود!
کلافه کمد را رها کردم و روی تخت دراز کشیدم، خیره به سقف بودم و در فکر اینکه چگونه کیمیا را راضی کنم لباس تکراری بپوشم!
دیروز گیر داده بود که حق ندارم لباس تکراری بپوشم و اگر ندارم با هم به مزون میرویم، اما از آنجایی که این روزها جز درس خواندن حس و حال چیز دیگری نداشتم، قطعا دلم نمیخواست بیرون بروم!
نمیدانم چقدر گذشت که از صدای قار و قور شکمم ناچارا بلند شدم، از اتاق بیرون رفتم و راهی آشپزخانه، در تلاش برای پیدا کردن چیزی که این چند ساعت مانده به شام را گرسنگی نکشم. ناهار هم که جز یکی دو لقمه همراه با تشر و طعنههای لاله چیزی دیگر نخورده بودم!
میان درب یخچال بودم که صدای ورودی خانه را شنیدم، یکی از کیکهای سوپرمارکتی را برداشتم و در را بستم، که از روی کانتر با قباد چشم در چشم شدم!
سلامی زیرلبی گفتم و پشت کردم، روی یکی از صندلیها نشستم که وارد آشپزخانه شد:
_ یه لیوان اب میدی؟
آرام بود و عجیب…دلم میخواست بگویم خودت مگه دست نداری، اما بی حرف از جا برخاستم و با یک لیوان اب به سمتش برگشتم، روی صندلی کناری من نشسته بود:
_ بگیر…
لیوان را از دستم گرفت و قلوپی خورد:
_ ممنون…
بی حرف دوباره پشت میز نشستم و مشغول باز کردن بستهبندی کیک بودم:
_ مامانم رفته خونه وحید؟
سری به تایید تکان دادم، در جایش کمی جابجا شد:
_ لاله تو اتاقه؟
شانهای بالا انداختم و چیزی نگفتم، تکهای از کیک جدا کرده در دهان گذاشتم:
_ لابد کیمیا هم با وحید بیرونه، نه؟
کلافه نیم نگاهی به سمتش انداختم:
_ خیلی کنجکاوی چرا از خودشون نمیپرسی، من از کجا بدونم؟
پوزخندی زد و دستش را روی میز جک کرد برای کلهاش:
_ این چند ماه زیاد با کیمیا صمیمی شدین، نمیدونم چجوری اما…ظاهرا از همه چیزش خبر داری…
منتظر و گیج نگاهش کردم، انگار میخواست چیزی بپرسد:
_ چیه؟
شانهای بالا داد:
_ گفتم بدونم، تو بدونی…با وحید خوبه؟ مشکلی ندارن؟
سری به طرفین تکان دادم و تکهی دیگری از کیک به دهان بردم:
_ نه، تا جایی که بدونم مشکلی ندارن…کیمیا راضیه!
_ خودت چی؟
گیج نگاهش کردم، نمیفهمیدم منظورش چیست:
_ من چی؟
پوزخندش را حفظ کرده بود:
_ از خواستگارت راضی هستی؟ یا بگیم عوضش کنن؟
اشتهایم کور شد، کیک را عقب زدم و از جا برخاستم، اما مچ دستم را محکم کشید:
_ چرا جواب نمیدی؟
عصبی نگاهش کردم:
_ ولم کن…اونقدر حقیر نشدم که با وجود اسمت تو شناسنامهم برم سراغ یکی دیگه!
محکم دستم را فشرد و به خود نزدیک کرد:
_ یبار دیگه دور و ورت ببینمش زندهت نمیذارم حورا…هرکی که هست دکش میکنی، نمیخوام حتی یبار، حتی یبار دیگه ببینمش!
گیج نگاهش کردم، دستم را محکم کشیدم و غریدم:
_ به من چه؟ اون جلو در خونهی تو کشیک میده که کی میاد و میره هم تقصیر منه؟
از جا برخاست و تیز به چشمانم زل زد:
_ هر ننه قمری میخواد باشه، هر گوهی میخواد بخوره، تو بیخود میکنی باهاش همکلام شی!
غد و پررو در چشمانش خیره شدم و جواب دادم:
_ چرا؟ میترسی یکی دیگهرو بخوام؟
فقط خیرهام شد، نگاهم میان چشمانش گشت، با نفرت لب زدم:
_ میترسی مثل تو بشم؟ ها؟ اره؟ مگه تو لاله رو نمیخوای؟ چی میشه اگه منم یکی دیگـ…
با چنگ زدن چانهام و فشردنش حرف در دهانم خفه شد. از درد چشم بستم تا اشکم سرازیر نشود، صدای بم و ترسناکش را کنار گوشم شنیدم:
_ یبار دیگه، جرعت داری…این حرفو بزن، تا دندوناتو تو دهنت خرد کنم!
مچ دستش را چنگ زدم و سعی کردم خودم را آزاد کنم:
_ چـ…چرا؟ میـ…ترسی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جدی خوبه گفتیا
من لنگ بودم بفهمم تاریخ عقد کیمیا کیه!؟
و حورا چه لباسی قراره بپوشه…
بابا نويسنده كجاست ؟بيا برامون از رابطه وحيد و كيميا بگو و حورا درس بخونه روي كتابا غش كنه بعد قباد حورا رو تحقير كنه ديگ خلاصه نبايد يادمون بره اين تكرارِ مكرراتو 🤣👎🏻
قباد اصلا دلش میاد به قول خودش اسم حورا هنوز تو شناسنامه اشه یکم انسانیت هم خوبه اصلا چرا باید مچ دستشو فشار بده بسه دیگه چقدر تحقیر آخه
دیگه از این رمان متنفففففففففررررررررررممم
حالم ازش بهم مبخوره
ببخشید ادمین گرامی میشه به نویسنده بگین تکلیف ماهارو روشن کنه میخواد رمان تمام کنه یا از بس، گشاده حال نداره. اخه خدایی ما بیکار نیستیم دیگه برامون اعصاب نذاشته
من میگم این خواستگاره بابا ی بچه لاله س
چی بگم والا؟؟ 😐😐
دیگه دست من نیست که مث سابق روزای زوج پارت بزارم
،با پارتای نویسنده هماهنگ شدیم،دیگه هر وقت پارت بزاره منم میزارم
من هربار که میبینم رمان حورا تو سایته و میام میبینم همه اعتراض دارن تعداد کامنتام که ماشالله بالا
عزیزای من نویسنده رمان اگر چناچه که نظر مخاطب براش مهم بود درست نویسندگی و پارت گذاری می کرد این شماین که هم اعتراض می کنین و عجیب که مشتاق منتظر ادامه میمونین
اگ تو این رمان برات تکراری شده نخون!
بزار یبار که نویسنده اومد رمانش و ببینه، کامنت و امتیاز نداشته باشه تا شاید بفهمه مخاطبش ناراحته
ولی الان شما هم می خونید هم اعتراض میکنید اگر بنا به اعتراض چیزی حل میشد چند پارت قبلی حل میشد دوستای عزیز دیگه وقتتون صرف این نکنید این همه رمانه قشنگ تو سایت هستن با کامنتای مثبت اونا رو تشویق کنید.
گوه بهتتتت واقعا گوه بهت نویسنده..بعد چهار روز چس مثقال پارت میدی ک چی احمق!!!پارتا ک هی آب میره و محتواشم آب بستن و ک.شره ب کنار لامصب مرتبم دیگه پارت گذاری نمیکنه همون هفته ای سه بارم ک میذاشت شده یک یا دوبار
انقد این قباد تخم سگ پررو ک ب حورا میگه خواستگارتو دک میکنی و دیگه پیداش نشه و فلان خود گوهشو ندیده واقعا!؟هر چیم باشه حتی اگه حورای بی مغزم رفته باشه خواستگاری براش ولی با رفتارایی ک قباد داره معلومه ک خودشم بدش نیومده و راضیه از شرایط ک از لاله میخواست آرومش کنه و…اگه من جای حورا بودم همچین محکم میکوبوندم تو صورتش یا یه جوری جوابشو میداد ک مدت ها تو کف بمونه و نتوته هضمش کنه خداکنه حداقل الان یه حرکتی چیزی رخ بده و باز قباد حورارو ول نکنه و اون بره.الان یه چیزی بشه خداکنه و از این شرایط تکراری و مضخرف دربیایم حداقل
بسیااااار چرت فقط جهت گذروندن وقت میخونم و جذابیتی نداره برام.
نویسنده جان خسته نباشی 🫥
واقعا چرا انقدر تکرار چرررررررا😡😡😡😡😡
ههههووووففففف
بابا كجا بايد vipرو بخونيم ب خاطر چندتومان اينقد انتظار نكشيم راحت بشيم …. والا تا اعتراض كني هم چندتا خودشيرين ميپرن وسط عه چرا اعتراض ميكنين نويسنده بدون گرفتن هيچ پولي داره رايگان داستان ميذاره :///// لااقل پول بديم بخونيم رو مخ نباشه داستان سه خط سه خط جلو ميره اه ..چارتا نقدم ميكنيم نويسنده اصلي بخونه
این رمان دیگه ارزش خوندن نداره دوست عزیز لازم نیست VIP بگیری