صدای بسته شدن در که آمد. دستش را از دورم برداشت.
– اون چه کاری بود کردی؟ میدونی چقدر پیش خاله و لاله خجالت کشیدم.
کنترل اشکهایم سخت بود. خودم را رها کردم و گفتم:
– من کاری نکردم خودش شروع کرد. اومد توی آشپزخونه پاچه ی منو گرفت که قباد مال منه.
– خب بگه. باید بزنیش؟
مات و مبهوت به سمتش برگشتم. این همان قبادی بود که قربان صدقهی من میرفت؟
– من نزدمش. اون منو هل داد.
– داشت گریه میکرد حورا. آدم الکی گریه نمیکنه.
چانهام لرزید. نشستم و انگشت اشارهام را روی سینهام گذاشتم.
– منم دارم گریه میکنم. الکیه؟ من کاریش نداشتم. اومد نشست ور دل تو حتی بالا نیومدم بعد تو جلوشون اون جوری با من حرف میزنی؟
قباد سرش را بالا گرفت و به بالشت کوبید. به همین زودی از حرف زدنم خسته شد. ساعتها لاله دم گوشش وز وز میکرد. صدایش درنیامد، نوبت که به من رسید…
– من نمیتونم تحمل کنم اون بهت بچسبه. کم مونده شبا بیاد پیشت بخوا…
با غرش ناگهانیاش خفه شدم.
– چرت و پرت نگو دیگه. هی هیچی بهت نمیگم. لاله اون جور آدمی نیست. رفتار امروز تو بد بود.
با هر کلمهاش قلبم ترک میخورد. لاله خوب بود و من بد…منی که سه سال با تمام بدی و خوبیهایش ساختم. از مادر و خواهرش حرف شنیدم ولی دم نزدم…
– دیگه حرفی نمیمونه آقای قباد. خودت، خودتو برای من تموم کردی.
از روی تخت پایین رفتم.
– حورا…ای لعنت خدا بر شما زنا بیاد. حورا برگرد این جا دارم باهات حرف میزنم.
بی توجه بهش مانتو و شالم رو چنگ زدم و از اتاق بیرون زدم.
اهمیتی به داد و فریادش ندادم. از پله ها پایین رفتم و مانتومو تن کردم که مادر قباد با دیدنم جارو دستشو انداخت.
– به سلامتی کجا شال و کلاه کردی؟
با حرص و عصبانیت روم رو به سمتش برگردوندم و در حالی که دکمههای مانتوم رو میبستم گفتم:
– مگه نمیخواستید برم؟ الان دارم کاری که میخواید میکنم گورمو گ…
– حورا….حورا پاتو از درد بذاری بیرون خوردش میکنم.
لاله پوزخندی زد و واسم چشم و ابرو اومد که نگاه چندشی بهش انداختم. شالمو درست کردم و قدمی به جلو برداشتم که بازوم گرفته شد.
– هوی، مگه نمیبینی داداشم داره صدات میزنه. سرتو انداختی پایین کجا میری؟
بازومو از دست کیانا کشیدم و نگاهش کردم که نگاهم میخ گلوی کبودش شد. پوزخندی بهش زدم.
کی فکرشو میکرد خواهر قباد اهل پسر بازی باشه؟
سرمو نزدیک گوشش بردم و گفتم:
– تو اول برو گلوی کبودتو بپوشون بعد نگران عصبانیت داداشت باش.
در کسری از ثانیه بازومو ول کرد و عقب کشید. نگاهی به اطراف کرد و بعد رفت. عجیب بود که مادر قباد چیزی نمیگفت، نباید هم میگفت. آرزویش رفتن من بود.
لاله آرام گفت:
– هر بلایی سرت بیار حقته. دلم خنک شد اصلا.
خم شدم و در صورتش با نفرت گفتم:
– اشکالی نداره. اصولا جن…ده ها دلشون با این چیزا خنک میشه. خوشیتو ازت نمیگیرم.
مادرش جیغی کشید. پوزخندی زدم که با سر شدن یک طرف صورتم لبهایم را به هم فشردم تا گریه نکنم.
تنها چیزی که الان نمیخواستم گریه کردن بود. این جماعت دنبال خورد شدن من بودند. مادر لاله به سمتم آمد و یقهام را کشید که دکمهی اول مانتو روی زمین پرت شد.
– آشغال عوضی. لقب خودتو میچسبونی به دختر من؟ گمشو بیرون از اینجا دیگه هم برنگرد.
رویم را برگرداندم و با سرعت از آن خانه بیرون رفتم. در حیاط را باز کردم و بیتوجه به داد و بیدادهای قباد پا به خیابان گذاشتم.
یک قدم جلو نرفته بودم که…
پایم جلوتر نرفت. لاله در خانه بود! مادرش هم بود…اگر باعث شوند قباد مرا ول کند…بغض کرده سرم را به دو طرف تکان دادم.
قباد تمام خانواده و زندگی من بود. بدون او کجا میرفتم؟
کلید در قفل خانه چرخاندم و وارد شدم. وارد نشدم…در حیاط نشستم و زانوهایم را بغل کردم.
درد بدی در گلویم بود. دردی که میگفت این بغض باید بشکند ولی نه…
میخواهم دردش یادگاری دردهای این روزم باشد. شالم را دور دستم پیچاندم که..
– حورا…این جایی؟
سرمو برگردوندم. قباد عصا در دست دم در ایستاده بود و به من نگاه میکرد. با دیدن صورتم اخم هایش باز شد که چانهام لرزید و رویم را ازش برگرداندم.
-حورا عزیزم.
– نگو عزیزم. تو می دونی خونوادت از من بدشون میاد. چرا جلوشون خارم میکنی که به خودشون اجازه بدن هرچیزی که دلشون بخواد بگن؟
خودش را سمتم کشید و کنارم نشست. تنم را فاصله دادم که دستش را روی پایم گذاشت.
– معذرت میخوام…یکم عصبی ام این روزا منو درک کن.
شرایطمو هم که خودت میدونی…
به سمتم برگشتم و با گریه گفتم:
– چقدر من درک کنم؟ شده یه بار تو منو درک کنی؟ مادرت صبح تا شب پیش همه به من سرکوفت میزنه که نازایی…
عصبی چنگی به موهایش زد. در جایش جابه جا شد. از درد اخم هایش درهم رفت و برای اولین بار دلم نگرفت.
درد قلبم بیشتر بود، حس این را داشتم که قلبم قرار است از سینه بیرون بزند و قفسه را بشکافد.
– واسه خاطر همین بچست که هر روز له میشم.
انگار که جریان برق به من متصل کرده باشند از جا پریدم.
– به این و اون باید ثابت کنم که برای من مهم نیست. من خودت رو دوست دارم.
چیزی نمیشنیدم. به خاطر بچه له شده بود؟ لبخند تلخی روی لبهایم نشست. منت میگذاشت سر من که دوستم دارد…
– راست میگی باید درک کنم. به خاطر دوست داشتن من باید پاتو ببوسم…کسی زن معیوب قبول نمیکن…
با گرفته شدن بازویم حرفم نصفه ماند.
– چرت و پرت نگو حورا…اینقدر بد دل نباش. تو زن منی…من وظیفهمه ازت دفاع کنم.
– دفاع؟ جلوی لاله و مادرش منو خورد کردی. اون لاله جوری حرف میزنه انگار مالک توئه…
کلافه بلند شد. به عصا تکیه داد و بیحرف به داخل برگشت. دیگر تحمل من را نداشت.
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم. نفس عمیقی کشیدم و پا به داخل خانه گذاشتم.
لاله در حال تن کردن مانتواش بود. با دیدنم اخم کرد و رو برگرداند
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا مثل قرون وسطا عمل می کنن؟بابا شما اول برید دکتر تا ببینید مشکل دارید یا نه ؟شاید اصلا مشکل از قباد باشه 😶بدم میاد تا یه زوج بچه دار نمی شن میگن مشکل از زنه ولی خدا کنه مشکل از مرد نباشه که اگه از مرد باشه خیلی از زنها برای له نشدن غرور مردشون می گن ما مشکل داریم
حورای احمق این زندگی پر از نکبت و تحقیر و ول کن برو به خدا هیچ زنی از تنهایی نمیمیره اصلا اگه بمیره هم بهتر از این تحقیر بابا چرا زنا برای شخصیت خودشون ارزش قائل نیستن چرا زنا رو تو رمانها انقد وابسته به مرد نشون میدید که باید در هر شرایطی پای زندگی تحقیرآمیزش موندگار باشه حورا باید یه درس حسابی به اون لاله خراب و خانواده بدتر از خودش میداد بعدشم تکلیفشو با اون شوهر احمق بچه ننه روشن میکرد
متنفرم از خانومایی که استیصال ازشون میباره … که متاسفانه خیلی هم هروز دور و برمون میبینیم .من جمله مادرای خودمون /بیایید از خودمون شروع کنیم اینقد اعتماد به نفس داشته باشیم که هیچ مرد یا زنی نتونه بخاطر مشکلاتی که دست خودمون نیست سرزنشمون کنه -اینقدر قوی باشیم که راحت از حق خودمون دفاع کنیم -تو سری خور بودن علاوه بر اینکه باعث میشه بقیه سوارمون شن صد برابر روحیه خودمون رو داغون میکنه /
اعتماد به نفس برای یک زن غوغا میکنه
نویسنده جان رمان قشنگی دارید .ممنونم .ولی من بیشتر از این نمیتونم ادامه بدم خوندنش رو چون واقعا اعصابم رو بهم میریزه این حجم از بیچارگی حورا
من از اینکه یک هم نظر دارم واقعا خوشحالم ♥️
من از همچین شخصیت تو سری خور بدبخت متنفرم و از اون زن هایی که موفقیت رو در ازدواج و شوهر میبینن واقعا متاسفم 🙁
وااااای حورا تو چقد بدبختی😪😐
خاک توسر حورا حداقل میرفت بیرون یکم میموند تا قباد بیاد دنبالش بعد برگرده بازم هیچی بهش نگفت هی میگه منو خورد کردی منو خورد کی قشنگ یه چی بگو آتیش بگیره کله خانواده قباد و خود قباد تر میزنن رو هیکلش هرکدوم به یه نحوی نویسنده تو منو کشتی بزار حورا یه خدی نشون بده عین ننه مردها فقط هی گریه میکنه
اینقدر از این زنایی که شجاعت ندارند بدم میاد 😤
همیشه به تحقیر شدن راضی ان😕
این میخواد نشون بده که مثلا دوسش داره ؟؟😒
تف به همچین عشقی که اینجوریه😣
حورا خانواده نداره؟پدر مادر اقوام
چرا هیچی راجبشون گفته نمیشه؟