_ خواهش میکنم پسر…بدو دوستات منتظرن!
وحید دست در جیبهایش فرو برد، کمی خیرهی انها شد و کیمیا که دید مکث دارد برای برگشتن، به سمتش قدم برداشت، کنارش شانه به شانه ایستاد:
_ چه بامزهن…
با صدای کیمیا نگاهش به سمتش کشیده شد:
_ دوس داری؟
گیج به وحید نگاه داد:
_ چیو؟
وحید با شیطنت چشمکی زد:
_ بچه!
کیمیا لبخندی شرمگین زده سر به زیر انداخت، وحید هم خندید و دست دور شانهاش حلقه کرد و سر در گوشش فرو برد:
_ قول میدم اگه بگی چی امروز ناراحتت کرده واست دو قلو بکارم!
کیمیا تلخ خندید و لب زد:
_ فکر نکنم نیازی باشه!
وحید گیج او را به خودش چسباند:
_ یعنی چی؟ چرا نیاز نباشه؟ نکنه دو قلو نمیخوای؟
کیمیا خندید و وحید که از تغییر حال و هوای کیمیا راضی بود به شوخی ادامه داد:
_ خدارو چه دیدی شاید تا سه قلو هم هندل کردیم، ها؟
کیمیا اینبار میان خندهاش اشکی از چشمش چکید و همین وحید را نگران کرد، به سمت خودش برگرداندش:
_ کیمیا؟ چیشده؟
اب دهانش را قورت داد و سر به زیر شد، اما وحید صورتش را قاپ گرفته وادارش کرد در چشمانش خیره شود:
_ کیمیا؟ مرگ من بگو چیشده، داری میترسونیم!
به چشمان نگران و ترسیدهی مردش خیره شد و درحالی که اشک از چشمانش جاری بود، میان بغضش لب زد:
_ وحید…معذرت میخوام…من، من نمیخواستم…من…
وحید عصبی از این نوع حرف زدنش به ارامی غرید:
_ د حرف بزن دختر جون به لبم کردی، چیکار کردی؟ برا چی معذرت میخوای؟
کیمیا چشم بست و ترسیده از واکنش وحید یک کلام گفت:
_ من حاملهم…
سکوت و یخ زدن دستان وحید روی صورتش جرعت باز کردن چشمانش را نمیداد، ترسیده اشکهایش شدت گرفت که با فشاری که به تنش وارد شد، در اغوش گرم وحید فرو رفت.
شوکه گریهاش بند امد، دست روی سینهاش گذاشت و لب زد:
_ وحید؟
_ جانم؟ تو که منو سکته دادی، واسه این دلخوری از صبح؟ کی فهمیدی؟ چرا زودتر نگفتی؟
میان بهت و اشکهایش، خندید:
_ یه، یه هفته…
حس خوبش چندان ماندگار نبود، دوباره ان افکار و احساسات منفی در وجودش پیچید، برای همین از اغوش وحید بیرون امد و گفت:
_ اما…اگه تو نخوای، وحید من…قصد ندارم با بچه تو رو پایبند کنم…یعنی، من…با اون اتفاق قبل که خودت خبر داری…نمیخواستم، من واقعا قصد بدی نداشتم یعنی…چطوری بگم، اگه بخوای…یعنی، اگه بچهرو نخوای، میتونم دوباره بندازمـ…
اخم در هم کشیده و انگشت روی لب کیمیا فشرد:
_ هیس، ادامه نده…کیمیا من باورت داشتم که اومدم سمتت! اگه تو رو قبول نداشتم اینجا بودیم؟
کیمیا نگاهی به دور و ورش انداخت، ورجه وورجهی کودکانی که با جیغ و خنده بازی میکردند، عابران و زوجهایی که یا یک بچهی کوچک و یا بی بچه میگشتند، دوباره مگاه به وحید داد:
_ نمیدونم…من، حس خوبی ندارم…به حورا هم گفتم…دلم نمیخواد، میترسم…اگه، اگه داداشم بفهمه چی؟ اگه بدش بیاد؟ اگه اذیتمون کنه؟ نمیبینی چقدر حورا که زنشه رو ازار میده؟ منو تو رو مگه راحت میذاره؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای خاک توسر تون با ای پارت گزاریتون نمیدونم مارو خر کردین یا خودتون خرید 🐴
درک:(
ببخشیدا ولی اصلا به قباد ربطی نداره این یه چیز بین وحید کیمیاست
کاش طولانی تر بود و فراموش نشه که رمان درباره حورا وقباده نه کیمیا ووحید و کاش رمان یبار از زبون قباد نوشته بشه
😐 😐 😐 😐 😐 😐 😐 😐
نویسنده این رمان تا کی میخواد اینطوری پیش بره ما خسته شدیم خودت خسته نشدی؟؟
لطفا یه کم درک داشته باش و اینقدر مخاطب رمانت رو اذیت نکن
درسته اجباری نیست برای خوندنش ولی نمیشه بیخیال خوندن بقیش شد من که نمیتونم نخونم حتی اگه بی محتوا و چرت باشه