رمان حورا پارت 23 - رمان دونی

 

 

خودم را به قباد چسباندم و سر روی بازویش گذاشتم.

هق هق هایم بلندتر شد و قباد دستهای حمایت گرش را دور تنم پیچید.

 

_ چیکارش دارین مامان؟ به اندازه ی کافی بهش زخم زبون نزدین؟

حالا نوبت تن و بدنشه که بیفتین به جونش؟

یه کار کنین تا بالاخره منو از این خونه فراری بدین.

 

لاله لبهای رژ خورده اش را غنچه کرد و کنار مادرش ایستاد.

 

کاش میتوانستم از روی زمین محو و نابودش کنم…

 

از حمایت قباد دلم گرم شد. پس هنوز میشد به این زندگی امید داشت…

 

جو خانه بسیار متشنج بود و قطعا زور من به این سه زن حیله گر نمیرسید.

 

امیدوار بودم قباد تحت تاثیر حرفهایشان قرار نگیرد وگرنه با گندی که زدم، به راحتی میتوانستند قباد را علیه من کنند.

 

قلبم در دهانم میزد و دعا دعا میکردم زمان همین لحظه از حرکت بایستد.

اگر همین یک ذره توجه و حمایت قباد را هم از دست میدادم…

 

مادر قباد نزدیکمان شد و رو به من با غیظ غرید:

 

_ خودتو به موش مردگی نزن وزه!

 

قباد دندان قروچه ای کرد و دستش دور تنم محکم تر شد.

 

_ بسه مامان ، اجازه نمیدم به زنم توهین کنین.

 

_ زنی که داره همه جا چو میندازه قباد مردونگی نداره و نمیتونه بچه دار شه زن نیست قربونت برم.

انقدر سنگ این جادوگر رو به سینه نزن.

والا من موندم چه وردی خونده که انقدر تو رو ذلیل خودش کرده!

 

 

خودش کم پیاز داغ به حرفهایم اضافه کرده بود که لاله هم از آن سمت آتش بیار معرکه شد و روی صورتش کوبید.

 

_ وای خاک بر سرم، این حرفا چیه خاله؟

ماشالله پسرخاله صحیح و سلامته، اصلا به این مرد میاد که عیب و ایرادی داشته باشه زبونم لال!

 

خاله ی قباد پوزخندی زد و با دستش مشغول باد زدن صورتش شد.

 

برای کتک زدن من تلاش زیادی کرده بود و حق داشت گرمش باشد.

 

_ زنش باهاش میخوابه ما که خبر نداریم مادر!

اون بیشتر در جریانه که میگه قباد بچش نمیشه و ایراد داره!

 

حرف های صد من یک غاز هیچ کدام برایم مهم نبود اما دروغ چرا؟

از واکنش قباد میترسیدم…

 

این سکوتش نفس هایم را بند آورده بود و نمیدانستم اگر سکوتش را بشکند بهتر است یا اینکه ادامه اش دهد.

 

_ من ایراد دارم؟

 

صدای ناباور و خش دارش بلند شد و من بیچاره وار لب زخمی ام را به دندان گرفتم. هقی زدم و سرم را از روی بازویش برداشتم.

 

جرات نگاه کردن در چشمانش را نداشتم در حالی که تنها فرد محق این جمع من بودم.

 

سالها تک تک این افراد به من انگ زده و اجاقم را کور میدانستند و حالا با یک حرف من چنین قیامتی برپا شده بود.

 

از همه بدتر اینکه قلب عاشقم هم مرا مقصر میدانست و چیزی در اعماق وجودم جلویم را میگرفت تا نتوانم از خودم دفاع کنم.

 

دستش را به دیوار کنارش گرفت و روی آخرین پله نشست.

 

 

 

قوای جسمی اش تحلیل رفته بود و همین حالا هم بیش از اندازه سر پا ایستاده بود.

 

سنگینی نگاهش را حس میکردم اما ترجیح دادم خودم را به آن راه بزنم. بقیه هم در سکوت تماشایمان میکردند.

 

شده بودیم دلقک های سیرکی که این سه زن اداره اش میکردند.

 

هر وقت میخواستند سناریوی مورد علاقه شان را وسط ریخته و ما را به جان هم می انداختند.

 

وای بر من که با دست خود سناریوی امروزشان را فراهم کردم.

 

_ حورا نگام کن. من ایراد دارم؟ بگو که تو این حرفو نزدی…

 

دلم برای صدای گرفته و لحن دلخورش رفت و سری به طرفین تکان دادم.

هر چه میگفتم تف سر بالا بود مقابل این جماعت…

 

_ من… فقط… قباد…

 

انگار که باورش نمیشد من، حورای عاشقی که برایش جان میدادم این حرف را زده باشم و من من کردن هایم همه چیز را برایش روشن کرد که ناباور تکخندی زد.

 

فرو ریختن تمام عشق و اعتمادی که به من داشت را در نگاهش دیدم و اشک هایم پشت سر هم روی گونه هایم ریختند.

 

کف دستم را مقابلش بالا بردم و ملتمس نگاهش کردم.

 

_ من به خدا… دکتر گفت… عزیزم من…

 

انگشت اشاره اش را روی لبهایش گذاشت و نگاه سرد و یخی اش را بند چشمانم کرد. از سرمای نگاهش به خودم لرزیدم و زبانم بند آمد.

 

_ جلوی چشمم نباش حورا…

 

 

از زور درماندگی سمت تماشاچیان این نمایش برگشتم بلکه یکی شان دست یاری به سویم دراز کند اما لبخندهای ریز و محوشان را دیدم و دنیا روی سرم آوار شد.

 

انگار نه انگار که همین آدمها مرا در این موقعیت قرار دادند.

 

انسان موقع سقوط به هر چیزی چنگ میزند و من حالا در همین وضعیت بودم.

 

اما هیچ چیزی برای چنگ زدن نبود و من سقوط را با تمام وجود حس میکردم.

 

سقوط از چشم قباد و این زندگی که چند سال برایش زحمت کشیده بودم.

 

نفس بریده و هق زنان مقابلش زانو زدم و دستش را گرفتم.

حتی درد بدنم را هم فراموش کرده بودم و عجیب بود که دردی هم حس نمیکردم.

 

گویا اعضا و جوارحم هم به وخامت اوضاع پی برده بودند که بی حرف به کارشان ادامه میدادند.

 

_ قباد بذار حرف بزنیم، به خدا اینجوری نیست…

 

بدون اینکه نگاهم کند دستش را از زیر دستم بیرون کشید و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:

 

_ نمیخوام ببینمت!

یه بار بهت نگفتم ایراد از توئه…

یه بار تو روت نزدم که دلم واسه بغل کردن بچم پر میکشه که تو ناراحت نشی…

اونوقت تو چی؟

منو مشکل دار نشون میدی که این بار رو از رو دوش خودت ورداری؟

برو حورا، نمیخوام ببینمت…

 

تن زخمی و لگدمال شده ام را در آغوش گرفتم و بلند شدم. فایده نداشت… هر چه بیشتر دست و پا میزدم بیشتر در این باتلاق فرو میرفتم.

 

 

جر و بحثمان مقابل بانیان این اتفاق هیچ فایده ای نداشت جز بیشتر خرد شدنم…

 

میتوانستم زمانی که تنها بودیم همه چیز را برایش توضیح دهم. قباد مرا دوست داشت… حتما آرام تر که میشد به حرف هایم گوش میداد.

 

پله ها را با پاهایی که به زور دنبالم کشیده میشدند بالا رفتم و شنیدم توهین هایی که به قبر پدر و مادرم میشد تا قباد را دلداری دهند.

 

خودم را داخل اتاق انداختم و پشت در آوار شدم. زانوهایم را در آغوش کشیدم و سر رویشان گذاشتم.

 

_ گناه من چیه خدا؟ چرا نباید یه روز خوش ببینم؟

مگه من چیکار کردم که انقدر از من بدت میاد؟

اول که مامان بابامو ازم گرفتی… حالام نوبت قباده؟

دلت میخواد تنهایی و آوارگیم رو ببینی؟

خدایا نکن با من اینکارو، یه راهی جلو پام بذار…

 

آنقدر از خدا گله و شکایت کردم که همانجا پشت در از هوش رفتم. حتی در خواب هم آسایش بر من حرام بود.

 

خدا با بدترین چیز ممکن امتحانم میکرد و من از همین حالا میدانستم در این امتحان سخت شکست خواهم خورد.

 

روز عروسی مان را دیدم. قباد با همان کت و شلوار خاکستری و موهایی که به سمت بالا حالت گرفته بود و باعث شده بود کیلو کیلو قند در دلم آب شود مقابلم ایستاده و لبخند میزد.

 

صدایش میزدم اما او صدایم را نمی شنید. میخندید و من برای خنده هایش هم دلم غنج میرفت.

 

عروسش از راهی تاریک نزدیک میشد و من … من که اینجا بودم… او که بود؟

 

نفس نفس میزدم و فریادهایم به گوش هیچ کدامشان نمیرسید. همه چیز دور سرم چرخید و حالا من در آن راه تاریک بودم.

 

قباد میرفت، در روشنایی و کنارش هم عروسی که من نبودم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به تو چه
به تو چه
1 سال قبل

یعنی من اگه بخوام دهن قبادِ مادر و خواهر…… و مستفیض کنم حق دارم بخدا

هیئت فداییان حورا و جر دهندگان لاله و امثال هم
هیئت فداییان حورا و جر دهندگان لاله و امثال هم
1 سال قبل

عجیبه .. تو داستان ها نشده یه دختره مستقل باشه بدون اینکه گریه کنه برای یه فردی که صلاحیتشو نداره …
همه گریه ها مال دختراعه تو این داستانا!!!!
اخه کدوم ادم عاقلی توی این زندگی کوفتی می مونه؟! کارتون خواب شه بهتر از اینه که پهلو چنین ادم های مزخرفی زندگی کنه
قبادم که دم از پدر شدن و بغل گرفتن بچش میزنه بهتره اول بره یه ازمایشی چیزی بده بعد زر مفت بزنه .. مردک چلغوز!!!!
موندم خانواده قباد که اینقدر مخالف حوران چرا اجازه ازدواج دادن؟!

رویا سمائی
رویا سمائی
1 سال قبل

به خدا من جای حورا بودم اونا را حرص میدادم
حورا داره چوب لال بودنشو میخوره
البته بماند ک این قباد اصلا زنش براش مهم نیست
ولی خب جای اینکه بگه مشکل از منه که زنشو خودشو راحت کنه هی مجبور نباشه بگه میریم اینجوری می‌کنه

Tamana
1 سال قبل

فکر کنم نویسنده حال میکنه ما اینطوری ناراحتیمم😑😂

غزال
غزال
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

تمنا تو کجاییییییی چرا نمایی چت روم دلم برات تنگ شده🥺❤️

Tamana
پاسخ به  غزال
1 سال قبل

چطوری غزالیی🥺😘
چیکار کنم ابجی خونه تکونی و خرید عید و درس و کنکور و…. نمیزاره بیام

Fateme
Fateme
1 سال قبل

قباد میگه به روت نزدم ولی از اون طرف خیانت بهش کرد هرچی مامانش به حورا گفتن هیچ گوهی نخورد بعدا میگم من نگفتم ایراد از توعه بدترش کردی خو انتر نویسنده یه کاری کن دیگه یه زن و چقدر خار و خفیف کنی

هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

با هر پارتش غصم میگیره 🥺 🥺
بعدشم دیوار حاشا بلنده د لامصب می‌زدی زیرش

Sayna
Sayna
1 سال قبل
خدا در حقش نامردی کرد... کاش یهو یه خواهر براش میساختی که چند سال بود گمشده... توروسرجان جدت یکاری کن
شوگا
شوگا
1 سال قبل

هووف این حورا هم خیلی کنه و لوسه یه ذره شخصیت نداره خب گمشو برو دیگه از این خونه طلاق بگیر اه

هفتا
هفتا
1 سال قبل

گاهی وقتا آدما چوب لال بودنشون رو میخورن قضیه حورا هم همینه!
آواره شهر به شهر بشی…طلاق بده هر کاری کنه
بهتر از اینکه روحتو نابود کنه

Niki
Niki
1 سال قبل

این قباد خیلییییی چلغوزهههه 🤬😠😡
مگه خانومااا تنهایی بچه میسازن که انتظار داره که حورا تنهایی براش بچه بساز !
مگه حورا مار یا زنبور هست که بتونه تنهایی بچه بسازه ؟
والاااااا !
والا اگر داستان تو قرن ۲۱ اتفاق نمی افتاد بهش حق میدادم🤨

شتر تفی
شتر تفی
پاسخ به  Niki
1 سال قبل

مگه مار و زنبور تنهایی بچه دار میشن😐اونام جفتگیری میکنن به جون قباد

Niki
Niki
پاسخ به  شتر تفی
1 سال قبل

نه ، زنبور عسل ماده برای تشکیل زنبور نر ، خودش تنهایی عمل می کنه .
مار ماده در شرایطی خاص مثل کهولت سن به دلیل پیدا نکردن جفت ، تنهایی یک مار ماده با ۱۰۰ ٪ شباهت ژنتیکی تولید میکنه !
😄 😁 😆

شتر تفی
شتر تفی
پاسخ به  Niki
1 سال قبل

الان منطورت این بود که حورا کهولت سن داره 😂

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x