اخمهایش در هم رفت:
_ شماره پلاک بردار یه استعلام بگیر…دقت کن، ببین رفتارشون چطوریه!
_ چشم اقا، عکس بگیرم؟
نفس عمیقی کشید:
_ بگیر…یه مدت همیشه تعقیبش کن، ببین چیکار میکنه!
پسر با اطاعت و خداحافظی تماس را قطع کرد. لاله گفته بود نوبت دکتر دارد، و قرار بود با مادرش برود!
او هم از خداخواسته همراهیاش نکرد، و حالا سوار بر شاسی بلند کسی دیگر میشد؟
باید منتظر عکسها میماند، همان لحظه هم صدای گوشیاش بلند شد، انگار که آرزوهایش عجیب داشتند براورده میشدند.
موبایل را دراورده نگاهی به پیامهای ارسال شده انداخت، چندین عکس و یک مشخصات از پلاک ماشین، خوب کسی را پای این پلیس بازیها گذاشته بود، هیچ کاری نبود که نتواند انجام دهد!
عکسها را باز کرد، با دیدن چهرهی مرد راننده لحظهای خشکش زد، عکس را زوم کرد، مرد جوانی بود، با اخم و جدیت منتظر سوار شدنشان، در هیچکدام از عکسها و ویدیوها نگاهی هم به لاله نمیانداخت اما…
همینکه لاله او را میشناخت کافی بود، همینکه فهمیده همهی آن خواستگار بازیها و خراب کردن نام حورا به چشم او زیر سر همان زنیست که سنگش را به سینه میزد، کافیست…
حالا که سر بازی راه انداخته بودند، باید او هم بازی میکرد…
نباید اجازه میداد این وضعیت به ضررش تمام شود، مشخصات آن مردک را هم باز کرد، کیومرث همدانی…
#پارت520
حورا
چاقاله بادام را نمک زده به دهان بردم، این حوالی انگار زودتر چاقالههایش سبز شده بود، هوا رو به گرمی میرفت و عید هم دو روز دیگر.
وحید دیروز امد، با کیمیا به دکتر رفتیم، وضعیتم را چک کرد و برگشتیم، هیچ صحبت خاصی نبود، همینکه گفتند قباد سر گردان شده و مثل قبل نیست برایم کافی بود.
احمقتر از ان شده بود که به لاله شک کند، قبلها باهوش بود، اما این چند ماهی که زندگیام را زهرمارم کردند به عمق حماقتهایش پی بردم.
روی زمین چهارزانو نشسته و با ولع چاقاله میخوردم، انگار وحید راجع به وضعیت سخت بارداریام فهمید که کلی تذکر داد برای برنخواستن و کار نکردن شد عذاب الهی!
کلی به خاله حلیمهاش گوشزد کرد که مراقبم باشد و به لطف دهان لق حاجیه خاتون، محمد هم از این موضوع باخبر شد!
مرد خوبی بود، دیندار و درست کار، هیچ حس و رفتار بدی از او نمیگرفتم، از رفتارهایش مشخص بود که من را به قول خودش به چشم همشیره میبیند!
من هم از این رو با او راحت بودم، مثل دو تا دوست، گاهی در باغ که کار میکرد، کنارش در باغ میگشتم و حرف میزدیم. از همسرش میگرفت، از پدر مادرش و وضعیت زندگی گذشتهاش.
اینکه حالا پدرش، مش حسن زیادی فرق کرده، خصوصا از زمان فوت همسرش…
این دو پدر و پسر، با مرگ همسرهایشان زندگی را هم از دست دادند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 212
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش لینک کانالی که رمانو میذاره هم بدی… منبیشتر از یه ساله دارم اینو میخونم هنوز تموم نشده😐😞
جدیدا بیتفاوت شدم بعد دو روز اومدم که پارت بعد بخونم
بله بله همشیره و کمی بعد ….
میگم نکنه حورا دل به محمد ببنده
😐 😂
بعید نیست😂
لعنت به هرچی رمان که مسایل تکراری رو بیخودی کش میدن ونمیرن سر اصل مطلب
لعنت بهت نویسنده اگر اززبان حورا پیش ببری رمانتو بروروزبان قباد زودتر میره رو به جلو رمان بخدا حورا یا کوفت میکنه یا میره دستشویی ومیخوابه نکبت،مخاطب که مسخره نیست وقت میزاره دیگه درک کن
همه مرد ها تو چشم من احمق اند .
خوبه که حورا از قلب عاشقش وقتی سرگردانی قباد رو شنید حرفی نزد
تعداد حماقت های حورا از دستم در رفته