ناچار صندلی عقب جا گرفتم، با امدن لاله و مادرش و مادرجان اخمهایم در هم رفته سریع به قباد که پشت فرمان نشسته بود گفتم:
_ سه نفری این ته خفه میشیم، بخوام طعنه تشرهاشونم بشنوم تضمین نمیکنم سالم برسیم خونه!
از آینه نیم نگاهی به سمتم انداخت:
_ خیله خب…
گیج نگاهش کردم، سریع پیاده شد و به سمتشان رفت، گیج خیرهیشان شدم، نمیشنیدم چه میگوید اما هرچه که گفت، نگاه خالهاش برزخی شد و مادرش هم با اخمهای در هم رو به قباد چیزهایی میگفت.
جللالخالق! اینجا چخبر بود؟
کمی حرف و بحث بود، که لاله دوباره با ان قیافهی تابلویش که میگفت ادای حال خراب در اورده، دست به شکمش گرفت و کمی خم شد، نگاه نگران هر سهیشان به سمتش برگشت، که قباد با نگرانی به سمت ماشین راهیاش کرد، پوزخندی زدم…
اگر میخواستند به بیمارستان بروند، قطعا ان دو عجوزه لاله را رها نمیکردند، من هم تحملشان را نداشتم پس…
موبایلم را دراورده اولین و نزدیکترین اژانسی که سراغ داشتم را گرفتم.
بعد از درخواست ماشین، پیاده شده رو به قباد که سعی داشت لاله را در ماشین جا دهد با طعنه گفتم:
_ ببرش بیمارستان…
نیم نگاهی سمتم انداخت، در ماشین را بست و خاله و مادرش هم سریع سوار شدند، در سمت من هنوز باز بود که به یکباره با کشیده شدنش بسته شد، با دهان باز به حرکت خالهاش خیره شدم، در را روی من که بیرون امده بودم بست!
_ بیا برات تاکسی بگیرم…
لحنش کلافه بود، انگار او هم از این رفتارها خسته شده باشد، سری تکان دادم و با پوزخند عقب رفتم:
_ نه، تو زنتو برسون بیمارستان، نکه همیشه مواقع حساس حالش بد میشه…بخاطر همون!
گیج نگاهم کرد، من هم موبایلم را در هوا تکان دادم:
_ اژانس خبر کردم، چند دیقه دیگه میرسه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 261
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امشب پارت میفرستی نویسنده جان؟ 😐😐😐😐
حرص نخورید این حورا همون احمق قبلی هستش ب ظاهر پس میزنه تو دلش لهله میزنه برا قباد حقشه هی تحقیر و کوچیک شه
بیا برات تاکسی بگیرمش از صدتا فحش بدتر بود.. یعنی تف توروی حورا اگه دوباره بخواد تف بکنه توروی قباد یا اخر رمان برگردن به هم..
الان تاسال بعد فکرکنم تو تاکسی باشیم
واقعا که شورشو در اوردین یعنی چی
پارت بعدی
قباد گیج نگاهم کرد گفت حورا منو سگ نکن. تاکسی زردی که ارم اژانس بالای ان بود امد لاستیک هایش هم به نظر نو می امد سوار تاکسی شدم و در را به ارامی بستم داخل تاکسی گرم بود و صندلی های ان رو کش نو داشت
پارت بعد تر
راننده اژانس در اینه نگاهی بهم انداخت و گفت خانم حالت خوبه گفتم اره
به ارامی از تا کسی پیاده شدم تاکسی زرد با ارم بالایش به سرعت از کنارم گذشت
😐 😐 😐 😐 😐 😐 😐 😐 😐
نمیری جررررررر😂😂😂😂
😉
😂😂😂😂😂
حرف نداشت😂😂😂😂😂
دمت گرم😂😂😂😂
دهنت
معرکه بود 😂😂
بیا مابقی رمان رو خودت بنویس برامون جالبتر میشه
دهنتتتت تاکسی زرد با ارم بالایشششش
وای خدای من این نویسنده به راه راست هدایت کن آخه اینم شد پارت یا لباسه یا آژانس بسه تروخدا تا کی میخواهی فکر کنی ما احمقیم تا کی میخواهی به این چص مثقال دادن قانعمون کنی واقعا متاسفم حیف اسم نویسنده که روی تو گذاشتن تو اگه قرار باشه اینطوری ادامه بدی که دیگه باید قید نویسندگی بزنی واقعا دیگه رمان حورا خاصیت قبل نداره با ماجرا های که پیش اومده هیچ کدومش هم به ته نرسیده باید بگم دیگه واقعا مشتاق پارت نیستم میای یه ماجرا می اندازی وسط پارت دیگه راجبش صحبت نمیکنی تا گه گاهی شاید یه اشاره ریز بهش کنی