_ وحید اونقدر نصیحت کرده که هواتو داشته باشم که اگه بذارم اینو هم جمع کنی عذاب وجدان یقهمو میگیره!
خندیدم و به سمتش رفتم:
_ ولش کن خاتون، وحید بزرگش کرده…خطری نیست که!
نگاهش را به شکمم دوخت:
_ باباشو میخواد، دختر…اینجوری میخوای کیو مجازات کنی؟
اخم کردم:
_ نمیخوام کسیو مجازات کنم خاتون…
خم شدم و بالشی که برای محمد پرت کرده بودم را از روی زمین برداشتم:
_ فقط میخوام اشتباهی که سالهاست تکرار کردمو تموم کنم، باباشو میخواد، بخوادش…اما وقتی طلاق گرفتم!
_ خودخواهی نکن، اون بچه به پدر و مادرش با هم نیاز داره، اگه نمیخواستیش نگهش نمیداشتی!
با تعجب نگاهش کردم، از اینکه چنین حرفی را از زبان او میشنیدم متعجب بودم، انتظار نداشتم از کشتن فرزندم بگوید، اصولا وقتی از سقط برای بزرگترها میگفتی، دست نصیحت میگرفتند که گناه است و قتل است و نعمت خدا است!
_ اما خاتون…
_ اما اگه نیار، خودت کرم داری دختر، دلت میخواد خودتو انگولک کنی…وقتی نگهش داشتی باید باباشم بخوای…
دهانم بازتر از این نمیشد، خاتون هم وقتی عصبی میشد دهانش به بدگویی میگشود:
_ شما نباید الان بگی…
دوباره حرفم را برید:
_ من میگم اشتباهی کردی پاش وایسا، مثل خواهر من نکن، وحیدو زایید، بی خبر از شوهرش… آخرم فرار کرد، با کلی کتک و بدبختی طلاق گرفت، تا اون بچهرو هم رسوند به هفت سال زجرکش شد، بعدشم باباش اومد وحیدو گرفت ازش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 199
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
والا. فک کن به بچهت بگی ببخشید بابات نیست آخه من عرضه نداشتم یه زمانی حرفی رو که از مادرشوهرم پشت تلفن شنیدم راست آزمایی کنم و فک کردم لال شم خیلی خفنم. بعدشم تو رو نگه داشتم آخه فک کردم بچه، عروسک پلاستیکیه. بعد از اونم چون تو رو داشتم، مث دزدا فرار کردم. تازه این وسط وقتم کردم با پسر مش حسن گرم بگیرم آخه نمیدونی چشاش چه گیرایی خاصی داشت..بچتم بوست کنه بگه مرسی مامان عاقلم، میخوام بزرگ شدم مثل تو باشم.
پ.ن: یعنی توی این ۳۰۰ پارت تنها کاری که دیدم حورا درست انجامش داد، گوجه ای بستن موهاش بود.
قشنگ سیصد تا پارت رو توی یه پارت خلاصه کردی ، دمت گرم 😂
دیگه واقعا داره چرت میشه