قباد با توپ پر به سمتم قدم برداشت، آنقدر سریع و غیرمنتظره بود که حتی نمیشنیدم ان سمت خط، مردک چه میگوید!
موبایل را از دستم کشید و در گوشش گذاشت، خشمگین بود، انگاری حرفهایم را شنیده باشد!
_ چی میخوای تو؟ نگفتم بهت پاتو از گلیمت دراز نکن؟ هااان؟
هان اخرش را چنان فریاد زد که شانههایم بالا پرید، روی تخت خود را عقب کشیدم، شوکه شدن بد بود برای بارداری نه؟ باید سعی میکردم خونسرد باشم:
_ بی جا کردی حرومزاده، یبار دیگه زنگ بزنی، دور و ورش ببینمت، بیوفتی دنبالش، خونت حلاله، حالیت شد؟
سپس با عصبانیت تماس را قطع کرد، مشغول گشتن شد و من نگران تماسهایم را دکتر و آزمایشگاه بودم، اما انگار توجه نکرد، فقط قصدش بلاک کردنش بود!
موبایل را روی تخت پرت کرده به صورتم خیره شد، لحظهای عصبی، نگاهش را سر تا پایم گرداند و روی دستانم ثابت شد، بی اراده نگاهم به دستم برگشت، میلرزیدند…از ترس و شوک!
_ خوبی؟
پوزخندی زدم، دستانم را در آغوش کشیده سعی کردم خودم را آرام کنم:
_ میتونی عین ادم برخورد کنی، خیلی دلت میخواد الکی ازین رفتارا نشون بدی؟ فکر کردی چیزی عوض میشه؟
خیره نگاهم کرد، نفس عمیقی کشید، برای کنترل خشمش بود انگار!
_ قبلا بازم زنگ زده بود؟
چشم ریز کردم:
_ چه اهمیتی داره؟ تو که جز آبرو و لالهجونت به چیزی اهمیت نمیدی، اینو هم مثل بقیه مشکلات خودم حل میکردم، نیاز به دخالت تو نبود!
ابروهایش را در هم کشید، قدمی به سمت تخت برداشت که بی اراده روی تخت خودم را بیشتر عقب کشیدم، از همین حرکتم شوکه شد و ایستاد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 227
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تا کی این وضع پارت دادنِ آقاااا سال تموم شد
اصلا دلم نمیخواد پایان رمان قباد و حورا خوش و خرم باهم زندگی کنن…راضیم به مرگ قباد
نمی دونم چرا منم مثل تو اصلا دوست ندارم این دوتا باهم باشن بیشتر دوست دارم حورا با کسی ازدواج کنه که شخصیت قوی داره و از حورا خوب مراقبت میکنه تا جیگر قباد بسوزه
خیلی دوست دارم بدونم تو ذهن قباد زلیل شده چی می گذره
یعنی تف توی این رمان با این وضعش