تا رسیدن کیمیا به درس و برنامهام رسیدگی کردم، به محض آمدنش هم، به اتاق کشاندمش…
روی تخت نشست و کیفش را کنار پایش روی زمین قرار داد، کمی تپل شده بود، داشت وزن میگرفت:
_ چیشده حورا؟ ترسوندیم خدا میدونه تا اینجا چطوری زنده موندم!
لبخندی لرزان به لب نشاندم و کنارش جا گرفتم. دستی به پاهایم کشیدم و لب زدم:
_ میگم، یه چیزی بگما…فقط اروم باش، باشه؟
چشم ریز کرد، کامل به سمتم چرخید و یک پایش را روی تخت جمع کرد تا راحتتر باشد:
_ حورا میگی چیشده یا سکته کنم؟
لب گزیدم:
_ اگه قول بدی وقتی شنیدی سکته نکنی میگم!
دستم را گرفت و فشرد:
_ حورا، جون من بگو دیگه زود باش!
نفس عمیقی کشیدم، سری تکان دادم:
_ قبلش بهم یه قول بده!
سری تکان داد:
_ باشه قبوله هرچی بخوای. فقط زودتر بگو جون من مردم از فضولی…
سری به تایید تکان دادم و دستانش را گرفتم:
_ ببین، یادته گفته بودی هرموقع بهت نیاز داشتم، هرموقع خواستم نباشم، برم، یا چمیدونم، کاری کنم…هوامو داری و کمکم میکنی؟
چشم ریز کرد، سپس سری به تایید تکان داد:
_ اره، یادمه…اما، نمیخوای که همینطوری ول کنی بری؟
لب گزیدم، عمرا بچهی قباد را به خودش معرفی میکردم، چه میشد بعدش؟ باز هم مادر و خاله و کلا این زن و خانوادهی مزخرفش دست به دست هم میدادند که با حرفهایشان پر و لبریزش کنند، بعد چه میشد؟ مشخص است…من بیشتر ازین بدبخت میشدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 199
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بمیری با این چس مثقال پارت دادنت😡
بیاییییییییید همگی با هم دیگه برای رمان حورا نظر ندیم تا زمانی که پارتا زیاد بشه🙂😎😎😎
موافقممم
حداقل میذاشتی حرفشو بزنه بعد حالم به هم خورد واقعا حس میکنم دارم به خودم بی احترامی میکنم با خوندن این پارتای کوتاه
برو بابا😑 دیگه شورش رو در آوردی🤬🤬 یعنی منی که کم عصبی میشم ببین به چه حالی افتادم. دوستان اینقدر رمان بامحتوا وجود داره که به سمت چنین اثرهایی که اسمشون رو هم رمان میذارند نریم.
ققنوس آتش
دفینه سلطنتی
میقات
حورا قرار بود بره خونه ی اونا..!
عجبا
کوتاه بودن پارت به کنار،نویسنده حداقل سوتی نده🤦🏻♀️
محتوای پارت … چس کردن حورا سره گفتن بچه ی قباد🗿
نویسنده مینوشتی حورا خود را چس کرد و به کیمیا نگف ک حامله اس خیلی سنگین تر بودی🫡
واقعا دیگه این حجم از بی احترامیو نمیتونم ابدا تحمل کنم… رمانی آشغال تراز این تا حالا نخوندم… حالم هم از نویسنده هم از رمانش بهم میخوره… برین بدرک بابا.. حیف وقتم که صرف این رمان شد
لطفا برای بار آخر قرار بذاریم دیگه این رمان رو دنبال نکنیم.😔
من که دیگه وقتمو تلف نمیکنم!
دست نویسنده درد نکنه بااین پارت طولانی و
پر محتواش 👍👍👍
مگه قرار نشد حورا بره خونه اونا
خود نویسنده هم یادش رفته پارت قبل چی نوشته
خسته نباشی دلاور با این پارت گذاشتنت،بعد از سه روز یه کم زیاد نبود،تو رو خدا زیاد خودتو خسته نکن تا بتونی آخر رمان رو برسونی .
نویسنده عزیز و محترم…لطفا وقتی میخوای پارت جدید و بنویسی پارت قبلش بخون که یادت بیاد چی نوشته بودی…قرار بود حورا بره پیش کیمیا..؟؟
آره زنگ زد ب کیمیا ک بیاد خونشون ولی کیمیا گفت نمیاد و حورا خواست بره دیگ شماهم خیلی دارین ازش ایراد میگیرین😂
ایراد الکی نیست پارت قبل نوشته کیمیا مخالفت کرد پس قرار شد من برم خونشون ولی اینجا گفته تا رسید بردمش تو اتاق و فلان
خودت میفهمی چی میگی😑