زانوهایم را بغل زده و از پشت پنجره خیرهی ازدحام جمعیت بودم. فوت خاله حلیمه شوک بزرگی به روستا داده بود، همه جمع شده و داشتند برایش سوگواری میکردند و من اینجا، مانده، تک و تنها در میان غم.
لحظهای با خود گفتم چقدر پا قدمم نحس است که تا وارد زندگی این پیرزن مهربان شدم، جان داد به عزرائیل.
_ حورا…خونوادهی وحید اومدن، میای؟
بینی بالا کشیدم، صورتم از اشکهایی که نمیدانم چه وقت بارید خیس شده بود:
_ نه، ببیننم به گوش قباد میرسه…
اخم کرده نزدیک شد، محمد هم حتی دیگر ان شیطنت زیرپوستی و محبت همیشگیاش را نداشت، انگار حاجیه خاتون روح این روستا بود:
_ باشه اما یه چیزی بخور، خوب نیست… بارداری!
سری برایش تکان دادم و او هم دوباره به سراغ مهمانان رفت، طبق وصیتش ظاهرا میخواست در همین روستا خاک شود، حال مش حسن هم خوب نبود، بیچاره از وقتی شنید چه شده لب به حرفی نگشود.
در میان غمهایم غرق بودم که نگاهم به چهرهی آشنایی افتاد، کیمیا، وحید، و او…
قلبم چنان شروع به تپیدن کرد، که از استرس پرده را سریع کشیدم.
اما طاقت نیاوردم، کمی از همان گوشهی کنار رفتهی پرده چشم دوختم به ظاهر آشفتهاش، چشمان بی روحش، با ان کت و شلوار سیاه رنگ، موها و ریشهای اصلاح نشده.
مدام ازدحام جمعیت باعث میشد از دید کنار برود و دوباره در دید ظاهر شود.
اصلا رنگ و روی خوبی نداشت، مثل اخرین باری که دیدمش نبود، ابدا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 204
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نظرم بریم سال دیگه بیام شاید ده تا پست بیاد بخونیم 😂😂😂😂
لاله رفت ، خاله ی وحید مرد ، قباد خر شد ، تهش حورا پیدا شد
ببخشید ها ولی دقیقا حورا خر شد یا قباد؟
عالی بود. فقط راهنمایی میکنسد چطور باید رمانم رو در اینجا قرار بدم
خخخ خدارحم کنه بهمون ۲۰ پارت کش دادن رمان که آیا بصلاح هست حورا قبادرو ببینه یا نه مخفی بشه انگاری مخاطب بلانسبت بیکاروعلاف