پالتویم را کندم و کنار باقی وسایلم در کمدی که انجا بود، گذاشتم.
کیف مجلسی و کوچکم را، همراه با موبایلم به دست گرفته نفس عمیقی کشیدم، نگاه دیگری به آینه انداختم و با دیدن خوب بودن همه چیز، لبخند به لب، راهی بیرون شدم.
راهروی رختکن طوری بود، که چند پله رو به پایین میخورد و سپس میتوانست برای مهمانها جلب توجه کند!
علاقهای به اینکه کسی خیرهام شود نداشتم، دروغ چرا کمی استرس داشتم، استرس و نگرانی بابت عدم اطلاع از برخورد احتمالی قباد!
چند زنی که از کنارم گذشتند، با چشمان برق زده خیرهام بودند و خوب میدانستم دقیقا به چه فکر میکنند، اینکه این همه زیبایی را امشب روی هوا خواهند زد!
_ زن اول قباد کاشفیه، موندم چطوری دلش اومد سر همچین زن خوشگلی هوو بیاره!
پوزخند کمرنگی از پچ پچی که به گوش دوستش رساند روی لبم نشست، اعتماد بنفس داد، کاری کرد که سر بالا بگیرن و بدون استرس با قدمهای محکم راهی سالن شوم، و به لطف پاشنههای بلندم و صدای ملایم موزیک، صدای پایم در سالن اکو شد.
لحظهای افراد نزدیکتر برگشتند و خیرهام شدند، باز هم ترس در دلم نشست، یک حس هیجان بود!
چیزی که برای بار اول تجربه میکردم، حس خوب و بد با هم، یک نگرانی اما پر از هیجان و حس خوب…
چیزی که انگار میگفت، یکبار هم که شده خودم تصمیم گرفتم!
خودم خواستم، خودم انجام دادم…
به خواسته و نظر کسی متکی نبودم…
لباس را خودم انتخاب کردم، خودم پوشیدم، خودم به نمایش دادم، کسی نظر نداد، کسی نگفت انجام بده، یا نده!
و این تصمیم گیری، هرچند کوچک، به من نوعی، به من زن! نشان داد که مستقل بودن، هرچقدر هم کم…حس خوشایندیست!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 203
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وفهمیدیم تو چقدر زیبایی
خیلی چرت بود
همش رو دو تا جمله خلاصه میشد من مستقل شدم من از کسی نظر نخواستم و……..
باشه فهمیدیم تو مستقل شدی
کم کم ۲۰ پارت داری از لباس میگی
بس کن دیگه 😐
دوشنبه نداده پارت
چرا از وقتی لاله اومده تو زندگی قباد از دید قباد داستان پیش نمیره اصلا
فاطمه خانم میشه سال بد و قایم موشک رو هم بذاری
باشه
ممنون
گی بوره این رمان دله با این پارت هاش
دیگه نمیخونمش
ای بابا چرا قفلی زدی رو لباس بابا بکش بیرون فهمیدیم چه لباس خفنی پوشيده حورا دیگه اینقدرام نمیخواد روش تاکید کنی. این چهار تا دونه خطم اسمش پارت نیست بیشتر شبیه پیامک بود تا پارت.
کاش این رمان و اشتراکی میکردی ادمین به جای آواکادو و هامین 🤣🤣
👍👍👍👍👍😂😂
میخواهد بگه منم لباس دارم میبینییییییی
واییییییییییی ازدستت نویسنده
پارت آینده مسیری که از پله میره پایین و بقیه نگاش میکنن
پارت بعدترش قباد سرشو بلند میکنه
پارتی خیلی بعدش قباد عصبی میشه و…
البته اگه بشه به اینا پارت گفت:/
خیلی کم بود
مردشور خودت لباست ببره اههههه
ول کنم نیست
وااااای
چقدرررررر طولانی
آخه فلان فلان شدههههههه این پارتهههههخهخ احمقققققق۳ق
چی بگم قسمت بدم ازت خواهش کنم به خدا هیچی ازت نمیخواهیم فقط به عنوان یه نویسنده درست پارت بده لطفا درست پارت بده درسته الان حدودا داری یه روز در میون پارت میدی ولی این یه روز در میونت هیچی جلو نمیبره چون واقعا سر هم ۵ خط هم نمینویسی همش هم خاطرات ذهنی حورا یکم از قباد بگو
واییییییی به این چصی میگن پارت ؟